ابتدا خدا را سپاس گذارم که قدرتی داد تا بنویسم.
از عزیزانی که در نوشتن یاریام کردند و بودنشان تسلی خاطرم بود تشکر میکنم.
از پدری تشکر میکنم که بی دریغ از هر لحاظ حامی من بود، پدری که با راهنماییها و پندهایش همچون چراغی مسیرم را روشن میکرد. پدری که به وجودش میبالم و از خداوند برای بودنش تشکر میکنم.
از مادرم و خواهرم مهسا تشکر میکنم که محبتهای بیدریغشان دلگرمیام بود.
از مهسا، آذین، آنیسا و محدثه تشکر میکنم که چهار دوست حقیقی بودند و با حرفهایشان امید میشدند تا ادامه دهم.
و از خانم اکرم احمدی تشکر میکنم، استادی که از ابتدا تا انتهای مسیر یاری ام کرده و راهنماییهایش همواره سرلوحه کارم میباشد.
اردیبهشت سال۱۳۹۱ش – ۲۰۱۲م
(کالیفرنیا- شهر سانفرانسیسکو)
با استشمام بوی الکل، چشمانم را باز کردم…
اول همه چیز را تار دیدم، اما بعد از دقایقی پلک زدن، دیدم بهتر شد. دیوارهای سفید و بوی الکل، نشانهی آن بود که در بیمارستان هستم!
چند لحظهای طول کشید تا همه چیز را بهخاطر بیاورم، آتشسوزی و بوی گوشت سوخته…
یعنی من زنده بودم؟!
با درد تکانی خوردم و روی تخت نشستم، تخت «جیرجیر»ضعیفی کرد.
دستهایم بهخاطر دستکشهای ضد حریقی که روز آتش_ سوزی پوشیده بودم، سالم مانده بودند.
نگاهم به تتوی خورشید سیاه رنگ و توخالی پشت دستم که شش نقطه در وسط آن حک شده بود، افتاد.
»ای کاش دستانم هم میسوختند و این خورشید سیاه پاک میشد!»
با یادآوری اینکه فرصت نکرده بودم ماسک ضدحریق بزنم، شتابزده به صورتم دست کشیدم که متوجه باند پیچیهای روی صورتم شدم.
– پس صورتم هم سوخته بود!
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید
قبلا جلد یکشو خوندم
فکر کنم جلد دو داره. کی اونو میذارید؟
وااایییی کلی دنبال فایل کاملش بودم، ممنون که گذاشتید