رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه آزگارد

داستان کوتاه آزگارد

به نام خدا

به نام خدا

داستان آزگارد

ژانر: فانتزی

به نویسندگی زینب انوشا

_____

از میان دو جام سیاه و سفید کدام یک بد تر است؟

تکه سر اسکلت آدمیزادی که درونش چند کرم شب تاب حبس کرده ام را بالا آوردم. بر روی تخته سنگ دو جام قرار داشت. یکی سفید و آنکی سیاه!

کدام یک را باید می نوشیدم؟

اسکلت را پشت جام ها گذاشتم. روی جام سیاه خم شدم و مایع درونش را نگاه کردم. سرخ! به سرخی شاخ های شیاطین که مانند خون بوی فلز می داد.

انگشتم را درونش فرو کردم، به سان گدازه های آتش فشان داغ بود. درست حدس زدم.

این باید خون یکی از بشکوچ های اصیل باشد! سال هاست که دیگر هیچ بشکوچی در جنگل های شمالی و حتی آزگارد یافت نشده.

به جام سفید نظری انداختم. هیچ رنگ و بویی نداشت. انگشتم را درونش فرو کردم که هیچ تحولی درم ایجاد نشد.

آب بود؟ نه… امکان ندارد که آب باشد!

وقتی که تنها توانایی نوشیدن یکی از جام ها را داری بهترین را لفافه می گذارند تا تنها احمق ها به طرفش نروند.

جام سفید را با یک نفس سر کشیدم. قطراتش از گوشه های لبانم سر خورد و به زمین ریخت.

جام از دستم رها شد و گردنم را به طرف سقف غار گرفتم. تار های عنکبوت بهم دهن کجی می کرد.

لبخندی زدم که ناگهان دردی در قلبم  حس کردم.

خم شدم و قلبم را چنگ زدم. انگار جوانه های درخت ایگدراسیل  در شش هایم شروع به رشد کرده و می خواهد تمام نُه جهانش را بهم گره بزند.

روی کف غار افتادم و شروع به سرفه کردم. از گلویم زهر کشنده ی مار بیرون می آمد! به قدری کشنده و اسید مانند که سنگ های کف غار را به راحتی به پایین فرو فرستاد.

انگشتانم شروع به لرزیدن کردند و دیگر کنترلی روی بدنم نداشتم. به کمر افتادم و هر ثانیه به خاطر سرفه نیم خیز می شدم.

خودم را بالا کشیدم و کمرم را به دیواره تکیه دادم. یکی از چشمانم شروع به سوزش کرد و قبل از آن که دستم را بالا بیاروم، کور شد!

حالا تنها نیمی از جهان را می دیدم.

به پهلو خریدم و با دهان نیمه باز به دیواره ی غار زل زدم. حالا تازه وقت آغاز یک نوشیدن خون واقعی بود!

می توانستم سایه ای را روی دیواره ی غار را ببینم. سایه ای که از خودم نشات می گرفت!

ابتدا پاهایش شکل گرفتند و سپس زانوهایش. بالا تنه ای عظیم و دو دستی که هر دو به کمر تکیه داده شده. دستی با موهای بلند و پاهایی کشیده و دراز. روی صورتش یک منقار بزرگ و دو شاخ خودنمایی می کرد.

حتی از بوتون های آزگارد بزرگ‌تر بود!

با وجود درد تبسمی زدم.

این قدرت بود! قدرت درد آور و ملال انگیز آغاز می شود اما به محض اینکه قوه ی کافی اش را جمع کند تمام مُردگان به خاطر جسم های خاموششان شروع به شکر گزاری می کنند.

با تکه چوبی که به پایم بسته بودم به سختی ایستادم. گردنم را چند بار تکان تکان دادم و موهایم را آشفته کردم.

اودین و فریگ به زودی به جمع فوکلور ها خواهند پیوست.

این سایه کدر، روح رعد و برقی است که قراره بر سرزمین آزگارد و تالار والهالا بتابد. دستانم را بالا آوردم و با تمام توانم فریاد زدم: دشت بزرگ ایداوول را به آتش بکش! همین حالا دست به کار شو!

سایه تیره تر شد و همان موقع دوباره دردی ملال انگیز تر از قبل چشیدم. عقب رفتم و روی تخته سنگ خم شدم. دست هایم را روی تخته سنگ دو طرف اسکلت پوسیده گذاشتم و مشتش کردم.

قوایم را جمع کردم و گفتم: معطل نکن، همین حالا هم در تالار گلادزهایم دستور مرگ مرا همگی قبول کرده اند. برو و هر چیز جان داری که را می بینی بی جان کن! این جهان باید به دست شیطانی به سان تو کشته شود. برو و با جنازه ها برگرد!

سایه تکان نخورد اما محو تر شد. همین نشان از رفتنش می داد.

ناگهان چشمم به دستانم خورد. همگی چروکیده و سیاه شده اند! انگشتم را روی رگ های برجسته دستم کشیدم.

دانلود رایگان  داستان کوتاه دختر به قلم ا.اصغرزاده

کمی پیری به نابودی کل آزگارد  می ارزد!

جام سیاه را بر می دارم. تو خالی است! در کتاب قدیمی قلم زده بودند که با چشیدن یکی از جام ها دیگری راهی جهنم می شود.

پاهایم سر خوردند و روی زمین بر روی زانوهایم نشستم. دست بر یقه ام بردم و کتابی کهنسال نوشته ی جادوگران مخفی آزگارد را برداشتم.

آزگارد به زودی نابود خواهد شد! رویای حبس شده ی من دارد به آزادی خود می رسد!

صفحاتی که پیش از خوردن جام ها برایم خالی بودند حالا از کلمات مشکی رنگین شده اند.

دستم را روی نوشته ها کشیدم.

– جام مشکی، جام بشکوچ! هر کس که لبانش را با ماده قرمز این جام تطهیر کند یک بشکوچ اصیل که در ابتدای بشریت می زیسته به زمان خود احضار خواهد کرد. بشکوچی که تمام و کمال به فرمان او عمل می کند اما هیچ خونی را به زمین نمی ریزد و هیچ ظلمی را انجام نمی دهد.

بشکوچ را احضار کنید تا برای مردمان آزگارد آسایش و آرامش را فراهم کنید!

نیشخند بر لبان پیر و ناتوانم دست خودم نبود. چه کسی دلش آرامش می خواست؟ من دلم آتش می خواهد! خون می خواهد! نفرت می خواهد!

نفرت همان چیزی است که جهان برای از هم پاشیدن نیاز دارد!

صفحه بعدی را نگا کردم. برگ برنده ی من، جام سفید!

متحیر و مبهوت کلمات چیده شده را خواندم و خواندم و خواندم. برگه ی بعدی را نظری انداختم اما کلمه ای وجود نداشت.

ناگهان از عصبانیت فریادی کشیدم و کتاب را به طرفه ی دیوار پرت کردم.

وحشت زده با دستانی لرزان سرم را گرفتم. موهایم همگی سپید شده اند! پاهایم لاغرند و دیگر حتی جانی برای راه رفتن ندارند.

من… من مرگ خودم را فرا خوانده بودم!

آن جام شوم سفید، در سیاه ترین حالت ممکن قصد دریدن جان مرا داشت!

به زودی می آید. دارد انرژی جمع می کند!

دستپاچه شده و ترسیده چوب را برداشتم و به روی زمین کوباندم. تمام مشقت های دنیا برای ایستادنم جمع شده بودند!

پاهایم مانند چوبی خشک و بی استفاده روی زمین افتاده اند و تکانی نمی خورند. با چوب به سر زانوهایم ضربه زدم و صدایم را بالا انداختم.

– حرکت کنید احمق ها! مرگ دارد بر می خیزد!

به سر خودم کوبیدم. چندین و چند بار!

حالا می فهمم چرا آن شاهزاده ی شیطان صفت هرگز به سراغ این کتاب نیامد و جام ها را پیدا نکرد. او می توانست کلمات ناخوانای مرا بخواند و بفهمد که هیچ نابودی ای در کار نیست.

با شنیدن صدای رعد و برق دستانم بی حرکت شدند.

سرم را بالا آوردم. تنها چیزی که می دیدم نور کمرنگ جمجه ی انسان بود اما کم کم رنگ کدر و سیاهی بر دیوار نیمه روشن غار نقش بست.

سایه برگشته بود! مرگ من برگشته بود! مرگی که قرار بود آزگارد دچارش شود حالا من گرفتارش شدم.

سایه ای که من احضار کرده بودم از سیاهی قلب خودم نشات گرفته بود و هر آن چه که من در قلبم را داشتم را برای خودم به حقیقت تبدیل می کرد.

رویای مرگ آزگارد برای خودم اتفاق می افتد.

قلب من به قدری تیره و تار بود که هیچ چیز جز مرگ روشن نگهش نداشته بود.

سایه نزدیک تر آمد. او نور خورشید را نوشیده بود و نیزه ای از آتش را در دست داشت. او بوی خون می داد. بوی خونِ نفرتی که من خواستم بشنومش… حالا دارم بوی خون خودم را زیر بینی ام می چشم.

 

پایان!

نگارنده: زینب انوشا

برای شفاف سازی: آزگارد و درخت ایگدراسیل و اودین و… این چنین نام هایی که در داستان آزگارد خواندید همه مربوط به اساطیر یونانی هستند به جز بشکوچ که متعلق به افسانه های آسیایی است.

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 909 روز پيش
  • علی غلامی
  • 974 بازدید
  • یک نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • ۲ آبان ۱۴۰۰ | ۱۵:۵۳

    یه خورده نامفهوم بود، در کل خوب بود موفق باشی❤

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.