“داستان کوتاه سفید به رنگ خون”
“مرضیه بختیاری”
با استرس نگاهی به اطراف انداختم و با چشمانی که دو دو میزد به دستان خونیام خیر شدم. با سکسکهای که از ترس، گریبان گیرم شده بود به خونی که روی سرامیک های براق سفید رنگ می افتاد نگاه کردم. با وحشتی که کم کم تمام جانم را در بر می گرفت دستانام را به مانتوی سفید رنگم کشیدم تا هرچه زودتر از شر خون روی دستانام راحت بشوم. رنگ خون زیبایه خاصی ولی ترسناکی به مانتوی سفید جلو بازم میداد. با پشت دستام غرق های درشت پیشانیام را پاک کردم. نگاهی به دور تا دور انداختم با پاهایی که از ترس به لرزه افتاده بودن به سمت جلو حرکت کردم که با دیدن جسم بی جان روی زمین با وحشت جیغ گوش خراشی کشیدم. سکسکهام از ترس دیدن جسد بی جان با آن همه خونی که اطرافش را پر کرده بود بند آمد. با قدم های نامنظم به سمت جسم حرکت کردم. به دریای خونی که محاصرهاش کرده بود نزدیک تر شدم. صورتاش به سمت دیوار بود و من دیدی به صورتاش نداشتم. پا روی خونها گذاشتم و خم شدم تا به توانم صورتش را ببینم. با دستی که از ترس میلرزید، صورتاش را به سمت خودم برگرداندم. با دیدن چهرهاش پاهایم سست شدن و من روی خونابهای که از خون او نشئت می گرفت فرود آمدم. ناخودآگاه دستام از صورت اش فاصله گرفت. احساس کردم شالم از روی موهایم به پایین افتاد و من احساس پوچی یا نه نگرانی یا وحشت از این اتفاق را داشتم. بعد از چند سال تازه توانسته بودم یک آغوش مهربان و عاشق پیدا کنم و من اصلا به یاد نداشتم کی یا چه وقتی مرد آغوش مهربان را ناراحت کرده باشم. ولی الان مرد آغوش مهربانم با بدنی که از قطب شمال هم سرد تر بود اینجا… اینجا روی سرامیکهای سفید و براق این خانه به خواب رفته بود و من از ترس این اتفاق گیج و منگ بودم. با چکیدن یک قطره اشک روی خونابه، تازه فهمیدم در حال گریه کردن هستم. با دستی که خون رویش خشک شده بود دستی به صورتام کشیدم و با وحشتی که داشتم لب زدم:
– من چیکار کردم؟
لب هایم به لرزه در آمدند، تازه فهمیدم من… من مرد مهربانام را کشتم. سری برای افکارم تکان دادم و با عجله دست مرد مهربانم رو گرفتم و زمزمه کردم:
– بلند شو! خواهش می کنم چشمهات رو باز کن!
دستاش از قبل سرد تر شد. با ترس دستاش را رها کردم و با وحشت خودم را به عقب کشیدم. مانتوی سفید رنگام که حالا به رنگ قرمز در آمده بود روی سرامیک ها طرح خون می زد. خودم را بیشتر عقب کشیدم که با دیوار برخورد کردم. سرم رو تکان دادم و با جیغ گفتم:
– این ها الکیه! من… من نکشتمش…!
جیغ بلند تری کشیدم و با صدایی از خواب بیدار شدم. با وحشت روی تخت نشستم و دستام را روی قلبم گذاشتم تا از ضرباناش کاسته شود. با دست گرمی که روی دستام نشست سرم را بالا آوردم و با دیدن مرد مهربانام با آن چشم های قهوهیا مهربانش، با ترس سرم را روی قلبش گذاشتم و لب زدم:
– خیلی… خیلی ترسناک بود! من… من خیلی ترسیدم…
با آرامش دستی به موهایم کشید و با صدای آرامش بخشی زمزمه کرد:
– عزیزم آروم باش! فقط یه خواب بود.
و من با این حرف ضربان قلبم آرام گرفت. چون میدانستم مرد مهربانم همیشه و همه جا هوای من را دارد!
عالی بود
خاص و عالی
محشررر