بنامخدا
پـــــروا
نویسنده: آمـنـه احـمـدے
زاویه دید رمان: پـروا، سمیرسینایی، آرشام پاکرو
ژانـر: اجتماعی _عاشـقـانه
شروع رمـان: ۱۵/۰۴/ ۱۳۹۸
این رمان را به خواهرزاده عزیزم اریــن تقدیم میکنم.
کـپی وانتشار این رمان حــرام وممنوع می باشد.
قلبم دیوانهوار میکوبید و مثل موشی که دنبال لانه موش باشه دنبال راه فراری بودم.
صداهای اطرافم مثل مته روی اعصابم بودند، ضعف عصبی وجسمی بهم غالب شده بود.
مثل روح سرگردانی بودم که نمیدونستم کجام و چیکار میخوام بکنم، قلبم تند و نامنظم و بلند کوپ… کوپ… میتپید.
اصلاً نمیدونم چرا و چطوری توی هچل افتادم؟!
بدجور میترسیدم، نمیفهمیدم چه بلایی به سرم اومده؟! اصلاً من اینجا چکار میکنم؟!
دستام با میلههای سرد به هم وصل بودند، با چشمهای سرخ و پف کرده از گریهی زیادم و دست و پایی لرزان هر آن حس میکردم نقش زمین میشم.
از زور ضعف و بیخوابی نای ایستادن نداشتم با هزار زور داشتم خودم رو سر پا نگه میداشتم، خجل و وا رفته به زمین خیره بودم.
ته دلم قیامتی به پا بود که خدا فقط میدونست و این حال و روزم رو درک میکرد.
بغضی توی گلوم نشسته که وا نمیشه، هر کی منو ببینه به حالم گریه میکنه.
با چانهای به یقه فرو رفته و روسری که هر دقیقه جلوتر میکشدم زار میزدم نا امیدانه خدا رو صدا میکردم تا شاید فرجی شه، دعا میکردم، تا شاید بمیرم.
بغضدار زمزمه کردم:
-من اینجا چه غلطی میکنم؟!
زیر چشمی به دخترایی که کنارم در یک خط ردیف شده بودند، نگاه کردم.
بعضیهاشون با شکل و ظاهر نامناسب و جلف ایستاد بودند و همگی منتظر معاینهی خجالت آوری بودیم.
مثل دیوانهها با خودم درگیر بودم، بیزارم از وقتایی که اینطوری راه فراری نداشتم، کاش پام میشکست و اون روز از خونه بیرون نمیرفتم، حیف که پیشمونی سودی ندارد.
با فریادهای بیصدایی مینالیدم و دعا و دعا میکردم از خیر این کار بگذرند، زیر لب صلواتی فرستادم تا کمی دلم خونم را آرام کنم.
نامفهوم با خودم غر میزدم:
-چرا باید این آزمایش رو انجام بدم؟!
ازخجالت صورتم قرمز شده بود و شرشر عرق میریختم، اشک خجالت از گونهام سراریز بود پر از تشویش و استرس بودم.
بیقرارانه این پا و اون پا میکردم، چشم به در خروجم و منتظر عزیزدلی که همه کسم بود تا بیاد من رو نجات بده مثل تمام این چند روز نحس.
زیر لب نالیدم:
لام خسته نباشید رمانت خیلی قشنگ بودوقت نتونستم تااخرش بخونم یه دفعه قطع شد دیگه ادامه شونذاشتین میشه خواهش کنم دوباره توتلگرام ادامه شوبذارین خواهش میکنم من عاشق رمانت شدم خیلی عالی بودوقت اگه میشه دوباره توتلگرام ادامه بده خواهش میکنم خیلی دوست تون دارم ممنونم بابت زحمتی که کشیدی دست در نکنه خسته نباشی
داستان خوب بود ولی مشخص نشد شوهر سیما چطور کشته شد خودت سیما چکار کرد و همچنین پخش کننده مواد بین دانشجوها چطور شدند قسمتهایی از داستان رها شده بود درحالیکه جاهایی به پروا ربط داده شده ولی انتخابش مشخص نشد این بزرگترین عیب داستان علاوه بر غلط های املایی ویرایش بود
با احترام برای نویسنده خیلی توضیح اضافه داره خیلی شاخ و برگ دادن به صحبتاشون همشون وقتی میخوان حرف بزنن چهار صفحه حرف میزنن و خیلی غلط املایی داره
رمان خیلی زیبایی بود.حتما بخونین
رمان زیبایی بود.پیشنهاد میکنم بخونین
سلام
آخه این چه وضع ویرایش کتابه؟
انقدر غلط املایی داره و انقدر کلمات از هم جدا نوشته شدن و جملات ناقص یهویی ول شده
اینتر اضافی داره گیج میشه آدم
حداقل وقتی پول میگیرید برای یک کتاب درست ویرایش کنید
به صفحه دویست رسیدم انگار تا اینجا اندازه یه کتاب ۸۰۰ صفحه ای انرژی گذاشتم
این چ وضعشه آخه