رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه در انتطار آغوشت

داستان کوتاه در انتطار آغوشت

آنالی:برخوردار از محبت مادر،نور چشم مادر

این بار هم مثل همیشه از دست نفرین ها و ناسزا هایش به اتاقش پناه برد و بغضی که گریبان گیر گلویش شده بود را بلعید.

به سمت آینه رفت و به خودش نگاهی انداخت به جنگل سبز رنگ چشمانش که برق اشک در آن میدرخشید و ضعیف نشانش میداد،بغضش را دوباره قورت داد و چشمانش را بست از این ضعیف بودن همیشه متنفر بود ، چشمانش را باز کرد و پوزخندی زد برق نگاهش مرموز شد و دیگر نشانی از ضعف در چهره اش نبود.عادت داشت برای از بین بردن ناتوانی هایش پوزخند بزند، همیشه وقتی تحقیر می شد،وقتی نفرین و ناسزا می شنید در سکوت به طرف مقابلش پوزخند می زد تا درد قلب و ناتوانی اش را پنهان کند. با پوزخند و نگاهی که ناگهان مرموز می شد خوب می توانست خودش را قوی نشان دهد و حرص همگان را در آورد.

دستی به موهای نه چندان بلندش کشید و کنار قفس خرگوشی که این روز ها محرم رازش شده بود نشست،از قفس بیرونش آورد و بدن سیاه رنگش را نوازش کرد و به آرامی گفت:شنیدی سیاه،دوباره داشت دعوام میکرد، دوباره داشت همون حرف هارو میزد و دوباره من دلم برای مامانم تنگ شد.

سیاه رو بوسید و لبخندی زد و ادامه داد:می دونی سیاه،آنالی یعنی نور چشم مادر ، ولی من که مادر ندارم نور چشم کیه ام؟

به سیاه چشم دوخت که سعی داشت از حصار دست هایش خارج بشود، اینبار هم برعکس میل باطنی خودش و سیاه آن را در قفس گذاشت و خودش هم کنار قفس خوابید و همچنان که سیاه را با سر انگشتان از بین میله ها نوازش میکرد گفت:من هیچ وقت دلم نمی خواد بمیرم، آخه دوست دارم یه بارم که شده مامان واقعیم رو ببینم و بغلش کنم، شاید دیوونگی باشه ولی من میگم این زن مادر من نیست، اگه بود همونطور که با مهربد رفتار میکرد با منم رفتار میکرد. اگه مامانم بود من ازش اینقدر کینه نداشتم.

خیره شد به سیاه که مشغول بازی بود و چیزی از حرف هایش نمی فهمید.که کم کم پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت.

با صدای مهربد دستی به چشم هایش کشید و برگشت و به مهربد که منتظر نگاهش میکرد چشم دوخت.

مهربد-چقدر میخوابی آنالی!؟بلند شو بیا شام.

بی حوصله سری تکان داد و گفت:برو من میام.

مهربد از اتاق خارج شد در را بست.آنالی خمیازه ای کشید و بلند شد و بعد از مرتب کردن موها و لباس هایش از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت،رو به پدرش سلام کرد و همراه مهربد سفره را روی میز چید و هر چهارنفرشان دور آن نشستند.

دومین قاشق غذا را داشت می جوید که مادرش آهی بلند بالا کشید،از همان آه هایی که آنالی وقتی دلتنگ بود می کشید و کسی نمی شنید، همان قدر غمگین و همان قدر پربغض.از آن آه هایی که دل سنگ را هم آب می کرد.

پدرش رو به همسرش که حالا در جلد مظلومیت فرو رفته بود پرسید.

بهروز-چیشده مریم؟؟

و مریم هم مانند هرباری که میخواست از آنالی شکایت کند گفت هیچی

پدرش نگاهش را خیره ی آنالی کرد که داشت نفس های عمیق و حرصی می کشید و با غذایش بازی میکرد.

بهروز-چیکار کردی آنالی ؟!؟

دخترک سرش را بالا آورد و با نگاهی که سعی می کرد سرد تر از یخ باشد گفت (هیچی) که خانم به اصطلاح مادر گفت-اره،راست میگه ، کاری نمی کنه، مثل همیشه تنبل.یا خوابه یا داره می خوره و همشم توی اتاقشه و معلوم نیست داره چیکار میکنه

او همانطور می گفت و می گفت و آنالی در تلاش بود تا قهقه نزد ،آخر دوست داشت یک دل سیر به این بازیگر ماهر بخندد که اینگونه جلوی پدرش کلمات را مادرانه و غمگین بیان میکند و راحت دروغ می گوید و در تنهایی با هر کلمه ای که حوالی دهنش بچرخد آنالی را صدا می زند.دلش میخواست به ایستد و برای این هنرمند که فقط خودش میشناختش دست بزند و به تمام بازیگر های دنیا بگوید هه، شما هیچ کدام انگشت کوچک این زن هم نمی شوید.

مریم گفت و پدرش کلمات  را مانند گلوله به سمت دخترکش شلیک کرد و دخترک مانند همیشه در سکوت با پوزخند خیره به دیوار میشد و به خودش و اشکهایش قول میداد شب که سر روی بالشت گذاشت به چشم هایش اجازه دهد تا آزادانه ببارند.

روز ها می گذشت و دخترک هرروز بیشتر از قبل دلتنگ مادرش می شد و برایش سخت بود به زن پدرش یا همان مادر مهربد(مادر)بگوید.

روزها می گذشت و قلب آنالی از پدرش و به اصطلاح مادرش بیشتر زخم می دید و کینه می کرد، آنقدر کینه کرده بود که حتی پدرش هم برایش مهم نبود.

فردای یکی از شب های دلتنگی آنالی برای مادرش ،خانواده ی پدریش به دعوت پدرش به خانه ی آنها آمدند قبلش هم آنالی با مریم دعوای سختی کرده بود و هردو به خون هم تشنه بودند،مهمانها همه آمدند و پذیرایی شدند و ناهار را خوردند. بعد از غذا همه مشغول حرف زدن بودند که آنالی بلند شد و دوباره وسایل پذیرایی را چید و به آشپزخانه رفت و سینی چایی را گرفت و به سمت هال برگشت و همانطور که با دخترعمویش نیلوفر می گفت و می خندید جلوی همه چایی می گرفت، حواسش نبود که مهربد برای شیرین کاری پایش را جلویش گرفت که نزدیک بود آنالی بی افتد که جیغ خفه ای کشید و تعادلش را از دست داد و سینی  از دستش افتاد و تمام لیوان ها شکست همه ساکت شده بودند که همان به اصطلاح مادر که در آشپزخانه بود و ندیده بود که پسرش پا جلوی آنالی گرفته خطاب به آنالی گفت(چیکار کردی…..)

دانلود رایگان  داستان کوتاه زمستان ابدی

شنیدن این کلمه برای آنالی طبیعی بود ولی برای بقیه ی افرادی که در جمع بودند نه.آخر این کلمه ازهمان کلماتی بود که وقتی به کسی می گفتند ننگ خرابکاری به او می چسبید ،از آن کلماتی که بود که هروقت کسی به دختر مردی می گفت رگ غیرتش باد میکرد و افسار پاره می کرد ولی حالا مردان و زنان جمع همه خیره به آنالی بودند که با لبخندی به آسمان آبی آن سوی پنجره زل زده است،شاید داشتند باور میکردند که آنالی خرابکار است به هرحال مادرش این را گفته بود.

همه در سکوت بودند گوش های آنالی منتظر صدای پدرش که از او دفاع کند،از این زن توقعی نداشت و می گفت نامادری است ولی پدرش چه؟

وقتی دید پدرش که هیچ دیگران هم حرفی نزدند خواست مشغول جمع کردن لیوان شکسته ها شود که بارمان عموی آخرش،همان که همه می گفتند بویی از غیرت نبرده است با داد رو به برادرش گفت-همینطوری ساکت میشینی تا دخترتو پیش بقیه  خراب کنه،خوشا به غیرتت.

بعدش هم به سمت زن برادرش برگشت و گفت-فکر نمی کنی این کلمه بیشتر به تو بیاد تا اون؟!مگه تو نبودی که وقتی ماجرای بهروز رو شنیدی حاضر نشدی ازش جداشی گذاشتی به پای عشق و عاشقی ولی چند ماه بعدش فهمیدیم عشقی در کار نبوده و خانم حاملس.

آنالی ناباور به عمویش زل زده بود و منتظر ادامه ی حرفش بود که بهروز با غیظ بارمان را صدا زد و بارمان بدرتر از او گفت-چیه این همه سال مخفی کردی به جایی هم رسیدی جز عذاب دادن بچت

بارمان به سمت آنالی آمد و دستش را کشید و وسط هال برد و هردو روی زمین نشستند  و بارمان خیره به جنگل سبز رنگ و پریشان چشم های آنالی شد و گفت-باید یه چیزایی رو بدونی پس تا حرفم تموم نشده حرف نزن.

آنالی سر تکان داد و بارمان شروع کرد-ماجرا برمیگرده به دانشگاه بابات.توی دانشگاه یه دختره  بوده که دل و دین همه رو برده،باباتم جز همونا بوده ولی بااین تفاوت که دختره که اسمش سمیه بوده هم عاشق بابات می شه، و سمیه هم که پدرو مادرش مرده بودند وکسی رو نداشته میشه صیغه بابات،بعد از دو ماه خانم جون از همه جا بی خبر میره خواستگاری مریم باباتم قبول میکنه و اینا باهم عقد می کنند البته سمیه خبر نداشته ،باباتم وقتی با مریم عقد بوده با سمیه هم می رفته مدت صیغشونم تمدید میکرده تا اینکه سمیه حامله میشه و به بابات می گه باباتم که دیگه نزدیکای عروسیش بوده و می خواسته سمیه رو کلا رد کنه سمیه رو خر میکنه تا تورو سقط کنه اونم به هوای قول های بابات شروع می کنه خوردن کوفت و زهرمار ولی تو سقط نمی شی.تا اینکه یکی بهش میگه بهروز داره عروسی میکنه اولش باور نمیکنه ولی بعد خودش میبینه و میاد خونه آقاجون و همه چی رو میگه و کم کم خبر به حاج احمد و مریم میرسه،حاج احمدم میگه من دختر به مرد زن و بچه دار نمیدم ولی مریم با باباش مخالفت می کنه و هرطورشده با بهروز عروسی میکنه که یک ماه بعد عروسی میفهمیم مریم سه ماهه بارداره.آقاجون و حاج احمدم مامانتو پناه میدند تا تو به دنیا بیای ،مامانت افسردگی شدید می گیره،اما حالا هم مامانتو حاملس هم مریم. تو چند ماهی زودتر از بچه مریم به دنیا میای و مامانتم برعکس زمان حاملگیش که تو رو نمی خواسته حالا مهرت حسابی هم به دل اون هم ماها می افته،ولی بچه ی مریم مرده به دنیا میاد مامانتم تو رو شبونه با خودش میبره یزد.یه سال بعد مریم به بابات میگه برو بچه رو بیار پیش خودمون  باباتم با بدبختی تو رو پیدا میکنه و با جنگ و دعوا از مامانت میگیره و میاره اینجا.

آنالی همین طور مبهوت به عمویش زل زده بود و سعی میکرد حرف های بارمان را تحلیل کند که با سقوط قطره خون روی دستش از فکر بیرون آمد و دستش را به سمت دماغش که خون افتاده بود برد.

دوست داشت بداند مریم مادرش نیست ولی این داستان هم زیادی برایش تلخ بود.سوال های زیادی در مغزش چرخ میخورد،مانند بارمان چطور همه چیز را میداند،پدرش چطور سمیه را نخواست ولی توان پرسیدن سوال های درون مغزش را نداشت برای همین تصمیم گرفت مهم ترین سوال را بپرسد،دستمالی که نیلوفر جلوی صورتش گرفته بود را کنار زد و رو به بارمان باصدای گرفته ای گفت-مامانم چی شد؟؟

بارمان آرام و غمگین زمزمه کرد-کسی ازش خبر نداره‌.

با تمام خستگی که ناگهان به سمتش هجوم آورده بود بلند شد و به سمت اتاقش قدم برداشت،وسط راه بدون اینکه لحظه ای برگردد پرسید-اسممو کی انتخاب کرد؟!؟

بارمان-مادرت.

از اینکه نور چشم مادرش بوده لبخندی زد و به سمت اتاقش قدم برداشت وارد اتاق که شد در را قفل کرد و با قدم های سست به سمت تختش رفت و بی توجه به خون دماغش جنین وار روی تخت خوابید و چشم هایش غرق سیاهی شد که دیگرپشتش هیچ روشنایی و بیداری وجود نداشت….

هانیه امینی

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1008 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,765 بازدید
  • ۵ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • مجید امینی
    ۹ شهریور ۱۴۰۰ | ۱۰:۳۲

    بسیار عالی بود

  • Maryam
    ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ | ۲۳:۵۶

    فوق العاده بود

  • زهرا
    ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ | ۰۹:۴۶

    عالی بود آفرین

  • ناشناس
    ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ | ۰۹:۴۴

    عالی بود آفرین

  • مهناز
    ۹ مرداد ۱۴۰۰ | ۱۴:۳۸

    رمانی زیبا بود

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.