مقدمه:
جام جهان نمای من، چشم قشنگ تو شده
بدرقه نگاه من، برق نگاه تو شده
هر قدمی که میروم، پای دلم نمیرود
پای دلم شکسته و مانع راه تو شده
حلقه گیسوی تو را، نگاه من شانه زده
آینه نگاه من، چهره ماه تو شده
شوق وصال تو مرا، خانه نشین نموده است
خانه تاریک دلم، قلب سیاه تو شده
خلاصه:
– کجا با این عجله میری دختر؟!
– دارم میرم به سرزمین یاقوت.
– اونجا جای تو نیست! قبلا هم در موردش حرف زدیم؛ پس بحث رو تمام کن.
– من نمیخوام اینجا باشم. آخر عاقبتم بشه خونه نشستن و گاو دوشیدن!
– خیلی بلند پروازی، یه روز همین بلند پروازیت کار دستت میده.
– حاضرم بلند پروازیم کار دستم بده. اما یک روز افسوس نخورم چرا اینکار رو نکردم، چرا برای زندگیم تلاش نکردم. برای همین به خودم افتخار میکنم که دنبال اهدافم رفتم. هیچ وقت هم پشیمون نمیشم.
– باشه برو من نمیتونم جلوت رو بگیرم. پس حالا که روی حرف خودتی، یک اسب از استبل بردار. تا برای توی راهت خوراکی محیا کنم.
از این که مادرم رو تنها بذارم، افسوس میخورم. ولی چیکار کنم؛ که با من نمیاد.
به قول خودش زندگیم همین روستاس. آهی کشیدم و به سمت استبل حرکت کردم.
سنگ ریزه های جلو پا هام رو همراه با راه رفتنم قل میدادم.
سرم رو بالا گرفتم موهای سمت چپم رو به عادت همیشهگیم پشت گوشم زدم.
صدای شیهه اسب ها نشون میداد رسیدم به مقصد. بدون نگاه کردن به بقیه اسب ها دنبال یار خودم گشتم. که تو همه اسب ها تک، سفید خالص بدون هیچ رنگی فقط وسط پیشونیش یه خال مشکی بود. وقتی دیدمش به سمتش رفتم که رو جفت پاهاش ایستاد شیهه ایی کشید.
– جوونم تک خال، جونم…
اوردمش از استبل بیرون. سیبی بر داشتم گذاشتم دهنش، زین و وسایل ها رو بهش بستم.
– اماده ماجراجویی هستی رفیق؟
شیههای کشید که اون رو به پای موافقتش اعلام کردم. از افسارش گرفتم کشیدم. تا دم خونه رفتم. کلافه شدم هنوز مادر نیومده الان شب میشه. فریاد زدم: مادر، کجایی؟!
– اومدم اومدم حوصله کن.
– داره شب میشه و راه خطرناک یالا…
– بذار دیگه فردا برو با حوصله.
– نه همین امروز میرم که همه سر کار هستن؛ نمیخوام آیسو و رامیار بفهمن؛ بعد میخوان بیان.
بقچه رو از دستش گرفتم پیشونیش رو بوسیدم. که منو تو بغل گرفت و گریه کرد.
– با دعای خیر بدرقم کن نه با گریه!
رمان قشنگی بود با پایان خوش دوشش داشتم
ولی با اینکه پایان خوبی داشت ولی خیلی غیر منتظره بود به هر حال خوب بود
عاللیییی
عالی
محشر
اصلا حرف نداره
❤️