نام داستان: معجزهی نقاشی
نویسنده:دخترزمستانی(مهنازsm)
موضوع:کودکانه
یکی بود یکی نبود، غیراز خدای مهربون هیچکس نبود.
در روزگاران قدیم دختری بود که با مادربزرگ پیر و مریضش توی جنگل های شمال زندگی میکرد.
دختر کوچولومون اسمش نازنین بود و به نقاشی علاقهی زیادی داشت. گاهی از دل میکشید و گاهی از طبیعت.
یه روز که مشغول نقاشی بود با یه صحنهی عجیب روبه رو شد.
احساس کرد پری توی نقاشیش تکون خورد. قلمش رو روی میز گذاشت و به نقاشی نگاه انداخت و به فکر فرو رفت.
نازنین باصدای کسی از فکر بیرون اومد.
– سلام.
نگاهی به دور و برش انداخت و نگاهش رو به پری نقاشیش دوخت. باصدای که تعجب درش موج میزد گفت: سلام، تو حرف زدی؟ واقعی تکون میخوری و حرف میزنی یا این تخیل منه؟
پری کوچولو از صفحهی نقاشی بیرون اومد و کنار دست نازنین ایستاد.
– نه من واقعی واقعی هستم و برای کمک به تو اینجام.
تو چشم های نازنین کوچولو برقی از خوشحالی نمایان شد و گفت: واقعا میتونی به من کمک کنی؟
پری کوچولو جواب داد: اره میتونم، حالا چه کمکی باید بهت بکنم؟
نازنین کوچولو چشم های سبزجنگلیش غمگین شد و با ناراحتی رو به پری گفت: چند ساله که مادر بزرگ مهربونم مریض شده، میشه خوبش کنی؟
پری کوچولو (آرهای) گفت و یه ورد خوند.
طولی نکشید که صدای پای کسی داخل راهرو پیچید. نازنین سربر گردوند و مادر بزرگ رو جلوی در اتاق دید، صحیح وسالم مثل چند سال پیش.
با شوق سمت مادربزرگ دوید و به سمت بغلش پرید.
– وای مادر بزرگ شما خوب شدید.
مادربزرگ با محبت جواب داد: اره دخترکم، نمیدونم یهو چی شد بعد از اون همه سال حالم خوب شد و تونستم از جا پاشم.
نازنین با شوق نگاهی به میز انداخت ولی هیچ پری روی میز نبود، با نگرانی به سمت میز رفت که پری رو توی نقاشیش دید، نقاشی رو با ذوق از روی میز برداشت و به دیوار اتاقش چسبوند و با صدایی که مادر بزرگش نشنوه گفت: ممنون که مادر بزرگ مهربونمو خوب کردی.
بعد از اون ماجرا نازنین هیچ وقت ندید اون نقاشی تکون بخوره یا باهاش حرف بزنه، انگار که اون پری فقط اومده بود مادربزرگ پیر و مهربونش رو از بستر بیماری نجات بده.