#مقدمه
در شبی که ماه کامل می شود…
تو می آیی،
و من…
دختری که زادهی نور و روشنایی است…
مستانه در آغوشِ گرمت قهقهه سر میدهم!
بی آنکه بدانم نیروی پلیدی در کمینمان است.
و زیر چشمی عاشقانههایمان را میپاید.
و حال من …
آرمیتی، بانوی نیرومند سپیدی…
به زانو در میآورم هر آنچه میان عشق من و تو قرار گیرد…
با شنیدن اسمم، دل از دفتر خاطرات کوچیکم کندم و نگاهم رو به چهرهاش دوختم. سارا بود؛ با همون لپهای قرمزش نفس زنان گفت:
_زود بیا. خانم مددی کارت داره!
سری تکون دادم و دوباره به دفترم خیره شدم. زیر لب نوشتهام رو زمزمه کردم:
_ هجده سالم شد… هجده سالی که بدون خانوادهام گذشت و حالا باید یه زندگی جدید رو شروع کنم؛ زندگیای که سرتاسر اون تنهایی و بیکسی موج میزنه. بعد از این باز هم من میمونم و من… منی که باید به سمت سرنوشتم برم؛ سرنوشتی که از آخرش خبر ندارم!
دفتر رو بستم و روی میز کوچیکم گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خانم مددی حرکت کردم. تقهای به در زدم و با شنیدن بفرمایید، به داخل رفتم. طبق معمول پشت میز بزرگ قهوهای رنگش نشسته بود؛ نزدیکتر رفتم و روبهروش ایستادم. خانم مددی با چهرهی چروکیدهاش که از هر چین و چروکش میشد به تجربیات و سختیهای زندگیش پی برد، با مهربونی به صندلی اشارهای کرد تا بنشینم؛ سر تکون دادم و نشستم. انگشتهاش رو در هم گره زد و گفت:
_ خب آرمیتی جان، خودت خوب میدونی که امروز چه روزیه!
واقعا عالی بود ❤️
خیلی خیلی رمان قشنگی بود
از نویسنده ی عزیز ممنونم ♥️
پیشنهاد میکنم اگه رمانای تخیلی دوست دارید حتما بخوانید.