به نام خدایی که از ابتدای خلقت عشق را در سرشت ما نهاد
مریم فراهانی (مریسا)
نام اثر : غوغای عشق
۴ بهمن ماه ۱۳۹۹
چشمانم را میگشایم ، باز هم درست مانند روزهای قبل صدای داد و فریاد پدرم مرا از خواب بیدار میکند.
آه عمیقی میکشم و از جایم بلند میشوم.
پرده های اتاق را جمع میکنم .
روزی حیاط این عمارت درست شبیه باغ و بوستان هایی بود که همه آرزویشان را داشتند اما حال همه چیز رنگ سیاه و سفید گرفته بود.
راستش را بخواهم بگویم دقیقا از سه ماه پیش زندگی رنگارنگم تک رنگ شد ، آسمان آبی زندگیم سیاه شد و تنها چیزی که هنوز هم همان رنگ را دارد قلبم است.
قلبی که هزاران بار شکست و خورد شد اما هنوز به عشق زندگیش می تپد.
از قفسه ی کتاب های رو به روی پنجره کتابی بر میدارم و روی صندلی کوچکم پشت میز مینشینم.
کتاب را که باز میکنم ، عکس ها روی پاهایم میافتد.
اشک در چشمانم پر میشود روی گونه هایم میرقصند.
دستی زیر چشمش میکشد و اشک هایش را پاک میکند.
همیشه با خود میگفتم خاطرات فقط خاطره اند و بس!
اما خاطرات قوی تر از آن چیزی هستند که ما فکرشان را میکنیم.
راستش را بخواهی فکر کنم ، آن روزی که خدا قلب مرا میساخت ، از یاد برده بود که کلیدش را به همه ندهد .
باری دیگر دست زیر چشمان بارانی ام میکشم.
چشمانم دیگر توان سوگواری برای خاطرات صاحبشان ندارد.
کتاب را میبندم و نفس عمیقی میکشم .
از جایم بلند میشوم و کتاب را در قفسه میگذارم که صدای فریاد پدر را میشنوم.
_ شادن.
نفس عمیقی میکشم و پشت به در رو به روی پنجره میایستم.
کلید در قفل در میچرخد.
صدای قدم های پدرم را میشنوم.
_ تا یک ساعت دیگه آرایشگر میآد ، لباستم خاتون میآره.
چیزی نمیگویم.
همین که پایش را از در بیرون میگذارد به سمت در بر میگردم.
روز عروسیم با پیرمرد رویاهای پدرم و قاتل جان مادر بیچارم.
شاید اگر عاشق نمیشدم ، مادرم نیز زنده میماند اما جان مادرم فدای زندگی من شد.
مادرم جان داد تا من طعم عشق را بچشم ، جان داد تا من با شاهزاده ی سوار بر اسب خیالاتم در واقعیت خوشبخت شوم و او نمیدانست که پدرم هرگز نمیگذارد که من طعم زیبای عشق را بچشم.
درست همانند مادرم.
مادری که سالها برایم به جای قصه کتاب های تلمبار شده در قفسه کتابم ، قصه عشق خود را میگفت.
شب ها با داستان عاشقانه آنها رویا میبافتم و میخوابیدم و صبح ها به شوق شنیدن دوباره ی آن زندگی را شروع می کردم تا دوباره شب شود و مادرم از عشق بگوید.
مادرم میگفت ، عشق فقط یکبار است ، هیچکس جلو دارش نیست ، با سرعت نور به سمت قلبت میآید و درست در قلبت ، تخت پادشاهی خود را بنا میکند.
مادرم میگفت اوایل سال هزار و سیصد و هفتاد و نه بود که او را در عکاسی پدرم دیده بود ، تازه از خارج برگشته بود و دنبال عکاسی میگشت تا در آن کار کند و از آنجایی که پدربزرگم هم عکاس ماهری بود و گالری بزرگی در شیراز داشت به پیش او آمده بود.
مادرم در اولین دیدارشان مرد را کامل ندیده بود .
رفته بود تا ناهار پدرش را با کمی خرت و پرت به او بدهد .
قرار بود پدرش یک هفته به کویر برود و برای گالری عکس تهیه کند و چون صبح که از خانه بیرون آمده بود و مادرم او را ندیده بود به بهانه ی غذا به دیدار او رفته بود.
مادرم که وارد مغازه میشود ، پدربزرگم با لبخند رو به پسرک میکند و میگوید : (( این دخترم اَنوشاست و او مغازه را به شما نشان میدهد ، من را ببخشید کلی کار ناتمام دارم که باید قبل از رفتنم تحویل مشتری ها بدهم.))
مادرم ظرف غذا را روی میز میگذارد و سلام زیر لبی میکند و به سمت راهرویی میرود که انتهایش اتاق عکاسی بود .
او بدنبال مادرم میرفت و در آخر کل مغازه را دیدند و مادرم هم که کارش تمام شده بود از پدرش خداحافظی میکند و به سمت خانه میرود.
اما همین که چند مغازه از مغازه ی پدرش را رد میکند کسی از پشت آستین لباسش را میکشد .
مادرم با ترس بر میگردد و ناخودآگاه سیلی در گوش فردی که آستینش را گرفته بود را میزند اما همین که نگاهش به موهای مشکی و چشمان سبز مرد میافتد میفهمد که او همان مردی است که مغازه ی پدرش را به او نشان داده بود.
اخمی میکند و عقب تر میایستد .
مرد نفس نفس میزند .
_ پدرتون هرچی صداتون زد نشنیدید گفت این ظرف غذا رو بدم به شما ، آخه پدرتون قراره به کویر بروند ، یهو ظرف کپک می زند.
گره ی پیشانی مادرم بیشتر در هم میپیچند.
_ خوب اسمم رو صدا میزدید ، لازم نبود آستینم رو بگیرید که منم یه سیلی بهتون بزنم.
سر زیر میاندازد و ریش های تازه در آمده اش را میخراند.
_ آخه زشته اسم یه خانوم رو توی خیابون داد بزنم.
مادرم چپ چپ نگاهش میکند و سر میچرخاند.
_ به هر حال میتونستید فامیلیم رو بگید .
_ببخشید ، راستش جز این راهی به ذهنم نرسید.
مادرم سر تکان میدهد و پشت به مرد میکند که صدایش را میشنود.
_ راستی فرصت نشد بهتون بگم ، اسم من حمیده و از آشنایی با شما خوشبختم.
_ منم همینطور.
اولین دیدارشان و اولین مکالمه طولانی آن دو همین بود.
دومین باری که آن دو همدیگر را میبینند وقتی بود که مادرش سر سفره خبر آمدن همسایه جدید را میداد.
همسایه ای که دو دختر همسن مادرم داشتند و یک پسر که نیامده حسابی خودش را در دل مادربزرگم جا کرده بود .
گویا مادربزرگم از خرید برمیگشت که دستانش از آن همه کیسه های خرید خسته میشوند و درست رو به روی خانه ی همسایه ی جدید بر روی زمین میریزند و همان لحظه در خانه باز میشود و مردی به مادربزرگم کمک میکند تا میوه ها و کیسه هایی که روی زمین افتاده بودند را بردارد .
از مادربزرگم میپرسد که خانه شما کجاست و مادرم چند خانه دور تر از خودشان را نشان میدهد و او تا دم خانه برای مادرم میآورد .
مادربزرگم از او میپرسد که تازه به این محله آمده اید و او میگوید که برای کار به شیراز آمده است.
به گفته ی مادرم سه روز بعد از رفتن پدرش به کویر این اتفاق میافتد و عصرش با یک کاسه آش به همراه مادر بزرگم راهی خانه ی همسایه ی جدید می شوند تا خوش آمدی بگویند .
آنجا مادرم و حمید هم را میبینند و مادرم جذب قلب مهربان او میشود.
حمید چندین سال در خارج تحصیل کرده بود اما فرهنگ ایران و ایرانی بودن را از یاد نبرده بود .
آن روز همه دور یک سفره کوچک سفید و قرمز نشسته بودند و باهم آش رشته میخوردند و گپ میزندند.
دیدار بعدی درست یک هفته بعد از آن روز بود .
از دانشگاه بر میگشت ، هوا تاریک بود و چراغ های کوچه کم سو .
کوچه های محلهی که مادرم در آنجا زندگی میکرد خلوت و تنگ بود و این مادرم را ترسانده بود اما ترسناکتر از کوچه های تنگ و خلوت دو مردی بودند که پشت سر مادرم میآمدند .
مادرم میگفت هنوز به کوچهی خانه شان نرسیده بود که آن دو به مادرم حمله کردند .
دست روی دهانش گذاشتند و میخواستند او را سوار ماشینی که تازه رسیده بود بکنند که حمید سر میرسد وبا آنها گلاویز میشود.
ماشینی که تازه آمده بود نور بالا میزد تا حمید نتواند درست ببیند و بعد آن دو مرد سوار ماشین میشوند و با دنده عقب دور میشوند.
حمید به سمت مادرم میرود و سعی میکند مادرم را که گریان و ماتم زده گوشه ی دیوار نشسته بود را آرام کند اما مادرم فقط گریه میکرد .
بقول مادرم خدایی بود که پدر و مادرش از مسجد بر میگشتند که آن دو را میبینند .
خلاصه آن روز میگذرد و روز های بعد مادرم حمید را جلوی در خانه اشان میبیند ،تا یک هفته هر روز از مادرم میپرسید که خوب هستین؟ حالتان بهتر شده است؟ اگر کمکی خواستین من در خدمتم و بعد راه خانه تا مغازه را با مادرم طی میکردند و حمید سعی میکرد تا خودش را به مادرم نزدیک کند اما مادرم از او دوری میکرد.
هفته ی بعدش مادربزرگ ، پدربزرگم و مادرم و البته حمید به شمال میروند.
پدربزرگم قصد داشت تا گالری را برای عید حاضر کند و برای یک سفر تفریحی کوچک و عکاسی به شمال رفتند.
پدربزرگم خانه ی یکی از دوستان گیلانی اش را اجاره کرد بود ، هرچند آنچه من در عکس ها دیدم یک کلبه ی زیبای چوبی در وسط انبوهی از درختان سرسبز بود.
مادرم میگفت صبح که از خواب بیدار میشود یک برگه ی کوچک کاهی رنگ را چسبیده به شیشه میبیند که رویش دو بیت شعر از سعدی نوشته شده بود.
مادرم هروز و شب این بیت را میخواند و این تعجبی ندارد که من او را از بر باشم.
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم / شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد / دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مادرم میگفت از خانه بیرون میآید تا برگه را بر دارد که شاخه گلی رز را بر روی زمین میبیند ، آن ها را بر میدارد و به خانه بر میگردد و چیزی به کسی نمیگوید .
این داستان تا دو هفته ای که آنجا بودند ادامه پیدا میکند ؛ به شیراز که بر میگردند باز هم کسی پشت پنجره اتاقش که رو به حیاط بود شعر میچسباند و زیر پنجره گل رز میگذارد.
دوماه طول میکشد تا مادرم بفهمد که او چه کسی است .
مادرم میگفت این شعر ها جانم را تازه میکردند .
رشتهی مادرم ادبیات بود و عاشق شعر و داستان های قدیمی بود .
بوستان و گلستان را از بر بود و شاهنامه و دیوان پروین اعتصامی را روان میخواند .
می گفت فکر میکردم که این شعر ها و شاخه گل رز از طرف آنهایی است که سعی کرده بودند او را بدزدند و این ترس را در وجودش انداخته بود.
یک روز که از دانشگاه برمیگشت حمید را در کوچه میبیند که با لبخند نزدیک مادرم میشود همین که به مادرم میرسد ، مادرم با ترس ماجرای شعر و گل های رز را تعریف میکند.
حمید میخندد و شاخه ی گل رز را که برگه کاهی رنگ به آن چسبانده بود را به سمت مادرم میگیرد و میگوید.
_ من از آن روز که دربند توام آزادم / پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند / در من از بس که به دیدار عزیزت شادم.
مادرم متعجب او را نگاه میکند و سعی میکند منظورش را بفهمد ،سرش را بالا میآورد تا از او بپرسد اما او نبود، رفته بود.
مادرم در تمامی چهار روز بعد از آن روز به او فکر میکند تا اینکه تلفن خانه شان زنگ میخورد و مادر حمید با مادربزرگم حرف میزند و مادرم را خواستگاری میکند و آنجا بود که مادرم معنی آن شعر ها را میفهمد.
مادرم میگفت فردای آن روز مادر حمید به خانه اشان آمده بود و وقتی از مادرم میپرسد که نظرت راجب پسرم مثبت است؟ مادرم میگوید که یک ماه زمان میخواهد .
در تمامی این یک ماه مثل ماه گذشته وقتی از خواب بیدار میشد ، برگه ی شعر بود و رز .
روز آخر شعری که برای مادرم گذاشته بود دلش را برد .
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم / کس دگر نتوانم که بر تو گزینم
بپرس حال من آخر چو بگذری روزی / که چون همی گذرد روزگار مسکینم
مادرم میگفت این شعر دلم را خالی کرد و من فهمیدم که ناز زیادی عاشق را خسته میکند و کم کم او را دل زده میکند پس برگه ای برداشتم و با خط زیبا نوشتم .
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم / هروز عشق بیشتر و صبر کمتر است
مادرم ظرف غذای پدرش را از مادربزرگ میگیرد و به سمت مغازه میرود.
غذا و دیدار پدر بهانه ی جواب مثبتی بود که میخواست به حمید بدهد اما به مغازه نرسیده ماشینی کنارش میایستد و او را میدزدند.
مادرم میگفت نمیداند که چند روز آنجا بود تا پدرش آمد و او را برد اما میدانست که روزهای تلخ و ترسناکی بودند ، آنقَدر که کابوس هایش را میدید.
برایم از آن روز ها نگفت و تنها چیزی که گفت آن بود که پدرم را آنجا میبیند و زندگی اش عوض میشود .
زندگی زیبایی که داشت در مه ناپدید میشود و فقط خاطراتش میماند.
مادرم هیچوقت از پدرم برایم نگفته بود از اینکه او چگونه وارد زندگیش شد و یا هرچی .
من نیز حتی یک بار هم از او نپرسیدم که آیا پدرم را دوست دارد؟
اما یک روز در انباری دفترچه ای را پیدا کردم و همه چیز برایم آشکار شده بود.
ناف مادرم را از بچگی به نام پسرعمویش شاهرخ گره زده بودند و بعد از دستگیری عمویم بدلیل کار های خلافش ، پسرعمو و زن عمویش مخفی شده بودند و وقتی مادرم بیست و چهار ساله میشود به رسم قدیم عروسشان را میدزدند و پدربزرگم به دنبال او میآید تا برای ازدواجش تدارکاتی ببیند و این میشود که مادرم زن پدرم ، شاهرخ میشود.
بعد از ازدواجشان پدرم ، مادرم را از دیدن مادر و پدرش منع میکند و از شیراز به تهران کوچ میکنند.
مادرم نوشته بود که شاهرخ مرد بدی نیست .
همین!
تنها جمله ای که مادرم از پدرم حرف زده بود و بعد دفتر بود و خط هایی که جوهر خودکار خاطرات بر رویش جاری نشده بودند.
در اتاق زده میشود.
خاتون بدون هیچ حرفی جعبه لباس را روی زمین کنار پایم میگذارد و از اتاق بیرون میرود.
لباس عروس را از جعبه در میآورم و روی تخت میاندازم.
شاید هر زمان دیگری بود ذوق زده میشدم و میخواستم تا سریع تر در تن خودم ببینم اما حال…
دلم میخواهد به جای دوری بروم ، جایی که کسی مرا نشناسد ، کسی در کنارم نباشد!
تنها من باشم و من!
دوست دارم مانند پرستو ها به هرجا که دلم طلب میکند سفر کنم یا مثل دلفین ها باشم که اشک هایشان را دریا پاک میکند نه دست هایی که تا چند ساعت دیگر در دست مردی قرار خواهد گرفت که از پدرم نیز بزرگتر است.
دلم میخواهد همانند کلاغ ها باشم ، زشت اما آزاد.
اما حیف که زندگی نه به مراد است و نه به حرف من!
من هم دلم میخواهد به عشق زندگیم برسم ، برعکس مادرم که نیمهی راه دزدیده شد و سرنوشتش عوض شد.
لبانم را گاز میگیرم.
من هم درست مانند مادرم میخواهم که با عشق زندگیم در کلبه ای در جنگل های شمال زندگی کنم و هروز صبح با صدای خروس ها از خواب برخیزم و با صدای زوزه ی گرگ ها به خواب بروم اما درست از زمانی که پدرم مرد رویاهایم را دید من را در خانه زندانی کرد و من ماندم در قلعه سیاه خانه پدرم و او در پشت دیوار های خانه در انتظار من روز ها را میشمارد.
در اتاق باز میشود .
به سمت در بر میگردم.
او؟ اینجا؟
خواب است یا توهم؟ شاید هم رویای شیرینی که نظیرش را ندیده بودم.
دستم را میگیرد.
_ باید فرار کنیم . بابات میخواد بدتت به اون پیرمرد خرفت ، قاچاقچیه . شادن بخدا تمام این روزها که ازت دور بودم تحقیق کردم ، با خودم گفتم اگر آدم خوبی باشه و بتونه خوشبختت کنه ازت دست میکشم اما با چیزایی که ازش فهمیدیم با خودم گفتم بهتره با من بدبخت شی تا با اون…
حرفش را قطع میکند و نگاهش به لباس روی تخت میافتد.
نگاهم میکند.
_ زود تصمیم بگیر شادن ، یا با من بیا یا بمون با آیندهی که فقط خدا ازش خبر داره.
_ آینده همیشه مجهوله ، چه با تو چه بی تو اما خوبیش اینه که میدونم با تو زندگی رنگ بهتری داره.
سهیل کلافه دست در موهایش میکشد.
_ برای من جمله و قصه نباف شادن. بگو میای؟
لبخند بر روی لبانم نقش میبندد.
در زندگی گاهی باید از قلب پیروی کرد.
دستش را میگیرم.
در زندگی ، گاهی باید فرار کرد ، باید به سرزمین ناشناخته بروی و زندگی جدیدی را بسازی .
درست است تولد انتخاب تو نیست اما تحول در دستان توست.
دوست دارم به مادرم بگویم که من بهترین راه را انتخاب کردم ، بقول گفتنی ها من فرار را بر قرار ترجیح دادم تا آینده ی جدید و صد البته مجهول را با مردی بسازم که قلبش برای من می تپد.
زندگی برای من همچو بازی است ، از بدو تولدم وارد بازی شدم که بازیکن و بازیگردانش خودم بودم و هستم و من برای اولین بار می خواهم غوغایی عاشقانه در این بازی راه بیاندازم.
غوغایی عاشقانه که همه را مجبور کند تا عشق را باور کنند .
مادرگلم ، نیستی این روز ها اما خاطرات تلخ مرگت عذابم میدهد راستش را بخواهی حافظهی قوی خودش یک نوع مجازات است .
جانت را برای من فدا کردی اما بدان فداییت به جای تو زندگی خواهد کرد.
تقدیم به مادر مهربانم که هر چه از لطف و محبت او بگیم همچو قطره ای در دل دریاست.