بهنام زندگانی، حرام شد جوانی.
داستان: پروانه
نویسنده: فاطمه معماری_۸۴
– مامان، مامان تو رو خدا گوش کن… مامااان.
مامانم بدون توجه به صدای زجههام، در اتاق رو قفل کرد و با صدای خشنی گفت:
– فکر نکن بی صاحبی. چند روز اون تو بمونی آدم میشی. فکر کردی اینجا دیونه خونهاست؟ چند سال ولت کردیم به امون خدا، برامون آدم شدی؟ منِ ساده فکر میکردم رفتی درستو بخونی؛ نگو خانم دنبال مسخره بازیاش بوده. دیگه از کار و ادامه تحصیل و هر کوفت و زهر مار دیگهای خبری نیست.
دستگیرهی در رو بالا پایین کردم. قفلش کرده بود. به در اتاق تکیه دادم و مثل اشکهایی که روی گونهام سر میخورد، روی در سر خوردم و پهن زمین شدم.
این، اون آیندهای که میخواستم نبود…
لعنت به همتون، لعنت.
خدایا
فکر میکردم دست از این کارهاشون برداشتند.
بچگیم تباه شد. توی جوونی، حسرت جوونی رو میخوردم. گفتم بزرگ میشم، با مرور زمان درست میشه. خلاص میشم از این زندگی کوفتی.
ولی نشد که نشد.
با بیحالی از سر جام بلند شدم و به طرف سرویس بهداشتی حرکت کردم.
به دختر همیشه پژمردهی رو به روم خیره شدم.
لبخند خستهای زدم و گفتم:
– چته پروانه، چرا نمیخوای کنار بیای؟ آیندهی تو چیزی جز بدبختی نیست. بدون که تو همیشه بی بالی.
بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود.
با صدای لرزونی نالیدم:
– یادته پنج سال پیش، گفتی میرم و با رفتنم همه چیز درست میشه؟ گفتی خودکشی تنها راهشه؟ یادته میخواستی از دست آزار و اذیتهای خونوادت، از دست بیمهری و بیمنطقی اونها بری و راحت بشی؟ یااادته؟
یادته بهت میگفتن با هزار تا پسر در ارتباطی؟ در صورتی که حتی با یه پسر هم دوست نبودی. یادته بهت میگفتن دختر بد ی هستی ؟؟؟ یاااادته؟
دستم رو مشت کردم و روی سینم کوبیدم.
– این دلِ پر حسرت من، شده پر از کینه و نفرت. ولی خفه شدم و سکوت کردم.
دیگه بسه، دیگه باید تمومش کنم. یا من بازندهی این بازیِ کثیف سرنوشتم، یا خونوادم.
هع
خونواده؟
یه پدر بیغیرت که ادعای غیرت میکنه و یه مادر بی احساس شدیداً شکاک.
واقعاً از بچگی، چه خطایی از من سر زده که اینقدر به من بیاعتمادند؟
من فقط یه بازیچه بیش نبودم.
کنج تخت نشستم و سرم رو حصار دستهام کردم. باید با سورن حرف میزدم، ولی چطوری؟ گوشیمو مامان برداشته بود.
مثل همیشه زانوی غم بغل کردم و باز توی خودم، گذشته و آینده غرق شدم.
تهش چی میخواست بشه؟
***
تو سن ۱۷ سالگی به زور و اجبار معلمم رفتم پیش یه روانپزشک. بهتره بگم یه دوست و همدل بود تا یه روانپزشک.
سورن، پسری که دین و دنیام رو برد.
تو اوج تنهایی و بی محبتی، شد همه کسم و بهم محبت کرد.
خیلی ساده و بی ریا بهش دل بستم، با اینکه میدونستم کارم اشتباهه.
ده سال تفاوت سنی. ولی مگه مهم بود؟
مهم دلی بود که اسیر شده بود.
سورن فهمید و سعی کرد من رو از خودش دور کنه. وقتی میدیدم داره ازم دوری میکنه، داغون میشدم.
کنکور دادم و قبول شدم.
با هزار بدبختی پدر و مادرم رو راضی کردم تا برم دانشگاه.
البته یه شهر دیگهای.
خواستم دور بشم از خونوادم، از سورن، از تموم آدمهای اطرافم.
گفتم دختر، دیگه همه چیز تموم شد. میری و یه زندگی جدیدی رو شروع میکنی.
رفتم و تقریباً یک سال از همهاشون بی خبر بودم.
فقط چند بار مامان و بابا میومدن و به حساب خودشون مطمئن میشدن توی خوابگاه هستم و کاری جز در خوندن نمیکنم.
سیمکارتمو عوض کردم تا با سورن در ارتباط نباشم. ولی دقیقاً بعد یک سال توی دانشگاه دیدمش.
توی اون لحظه انگار ایست قلبی کردم. ولی به روی خودم نیاوردم و ساده از کنارش گذشتم.
هنوز گلایهی صداش رو فراموش نکردم که همون لحظه از من پرسید:
– پروانه؟ یعنی اینقدر بی اهمیت بودم که فراموشم کردی و حتی منو نشناختی؟
چیزی جز نگاه اشکی من، حاصل نکرد.
بدون توجه به ادمهای اطرافمون بازوهام رو حصار دستهاش کرد و لب زد:
– گریه نکن دختر.
زودی ازش جدا شدم.
نگاه سنگین اطرافیان رو روی خودمون حس میکردم.
سورن با بی حوصلگی نگاهی بهشون انداخت و گفت:
– نامزدمه، حرفی دارید؟
یه شوکه دیگه بهم وارد شد. نگاهم به انگشتی که حلقه توش برق میزد افتاد. پاهام سست شد.
تنها حرفی که از دهنم خارج شد این سوال بود:
– ازدواج کردی؟
جواب لبخندی بود به همراه جملهای که خیالم رو آسوده کرد.
« نه خانم، من اینجا استادم و نمیخوام در کل مشکلی پیش بیاد، واسه همین حلقه انداختم.»
چه روزایی بود.
چه روزایی گذشت.
چه قشنگ به عشقش اعتراف کرد و اعتراف کردم!
🙂
گذشت و لیسانسم رو گرفتم.
دنبال کار میگشتم.
برگشتم شهر خودمون، سورن هم برگشت.
قرار بود با خونوادههامون صحبت کنیم.
ولی هر دو با مخالفت شدید خونواده رو به رو شدیم.
میخواستن سورن رو مجبور کنن تا با دخترخالش عقد کنه و من هم با پسر داییم.
سورن کوتاه نیومد، مامانش هم همینطور.
به خاطر مامان اون، مامانم الان منو به این حال انداخته.
اومد و چه حرفها که بارمون نکرد…
راهی جز فرار نداشتیم.
سورن ترسی نداشت و میگفت نیازی به فرار نیست، ولی من به شدت از رفتار خونوادم ترس داشتم.
دلم برای سورن تنگ شده بود.
ولی نمیدونستم چطوری باهاش ارتباط داشته باشم.
امیدم اول به خدا بود و بعد به عشقم.
***
هوا تاریک شده بود.
من بودم، تاریکی و سکوت اتاق.
صدای چرخیده شدن کلید توی قفل در و پشت بندش صدای مامان، من رو از افکارم بیرون کشید.
مامان- پروانه!
جوابی ندادم. وارد اتاق شد و لامپ رو روشن کرد. دستم رو جلوی صورتم گرفتم تا چشمهام به نور عادت کنه.
مامان- زبون نداری جواب بدی؟
با بی حوصلگی گفتم:
– چیه؟
مامان لبخند پیروزمندانهای زد و با بی رحمیِ تمام نابودم کرد.
با یه عکس، عکس سورن و دختری که میگفت دختر خالشه.
الان نامزدیشون بود؟
مامان داشت چی میگفت؟
مامان رفت و من موندم.
هنوز تو شوک بودم.
هیچ حسی نداشتم جز پوچی.
مگه نگفتم بدون اون حتی یه لحظه نمیتونم؟
لبخندی زدم،
همین بود پایان زندگیم.
همین…
تیغی که روی شاهرگم گذاشتم، با بی حالی کشیده شد.
جوشش خون رو حس میکردم و…
الحق که پروانه بود،
بهار زندگانیاش کوتاه.
رفت و نفهمید همهاش دروغ بود. اون عکس، عکسی بود که با ایدهی مامانش فتوشاپ کرده بودند.
رفت و نفهمید با رفتنش همه چیز تغییر کرد…
سورن هم رفت. مگه طاق نبودشو داشت؟
درست زمانی خونوادهها به خودشون اومدند که دیگه کسی نبود.
***
پ.ن: سلام به تویی که این داستان رو خوندی.
درسته این داستان زادهی ذهنم بود، ولی یکی از سرانجامهای، رفتار نادرست خونوادهرو رسوند.
متأسفانه واقعا چنین افرادی وجود دارند…
💔
جوری رفتار کن که فرزندت (یا در آینده که فرزنددار میشی) بدون هیچ ترسی همه چیز رو تو آغوش خونواده تجربه کنه و خوبی رو از بدی تشخیص بده.
جوری محبت کن که محتاج و تشنهی محبت غریبهای نباشه…
یا علی!
آیدی اینستا: fati_memari84