همه ی ما انسان ها در قسمتی از زندگی مان درگیر انسان های بی صفت شدیم و همان انسان ها باعث و بانی نابینا و ناشنوا شدنمان شدند.
چقدر دردناک است در شهری که همه نابینا شده اند تو می بینی و شده ای مجرم شهر.
اگر چه چشم داشت اما نابینا بود. دنیایم را تقدیم او کردم و او مانند کوری از کنار آن به راحتی گذشت. قلب من پر شده بود از عشق به او و او همان ساحلی بود که من موج هیچگاه نمی توانستم به آن برسم زیرا من تبعید شده ی قعر دریا هستم.
خداوندا! حال می خواهم نابینا شوم و زیبایی های او و دنیا را از یاد ببرم و عاشق تو شوم نه بنده ات.
میخواهم زلیخا شوم با این تفاوت که من یوسف را از یاد خواهم برد و نوکری معبود یوسف را خواهم کرد.
می دانی خدا! عشق زبانی است که فقط نابینایان آن را متوجه می شوند. پس بیا بشویم دو نابینای این جهان خاکی.
من نابینایی که جز تو کسی را نبینم و تو همان نابینایی که فقط مجذوب عشق لبریز قلبم شده ای.
و به قول همان جملات معروف:” دلخوشم با نفسی، حبه قندی چایی، صحبت اهل دلی، فارغ از همهمه ی دنیایی. دلخوشی ها کم نیست دیده ها نابیناست.”
در آخر به نام خدا من نابینایی هستم که عاشق قلب پروردگارم شده ام…
پایان
شمیسا محمدی نیا