رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه به آرامی نا امیدم کن

داستان کوتاه به آرامی نا امیدم کن

 

به آرامی نا امیدم کن

 

 

 

 

 

 

به نام خدا

صلی الله عیلک یا ولی العصر (عج) ادرکنی

****

صدای گریه ی زجر آور مادرم سکوت را می شکند…

ماه هاست مادرم در اتاقش را قفل کرده و فقط گریه میکند.

هر وقت در اتاقش را میزنم و صدایش میکنم جوابی نمیدهد. فقط گه گاهی محمد را تحویل می گیرد و می گوید که برود…

پدرم نیز بدتر از مادر…

عصر ها که میاید دیگر برای من بستنی نمیخرد. دیگر دست روی سره محمد نمی کشد و اوضاع درسش را نمی پرسد. فقط یک راست سمته اتاقش میرود و لباسش را عوض میکند. بعد باز هم بیرون می رود و زمانی که مادرم در سیل اشک هایش غوطه ور است بر میگردد.

برمیگردد با یک بوی خوش. بویی که تا به حال هیچ گلی نداشته!

قبلا ها که مادرم گریه نمی کرد هر روز صبح گل نرگس میخرید و خانه ی کوچکمان پر بود از عطر نرگس و شکوفه ای را در میان موهای من میگذاشت.

اما بوی پدرم نرگسی نیست!

فکر کنم مادرم از این عطر خوشش نمیاید چون دیشب به خاطر همین بوی خوش سر یکدیگر فریاد کشیدند..

پشت دره اتاق مادرم میشنیم. هق هق میکند!

ضربه ای آرام به در میزنم و میگویم: مامانی… نمیای بیرون؟

و باز هم سکوت تنها جوابیست که من دریافت میکنم.

کناره در میشینم و پاهایم را در شکمم حبس میکنم. ناراحت سرم را روی زانوانم میگذرام. کاش مادرم به آرامی خودش را قایم میکرد.

به آرامی محبت نمیکرد…

به آرامی نا امیدم می کرد!

+چرا اینجا نشستی؟

سرم را بلند میکنم. محمد است!

-دلم برای مامان تنگ شده. صدایش میزنم اما جواب نمیده

لباس ورزشی قرمز به تن دارد و موهایش از عرق خیس است. کنارم می نشیند و میگوید: چرا همه یهو بد شدن؟

-با تو که خوبن. چرا هیچکس با من حرف نمیزنه؟

+خب من هستم دیگه.. باهات حرف میزنم!

صدای مادرم اوج میگیرد و معصومه  را صدا میزند. چه بلایی سره معصومه  آمده؟

یاده روزی می افتم که مادرم بغلم میکرد. چند وقت که مرا بغل نکرده و به پارک نبرده؟ در مدرسه هفته را یاد دادند.. فکر کنم صد هفته ای میشود! شایدم بیشتر… یادم است خانم معلم میگفت صد عدد بزرگیست.

به بزرگی ناراحتی من میشود؟

گرچه که ناراحتیِ من عدد و اراقامی ندارد… تنها درد عمیقی دارد که در گلویم لانه کرده و قصد پر کشیدن ندارد.

قطره ی کوچکی از گوشه پلک چشمانم سر میخورد و روی کف اتاق می نشیند. محمد توپش را در دستش جا به جا می کند و می گوید:

دوست داری بریم بازی؟

با فین فین بینی ام بالا می کشم و می گویم:

ولی من که بازی پسرونه بلد نیستم.

گیج روی موهای خیسش را می خاراند.

+چیزه… خب بریم بازی دخترونه!

بغ کرده چهار زانو روی زمین می نشینم و چانه ام تکان آرامی می خورد. حداقل چانه ام به آرامی برایم نسخه ی گریه می پیچد. به آرامی مرا از خودش نا امید می کند!

-خب تو که بازی دخترونه بلد نیستی… ولم کن محمد میخوام گریه کنم.

و با اتمام حرفم هق کوچکی میزنم. قبلا ها که گریه میکردم مادرم بغلم میکرد. پدرم موهایم را می بوسید و محمد شکلک در می اورد تا مرا بخنداند ولی حالا… سرمای زمستانی دست روی صورتم میکشد تا قطرات اشک روی صورتم یخ بزند و بسوزم.

محمد هول شده و دستپاچه کنارم می نشیند و دستم را میکشد تا از روی بردارم.

+اه گریه نکن آجی. لوس نشو دیگه اه. همه میخوان گریه کنند تو یکی آبغوره نگیر.. پاشو پاشو بریم خاله بازی.

دست از صورتم برداشتم و گریه ام متوقف شد:

جدی؟ مگه بلدی؟

دست روی بازویش  گذاشت و گفت: نه یادم بده. پاشو یکم دیگه باید برم مشق بنویسم تو هم خیلی وقته درس نمیخونی آ حواسم هست!

راست میگفت. خیلی وقت هست که درس نمی خوانم. مشق نمی نویسم. جمع و تفریق کار نمی کنم. جالب اینجاست که خانم معلم نه زنگ میزند و نه میخواهد که مدرسه بروم. حتی شقایق دیگر به خانه ی ما نمیاید تا برایش دیکته بگویم.

همه مرا نا امید کردن… اما نه با آرامی!

محمد پیش بند صورتی مرا می پوشد و دامن گلدار تنش میکد. پشت میز کوچک پلاستیکی می نشیند و فنجانش را بالا میبرم.

+بشین فرنگیس جون!

این را با ادا و اطفار می گوید. انقدر بامزه که بلند میخندم. فرنگیس! نام عمه ی بزرگ پدرم است که خالی بزرگ و گوشی روی گونه ش دارد و هروقت محمد را میخواهد ببوسد محمد فرار میکند از ترس خالش!

-چشم!

و می نشینم و فنجان پلاستیکی را بردارم. فنجان هایمان را بهم میزنیم و می نوشیم. البته که هوا را می نوشیم نه قهوه های تلخ معورف!

محمد هورت بلندی میکشد

محکم پشت دستش میزنم و با اعصبانیت میگویم:

محمد! یه خانم اینجوری قهوه سرو نمیکنه.

محمد کله ش را چپ و راست میکند و فنجان را نزدیک لبانش میبرد. زیرچشمی به من نگاه میکند و بی صدا لبش را به لبه ی فنجان می چسپاند و صدایی نمی دهد.

از رضایت سر تکان میدهم

+آره همین جوری می نوشه.

نمیدانم چند ساعت خاله بازی کردیم. چند ساعت محمد را از دنیای پسرانه و فوتبالی اش قرض گرفتم و دستبرد زدم به احساسات کوچک لطیفش که هرگز به سراغ انها نمی رفت که بالاخره خوابش برد اما من…

بیدار بودم!

یادم نیست اخرین بار کی خوابیدم و پری قصه ها مرا بغل کرد و شکلات توت فرنگی بهم هدیه کرد.

با شنیدن صدای در از جا پریدم و یواشکی بیرون را پاییدم. پدر بود. با کت و شلواری کهنه و خسته. جلوی عکس دختر بچه ای که به دیوار نصب شده بود ایستاد. انگشتانش روی عکس کشید و زیرلب گفت: معصومه ام…

معصومه که بود؟

معصومه را رها کرد و جلوی در اتاق مادرم ایستاد. ابور درهم کشید و مشتش را به در اتاق زد. صدای گرفته ی مادرم را شنیدم.

+چیه؟

-منم…

جوابی نداد. یکدفعه ای در اتاق به روی پدرم باز شد و مادر با صدایی جیغ مانند گفت: برای چی برگشتی؟

پدر قدمی به عقب برداشت. با دکمه های قدیمیِ کتش بازی میکرد.

-اومدم وسایلم رو جمع کنمو برم.

مادر دست به بازو  لبخند زد و گفت: خوب می کنی! برو و هیچ وقت برنگرد.

برود؟ مگر پدر ها می روند و دیگر بر نمی گردد؟

پدر سرش را پایین انداخت و پایش روی سرامیک کشید. صدایی مانند جیغ مادرم نواخته شد. با تنی آرام و محتاطانه گفت: میخوام بدونی که من مقصر مرگ معصومه نبودم.

+نبودی؟ کی دختره کوچیک منو برد و هیچ بر نگردوند؟ کی یه بچه رو از مادرش جدا کرد؟ چرا حرف نمیزنی؟ اگر تو مقصر نبودی پس کی بود؟ کی دخترمون به کشتن داد؟ کی همه ی آرزو های بچگونه ش زیر خاک دفن کرد؟

پدر ناگهانی فریاد کشید و دستش را بالا برد طوری که مادر از ترس از جا پرید و به در اتاقش چسپید.

-کف دستمو بو کرده بودم که قراره اون ماشین لعنتی از وسط خیابون رد بشه؟ باید میدونستم اگر سرم برگردونم اونور دستمو ول میکنه؟ چجوری به من میگی مقصر وقتی خودت حاضر نشدی حتی توی مراسم دفنش باشی؟

مادر با هق هق و صدایی مرتعش یافته گفت: هیچ وقت نمی بخشمت.

پدرم شانه انداخت و گفت: نیازی به بخشش تو ندارم. محمد؟ محمد کجایی؟

فقط محمد؟ من نبودم؟ من را چرا کسی صدا نمیزد؟

نا امید شدم… باری دیگر!

-نمیذارم محمد رو ببری

+حتی اگرم بریم دادگاه حضانتش رو میدن به من. پس بهتره سخت نگیری!

-معصومه بس نبود؟ چیکار محمد داری؟

و مانع از را رفتن پدرم می شد. پدر یک باره عصبانی شد و مادر با دستش محکم به عقب راند و فریاد کشید: بس کن! هیچی رو نمیشه تغییر داد. به این زندگی نگاه کن. بوی تعفن برش داشته. من نمیذارم محمد اینجا بمونه و لا به لای گریه ها تو بزرگ بشه.

دانلود رایگان  داستان کوتاه ذهن بیمار

مادرم با تاسف سر تکون داد و به دیوار تکیه داد و سر خورد.

-تو حتی ذره ای هم برای دخترت ناراحت نیستی!

پدر با بی حوصلگی چشمانش را در حدقه چرخاند و باز داد زد: محمد؟

مادر گفت: صداش نزن رفته تو کوچه بازی کنه…

پدر سرتکان داد و همان طور که به طرف اتاق میرفت گفت: فردا میریم محضر. توافقی طلاق میگیریم.

معنی طلاق را نمیدانستم. یادِ طلا و جواهر می افتادم. میخواهند جواهر بخرند؟ اینکه گریه کردن نداشت! خوشحالی داشت برای زنی همچون مادرم که برای گرفتن طلا النگوی پول قرض میگرفت و گاهی بدل در دست میکرد و میگفت که طلا است!

+باز دارن دعوا میکنند؟

لبم را جمع کردم و گفتم: آره… میگم محمد تو میدونی سره چی دعوا می کنند؟

محمد از خواب و گیجی خمیازه کشید و پتو دوره خودش دوباره پیچید و گفت: بعد از تصادف معصومه تو خونه همش دعواست.

-چرا؟ چجوری مرد؟

+مامان میگه تقصیر باباست. بابا هم میگه تقصیری نداره. انگار معصومه میخواسته عروسکش از خیابون برداره که یکی میزنه بهش. الکی الکی مرد. چه مسخره نه؟

بهتر بود میگفت چه دردناک!

-معصومه رو دوست داشتند؟

+کی؟ بابا مامان؟ آره خیلی. بابا اینقدر دوسش داشت که هر روز میبردش شهر بازی و براش پفک می خرید. مامان هم میگفت خوشگل ترین دختره روی زمینه.

-معصومه الان کجاست؟

چند ثانیه طول کشید جواب بدهد. فکر کردم دارد فکر میکند اما خوابش برده بود. لگدی به پایش زدم که از جا پرید و گفت: هان هوم چیه برم مدرسه؟ من مریضم به آقا معلم خودت بگو

کنارش نشستم و گفتم: پرسیدم الان معصومه کجاست؟ مرده ها کجا میرن؟

نفس راحتی کشید و زیرلب گفت: اخیش ترسیدم فکر کردم باید برم مدرسه

دوباره دراز کشید و گفت: فکر کنم میرن پیش خدا!
-پیش خدا جاشون خوبه؟

+فکر کنم خوب باشه. خدا خیلی مهربونه! حتی از مامانم مهربون تر… کاش من مرده بودم اه! همیشه شانس با دختراست.

میخواست دوباره بخوابد که باز هم پرسیدم:

-محمد طلاق چیه؟

پتو تا روی سرش بالا کشید و گفت: چه میدونم. چقدر سوال میپرسی معصومه ولم کن میخوام بخوابم.

سوالی که همیشه ذهنم را درگیر خودش کرده بود به جواب رسید.

معصومه کی بود!

معصومه کجا بود!

معصومه چرا نیست!

معصومه من بودم!

در اتاق را باز کردم. مادر عروسک قرمزی را در اغوش گرفته بود و گریه میکرد. این عروسک من است و من… معصومه ام!

پدر قاب عکس روی دیوار را بر میدارد و توی کیفش میگذارد. عکس من است و من… معصومه ام!

پدر نگاهی کوتاه اما سنگین به مادر می کند و درِ اتاقی که محمد در ان خواب است را باز میکند. حالا میفهمم چرا کسی صدایم نمیکند. نوازشم نمیکند. بوسه به روی موهایم نمی زند. حالا میفهمم چرا به نا امید شدم. چرا به ارامی نا امیدم نکردن…

من مرده ام…

اما در کجا؟ در این جهان؟ مگر نباید پیش خدا باشم؟

محمد درحالی که چشمانش را می مالید و دست پدر را گرفته بود از اتاق خارج شد. با دیدن من به پدر گفت: اجی رو نمی بریم؟

با این حرف گریه های مادرم شدت گرفت. پدر دستش را محکم فشرد و روی زانوهایش خم شد. دستش دوره شانه های محمد و گذاشت. زبانش روی لبانش کشید و گفت: میدونی مرگ چیه؟

محمد هوم غلیظی گفت.

پدر ادامه داد: آجی معصومه مُرده. یعنی مرگ اون رو با خودش برده. دیگه بر نمیگرده. حالا میفهمی چرا نمیشه آجی رو با خودمون ببریم؟

محمد دستش از چشمانش برداشت. جدی ایستاد و گفت: چون رفته پیش خدا

پدر تند تند سر تکان داد و گفت: آره اون یه فرشته بود. فرشته ها میرن پیش خدا و با اون زندگی میکنند. جای آجی خیلی خوبه.

محمد دستش را بلند کرد و به طرف من گرفت. چشمانم گرد شدن. محمد جدی گفت: پس چرا آجی هنوز اینجاست؟ نگاه حتی موهاشم شونه نکرده

عصبی موهایم را از روی صورتم کنار زدم. دهن لق!

گریه ی مادرم قطع شد و متعجب سرش را بالا کرد و به جایی که محمد اشاره میکرد نگاه کرد. زل زد به من! اما نگاهش پریشان بود و هی از صورتم میرفت پایین و هی میرفت روی دیوار و …

پدر رد نگاهش را گرفت و به من خیره شد. در عمق چشمانم! آب دهانم را قورت دادم. قدمی به جلو برداشتم و سلامی کردم. محمد فوری گفت: نگاه حرفم میزنه.

مادرم از جا بلند شد و محکم در اتاقش را کوبید.

پدر لبخند تلخی زد و گفت: تو می بینیش؟

محمد: آره که می بینم. تازه باهاش خاله بازی ام کردم. کلی ناراحت بود چرا کسی باهاش بازی نمیکنه. بابا تو نمی بینیش؟ اینجاست هااا!

پدر با انگشت اشاره و شست روی چشمانش را فشرد. چشمان قهوه ای اش سرخ شده بودن. با صدایی گرفته به محمد گفت: میشه بهش بگی بغلم کنه؟

+فکر کنم خودش شنید!

دوان دوان به طرف پدر دویدم و از گردنش آویزوان شدم. زیر گوشش گفتم: من اینجام بابا!

پدرم حرکتی نمیکرد. حتی دست رو موهایم نکشید. حتی جواب حرفم را نداد.

+چی گفت محمد؟

قلبم شکست… باری دیگر!

من واقعا معصومه بودم؟

محمد سرش را پایین انداخت و گفت: الان بغل تون کرده بابا!

حس کردم که عرق سردی روی پیشانی پدرم نشست اما با حس دستانش روی موهایم محکم تر بغلش کردم. ترسناک است اگر مرده ای تو را بغل کند و زیر گوشت بگوید پیشت هستم؟

من که مرده ی ترسناکی نیستم…

پدر گفت: اگر میشنوی میخوام بهت بگم… خیلی دوست دارم. محمد میشه اگه جواب بهم بگی؟

بلند گفتم: منم دوست دارم!

محمد با حرص گفت: چاپلوس میگه منم دوست دارم. اه اه بابا چسپیده به گردنت ولش کن سیرش رو! قرار بود منو ببری شهر بازی.

پدر غمگین خندید. فاصله گرفتم. پدر میخواست نگاهم کند اما نمی توانست. محمد دستش روی شانه ام گذاشت و گفت: اینجاس بابا

سرتکان داد و با تردید گفت: حالت خوبه؟

لبم را بهم فشردم. نمیدانستم خوبم یا نه!

محمد با ناراحتی گفت: جواب نمیده.. معصومه بگو دیگه خوبی؟

سرم را پایین انداختم و قدمی به عقب برداشتم. من هرچه که بودم خوب نبودم! هیچکس مرا به ارامی نا امید نکرد. یکدفعه ای رفتند و مرا با دنیای خودم تنها گذاشتند… من، من نبودم!

پدر آهی کشید و از جا بلند شد. دستان مجمد را گرفت و گفت: بریم دیگه!

محمد دستش را در هوا تکان داد و زد: سلامم رو به خدا برسون.

خدا؟ خدا اصلا مرا می دید؟

نشستم کنار دیوار. پاهایم را جمع کردم و به خانه ی سوت و کور زل زدم. مادر که از اتاق بیرون نمی امد… فقط خودم مانده بودم.

من قرار بود بروم؟ یا که بمانم؟

من که بودم؟ معصومه یا یک مُرده؟

هرکسی که بودم در انتهای تنهای ام نشسته ام و بغض قورت میدهم. بغض هایی که منشا آنها خودم هستم و در بطن خودم جوانه زدند. دردناک است! دردناک است که انسان به خاطر چیزی گریه کند که سر چشمه اش خودش است… و دردناک تر این است که جلوی گریه ات را نگیری!

گریه کردن گاهی به قدری شیرین است که می خواهم خندیدن را فراموش کنم… دیوانه هایی هستیم که خداوند هرگز از دستمان سرسام نگرفت…

با نشستن دستی روی شانه ام و بوی گلاب زیر بینی ام سر بلند کردم…

نور بود! روشنایی بود! در کورسوی تاریکی چراغ قهوه ای برایم روشن شده بود. با فین فین دست زیر بینی ام کشیدم. زشت است هنگام دیدن روشنایی صورتم غرق تاریکی باشد؟

دستم را کشید و انگشتش را زیر چانه ام گذاشت. نگاهش کردم. خندید… خندیدم! دستم را گرفت. دستش را گرفتم…

رفت… و رفتم!

فکر کنم باید زودتر سلام محمد را برسانم!

 

پایان

به آرامی نا امیدم نکن

زینب انوشا

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : 2 امتیاز کل : 3
  • اشتراک گذاری
  • 1070 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,635 بازدید
  • ۴ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • سارا
    ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ | ۰۱:۰۷

    خیلی قشنگ بود

  • جاوید
    ۱۰ خرداد ۱۴۰۰ | ۲۱:۱۶

    =)

  • ناشناس
    ۱ خرداد ۱۴۰۰ | ۰۷:۴۷

    خیلی تراژدی بود.‌.‌

  • ناشناس
    ۱ خرداد ۱۴۰۰ | ۰۷:۱۲

    تو همیشه غمگین می‌نویسی یعنی چی

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.