رعنا دختر نوزده سالهای است که خیلی مودب و درس خوان است.
اما اتفاقی عاشق یک پسر به نام مهدی می شود از طرفی پسر عموی رعنا، آرمان هم عاشق اوست….
و باقی ماجرا
راه مدرسه تا خانه مان زیاد بود، به خاطر همین هم گفتگوهای مان به درازا می کشید ولی آن روز هر دوی مان از در خانه پریسا تا مدرسه کتاب عربی دست مان بود و لغات درس شش، هفت، هشت را مرور می کردیم چون آن روز امتحان داشتیم.
معلم ما هم خانم مصطفایی بود که زنی مهربان با قدی متوسط، صورتی گرد و عینک هم داشت و همیشه لباس سیاه می پوشید اما در درس و امتحانات خیلی سخت گیر بود.
ولی من این سخت گیری های او را دوست داشتم.
به مدرسه که رسیدیم طبق همیشه من به پیش شیوا که بهترین دوستم، یعنی می شد گفت برای من حکم یک خواهر را داشت، حرکت کردم و پریسا به پیش فاطمه که صمیمی ترین دوست او بود رفت.
همه از امتحان عربی حرف می زدیم به گروه های چند نفره تقسیم شده بودیم.
در گوشه های مختلف حیاط پخش شده و کنجکاو بودیم که امتحان چگونه برگزار خواهد شد.
بعد از مراسم صبح گاهی، همگی راهی کلاس های مان شدیم.
آن روز خیلی خسته بودم فقط دوست داشتم زود زنگ آخر برسد تا به خانه برویم.
زنگ به صدا در آمد، خسته و بی حال کیف ام را روی شانه ام انداختم.
با بی حوصلگی دست پریسا را محکم گرفتم.
واقعا رمانش تک بود
سلام،آخه یعنی چی مگه کشکه که انقدر راحت بامسبب مرگ عشقت بری زیر یه سقف وبچه هم ازش داشته باشی بعد ادعای عاشقی هم بکنی؟عاشق واقعی انقدر زود حتی تحت فشارم قاتل عشقشو جایگزینش نمیکنه!
عالی هس رمانی بینظیر
عالی بود
ارع واقعا حق نویسندش رو نسوزونیم