داستان کوتاه: چشمان شیشه ای
نویسنده: مرضیه قنبری
(انجمن آقای غلامی)
هوا دلگیر بود…
دخترک در حالی که گیسوان کمند عروسکش را شانه میزد ،برایش سخن هم میگفت ،از عشقش به عروسکش ،از بیقراری های بدون او ،و دلتنگی های بی پایانش…
انقدر گفت که حرف هایش تمام شد و موهای عروسکش بافته وبر دست های کوچک و ظریفش ردی سرخ رنگ از شانه بر جای مانده بود…
دست هایش را بهانه چشمان به اشک نشسته اش کرد…
با اولین قطره اشک او از چشمان دریایی اش اسمان هم همراهی کرد و رنگ کبود بر خود گرفت…
صدای ناله باران و غرش اسمان ،هق هق سوزناک دخترک را در خود خفه میکرد،شاید آسمان هم عاشق بود،که اینگونه صیحه میکرد،عاشق زمین که چنین ان را در بر گرفته کاش اسمان به زمین برسد عشق است دیگر ،حقیقتی ناممکن…
اما گریه دخترک از سوزش رد شانه نبود از این بود ک این همه از عشقش به عروسکش میگفت اما چشمان شیشه ای عروسک فقط به دور دست خیره میماند…
عالی حتما ادامه اش بده
خیلی قشنگ بود
عالی بود همه چی تموم
عالیه عالیههههه
عالی بود خیلی واژه های زیبایی داخلش به کار برده بودید