مقدمه
میان دشتهای سردرگمی
با پری شکسته و کمری خمیده
کوچه پس کوچه های حضورت را
چه بی دریغ میپیمایم
ولی دریغ از کهنه دلقی
برای جرعه ای از بودنت …
حیف نیست ؟
که اینچنین بی خبر میگذاری ام؟
این داستان براورده از تفکرات نویسنده و سراسر خیال ساخته شده و تمامی اشخاص داستان غیر حقیقی هستند .
خلاصه داستان
این داستان درباره دختری از تبار غیرت و عشق به نام تووشیار که در سرزمین پدری زندگی میکنه و به خاطر کار پدرش به تهران میاد و با وجود عشقی که در دل داره دچار هیاهویی در اصارت و …
دل تو دلم نبود توی حیاط کوچک خونه ، خیره به باغچه کوچک کنارش ، به گل های یاس پیچیده در هم که به سمت بالا ، از دیوار حرکت کرده بود و منو یاد خونه اقا جان می انداخت (پدر بزرگ تووشیار) خیره نگاه میکردم و توی خیال خود به یاد تعاریف مهشید از جلسه های هییت و صحبت هایی که در موردش بحث میکنن بود بدجور به قول پدرم هوایی شده بودم و این هوایی شدن بد کاری دستم داد .
هنوز جای بعضی از کبودی ها روی تنم بود و از یاداوریش هم درد توی بدنم میپیچید دستی روی بازو کشیدم که لرزی توی تنم پیچ خورد ، حتی یاداوریش برام درناک بود ، چادرم رو که دورم بود روی سرم کشیدم ، اگه به جای صدای در زدن مهشید ، با کلید انداختن پدرم رو به رو میشدم ، از این طور نشستنم عصبانی میشد .صدای در منو از تمامی ذهنیات جور واجوری که هر لحظه از جایی به جای دیگه میپرید بیرون کشید و پشت بندش صدای اهسته مهشید به گوش میرسید که صدا میزد:
-تووشیار … تووشیار … باز کن …
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و راهمو به سمت در کشیدم ، در و باز کردم ، مهشید مثل همیشه بدون تعلل همون طور که با لبخند پهنش پا به داخل چارچوب در میذاشت منو در آغوش کشید این آغوش همیشه برام لذت بخش بود هیچ وقت یادم نمیاد کسی توی شهر پدریم منو در اغوش کشیده باشه همیشه اوج محبت لبخند های کوچک کنترل شده بود .
-وای تووشیار انقدر باهات حرف دارم که نگو
واقعا عالی پیشنهاد میکنم حتما بخوانید کاشکی بیشتر ادامه داشت
عالی حتما بخوانید