←بِهْ نٰامِ خٰالِقِ عِشقْـ→
°گناه دلدادگی°
°نویسنده: فاطمه معماری ۸۴°
↓↑کاربر انجمن رمانهای عاشقانه، آقای علی غلامی↑↓
چه میدانستم به این سادگی دل میدهم. مگر تقدیر را برایم بازگو کرده بودند؟
چه ساده دل باختم، دنیا برایم هم جهنم شد و هم بهشت.
جهنمی از جنس نرسیدن، بهشتی از جنس عشق که بوی زندگی میداد.
مثل همیشه به دفتر زندگی و خاطراتم رو آوردم. همچنان مثل همیشه برای نوشتن این خاطرات، مهر دادم و روح بخشیدم به دفتر و خودکار بیجان که شاهد زندگیام بودند.
این بار میخواستم خیلی کوتاه مرور کنم همه چیز را:
– دختری که وارد دانشگاه شد و طی چند برخورد عاشق شد، خیلی راحت دلش را دو دستی تقدیم کرد.
عاشق مهربانیاش،
عاشق شخصیت سادهاش،
عاشقِ…
خلاصه که عاشق شده بود.
ولی چه چیزی ناراحت کنندهتر از برخورد خانوادهها بود؟!
آرسام که خود به عشقش اعتراف کرده بود، چرا مانع میشدند؟ چرا نمیخواستند خوشبختی تینا را ببینند؟
چرا حس میکرد آرسام دیگر خسته شده بود از این همه دغدغه؟ دروغ چرا، تینا هم کلافه بود…
**
ذهنم پر از اما و اگر بود.
اگر عاشق نمیشدم و دل نمیباختم، چه میشد؟
اما مگر میتوانستم، نگاه بگیرم از این نگاه خالص و پاک را که دین و ایمانم را ربوده بود؟
مگر میشد با شنیدن طنین صدایش، دل نرود و نلرزد؟
اگر قلبم را قفل میکردم و «ورود ممنـوع» میشد، عاشق میشدم؟
اما عشق زیبا بود و خواستنی،
دلفریب بود و بی ریا،
نمیشد گذشت وقتی گرمیاش حس زندگی را در قلب به جریان میانداخت.
اما…
اگر…
جواب میدانستم و نمیدانستم.
درگیر بودم بین خواستن ها و نخواستن ها.
خدایا چه کنم با غمی که گریبانم را چنگ زده و راه رهایی ندارد؟
با کِ بگویم غَمِ این عِشق را!
در دلم با خدا پیمان بستم..
پیمان بستم که تمام تلاشم را برای پایداریِ این عشق، به کار گیرم.
زیر لب نام خدا را بر زبان آوردم و برای حرفهایی که قرار بود به آرسام و خانوادهام بگویم، خود را آماده کردم.
یا قبول میکردند، یا قبول نمیکردند.
ولی من با آرسام از اینجا میرفتم.
جایی که کسی نتواند مانع خوشبختی ما شود…
رفتار خانواده از سر لج و لجبازی بیش نبود.
چرا که گناه ماه، فقط دلدادگی بود،
آن هم ناخواسته.
***
دلم میخواد این نوشتهام رو تقدیم کنم…
تقدیم به دوست عزیزم نرگس جون!
صاحب لبخند رو لبامی چشم رنگی =)
❤️
ID: fati_memari84
چجوری میشه دانلودش کرد؟!
فاطی جون عالی بود
دمت گرم