رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه سیاه

داستان کوتاه سیاه

بنام او

 

 

 

آدامس رو داخل دهنش می ندازه و با اعصابی داغون به مرد روبروش چشم می دوزه.

صدای مرده به گوش هاش میرسه، با ناله، با التماس.

-سیاه خان، جان مادرت، جان عزیزت این یه بارو بیخیال شو، به خدا ندارم، ندارم.. بچه هام گشنه ان، زنم داره میمیره، ندارم به بالا سری ندارم، جور می کنم براتون، شده کلیمو می فروشم، میدم، بذار زنم مرخص بشه از بیمارستان، میدم، بخدا میدم!

مشتشو میکوبه رو میز.

– نههه.

از کی تا حالا انقدر بی رحم شده؟!! می دونه خودش، از فردای اون روزی که..

بیخیال ها، الان وقت این حرف ها نیست! نیست!!

مرده دوباره می خواد چیزی بگه که باز مشتشو روی میز می کوبه.

-گفتم نه، یک کلام.. داری بیار بالا، نداری وایسا پلیس بیاد!

نفسشو میگیره و نگاهشو به بالا میده.

صدای مرده باز می رسه یه گوشش.

-من برم زندان زن و بچه هام چی میشن؛ اصلا، اصلا من برم زندون نون و آب میشه برا تو، چکت پول میشه.. نه، نه! تورو خدا سیا خان، رحـ…

بلند فریاد می کشه.

-گفتم نهه، یک کلام!

فکر می کرد رحم نداره که برای کسی رو بکنه، اصلا رحم و مروت کیلویی چند آخه!

بلند میشه، دستی روی سرش می کشه و گریه ی آرام مرد به گوشش می رسه.

دلش انگار درد می گیره، دستش مشت میشه و صدای گرفته اش میشه ناقوس امید.

-تا پس فردا صبح مهلت داری، گرنه باید بری آب خنک بخوری تا آدم بشی و الکی چک نکشی!

مرده با شتاب از جاش بلند میشه، روبروش می ایسته.

-خدا خیرت بده، ایشاالله هر چی خوبیه برات پیش میاد.. باشه، باشه جورش می کنم.. بخدا، بخدا من آدم الکی چک کشیدن نیستم، زنم مریضه، بچه هام کوچیکن، ندارم، بدبختم.. اما به دیده ی منت، تا پس فردا جورش میکنم شده از زیر سنگ!

دستشو کلافه از وراجی مردی که چکش مدتی بود پول نمی شد، تکون میده و بی حرف کافه رو ترک می کنه.

داخل ماشین که میشینه، با کمی مکث رو به راننده اش میگه:

-برو دنبال این مرد.

راننده چشمی بلند تحویلش میده و راه میفته.. بعد از کلی پیاده رفتن داخل یه کوچه ی باریک میره و وارد خونه اش میشه.

چند دقیقه که می گذره، رو به راننده اش میگه:

-ماشینو ببر سر خیابون پارک کن و برگرد از در و همسایه و بقال ها درباره ی این مرد پرس و جو کن.. اسمش نصرتِ، نصرت دهدشتی، ببین چجور آدمیه، چیکاره اس، وضع مالیشون چطوره، زن و بچه اش چی، ننه باباش، خلاصه ته و توه زندگیش!

راننده با گفتنِ “حتما”

راه میفته و ماشین رو سر خیابان پارک می کنه.

تا رفتن و برگشتن و راننده اش، چشم بسته و آرام آرام زیر لب زمزمه می کنه:

 

-“تکرار مسواک زدن در همه شب ها، دندان ها رو سفید می کند و تکرار خاطرات در همه شب ها.. موها را!

گاهی عمر تلف می شود به پای یک احساس..

گاهی احساس تلف می شود به پای یک عمر..

و چه عذابی می کشد،

کسی که هم عمرش تلف می شود، هم احساس اش.”

یک بار، دو بار، سه بار.. تا

بیست و یک بار تکرار می کنه تا بهرام بیاد.

سوار ماشین که میشه، بطری آب معدنی رو روی صندلی میندازه و کامل می چرخه سمتش.

-از همه پرسیدم آقا، همشون یه حرفو می زنن، میگن زنش مریضه، دو تا دختر داره تو خونه صبح تا شب تنهان، کار ثابتی نداره، صاحب خونشون آدم خوبیه اما دیگه عاجز شده، یک سال بیشتره گرایه خونه ندادن، کلی هم بدهی به بقال ها دارن.. در کل وضعشون اصلا خوب نیست.

سرشو تکون میده و نگاهشو بالا می گیره.

توی دلش می پرسه.

-مطمعنی هستی؟ میبینی؟

کفر گفت، خیلی هم کفر گفت اما..

خب بیخیال بازم، بیخیال!

کارتشو از جیب کتش بیرون می کشه و می گیره سمت بهرام.

-برو هر چی بدهی دارن به بقالی هارو پرداخت کن، زود بیا!

بهرام چشمی میگه و دوباره از ماشین پیاده میشه.

 

 

به سقف ذل زده.

فردا همون پس فردایی هست که قراره نصرت چکشو پول کنه و از کجا آخه!

آرنجشو روی پیشونیش میذاره و موبایلشو بر میداره.. شمارشو میگیره و موبایل روی کانتر روشن خاموش میشه.

دانلود رایگان  داستان کوتاه عفریت‌ عشق از فاطمه‌ اسماعیلی

چشم می دوزه به موبایل و با خودش میگه.

-حتما خوابه!

آره خوابه!

دقیقا ده ساله که خوابه، عمیق، بدون هیچ بیداری!

خوابه، خوابه و نا انصاف نمی خواد بیدار بشه!

چشم هاشو می بنده، قطره اشک ها چلک چلک میریزه روی گونه هاش و مرد گریه می کنه، خیلی دیده! به چشم دیده!

پیام میده.

-خوابی عزیز دلم؟.

جواب نمیاد، ساعت دو و نیم بامداد و مطمعنا خوابه!

خوابی ابدی، ابدی!

عکسش بگکراند موبایلشو و لبخندش داغی روی دلش!

زود بود ها، رفتنش خیلی زود.. انقدر زود و بی رحمانه.

روز ازدواج آخه می خوابن مگه، آخه د لامذهب خواب هم وقت داره.. تو مگه دین نداری، وقت نداری، ساعت حالیت نیست!

ده ساله، ده ساله از روز عروسی خوابیدی و هنوز خبری ازت نیست!

خاطراتت، آخ خاطراتت بد میسوزونه ها، خیلی بد!

“اوووم، چه خوشگل شدی”

می خنده و می چرخه.

“دلبری هم حدی داره ها گل من، کمش کن!”

باز می خنده و لبش نزدیک گوشش میاد.

“برای تو دلبری نکنم، برای کی بکنم آخه!”

خودش هم می خنده و می خنده و می خنده.. خنده اش تبدیل به قهقهه میشه و با صدای بلند خودش هراسون چشم باز می کنه!

روی تخت می شینه.

ساعت روی گوشیش پنج صبح رو نشون میده و دیگه خوابش نمیبره.

یک لیوان آب سر می کشه و بلند میشه، سیگار و فندک به دست سمت بالکون میره.

هوا گرگ و میشِ و صدای واق واق سگ ها از باغ درن دشت روبروش به گوشش می رسه.

چیزی به صبح نمونده.

فکرش میره به نعمت، بدهی اش، نداریش، بدبختی هاش!.. به کاری که براش کرده!

تا هوا کاملا روش بشه، روی صندلی میشینه و به کاری که میخواد انجام بده فکر می کنه!

بر می گرده تو اتاق.

پیامی به بهرام می فرسته.

-بیا تو اتاقم.

چند دقیقه که می گذره در اتاق به صدا در میاد و پشتش صدای بهرام.

-آقا سیاه؟

از روی تخت بلند میشه.

-بیا تو.

 

بهرام وارد اتاق میشه.

-جانم آقا، در خدمتم.

روبروش می ایسته.

-پنجاه میلیون بده واحد ببره دم در اون خونه ای که دیشب اون مرده رفت.. بگو بگه ساعت هفت بیاد محضر خونه ی حاج آقا شریفی، بهش بگو حتما بیاد.. خودشو به هیچ عنوان معرفی نکنه.. خودتم ساعت ده حاضر باش میریم کافه.

بهرام سر پایین چشمی بلند میگه و اتاق رو ترک می کنه.

شکم خالی باز سیگار می کشه و سیگار، سیگار و سیگار و سیگار!

 

 

ساک پول رو میکشه طرف خودش..

نعمت با چشم هایی سرخ و صدایی گرفته میگه.

-آقا سیاه اینم پولتون، پنجاه میلیون نقد.

بعد زیر لب زمزمه میکنه.

-خدای ما هم بزرگه!

به پول ها نگاه می کنه‌، پول خودش که به خودش برگشته!

-خیلی خوب، نمی پرسم از کجا اومده و چجوری که اصلا مهم هم نیست.. حالا تو رو به خیر و ما رو به سلامت!

بلند میشه و میره مثلا دنبال زندگیش.

نصرت میمونه و خدای بالا سرش که داشت براش پشت سر هم معجزه می فرستاد و بزرگیشو شکر!

تا هفت شب دل تو دلش نبود که بره محضر و ببینه اون مرد ناشناس چی کارش داره و در آخر خدا براش سنگ تموم میذاره و همون خونه ای که توش اجازه نشینه میشه به نامش و کی همچین کاری براش کرده؟!!

معلوم نیست، مهم هم نیست و خدا خیرش بده، بد هم خیرش بده!

زنش چند روز بعد مرخص میشه و همه ی اون اتفاق ها میشه براش خوشی و روحیه اش بر می گرده.

باشه که دعای خیرشون دل مثلا سیاه شده ی سیاه رو سفید کنه و اعتقاداتش رو بر گردونه!

 

پول زیادی بالای اون خونه ی کوچیک داد و خبر داشت که همون خونه ی کوچیک سقف رویاهای نصرت و زن و بچه اش هست.

کمی، فقط کمی حالش خوب شده بود و کاش خودش هم رویاشو داشت، زیر سقف همون خونه ی کوچیک و سقف چوبی!

 

“و به قولی، ما کوچیکا خدامون بزرگه!”

 

#‌سیاه

#ا_اصغرزاده

۱۴۰۰’۱’۲

۲۳:۲۶

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1083 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,479 بازدید
  • ۲ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • M
    ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ | ۰۴:۴۸

    عالی بود

  • ناشناس
    ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ | ۱۷:۵۳

    بسیار زیبا

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.