امید در آخرین لحظه
آرام با زدن پلکهای ریز، چشم از هم باز میکند. کمی طول میکشد تا دیدهی تارش شفاف شود و بتواند اطرافش را ببیند؛ سقفی آبیرنگ که شباهت زیادی به آسمان دارد.
سعی میکند از جایش بلند شود اما باری به سنگینی کوه، این اجازه را به او نمیدهد. به پایین تنهاش نگاه میاندازد و پاهایش را در بند آجر و بلوکهای سیمانی میبیند که توان حرکت را از او گرفتهاند.
به سختی بدن پر دردش را از زمین جدا کرده، سر جای مینشیند. دست زیر سنگها میبرد و با تلاشهای زیاد، آنها را از روی خود پس میزند. پاچههای شلوارش پاره شده و خون از زخمهای ریز و درشتش جاری است.
روی پا میایستد، بوی بدی از اطراف به مشامش میخورد. آرنجش را حائل صورتش قرار میدهد و روی شیشه خرده های زیر پایش قدم میگذارد.
دود و خاک، با بوی تلخی که شباهت بسیاری به خون داشت، آمیخته شده بود و با هر نفس، حالت تهوعی به او دست میداد. هوا را با تکان دست از مقابلش پس میزند، چشم میچرخاند اما نمیتواند به یاد آورد که آنجا چه اتفاقی رخ داده و چرا همهچیز نابود شده است.
با سوزش پایش از فکر بیرون میآید، باید مرحمی یا تکه پارچهای برای زخمهایش پیدا میکرد وگرنه این خونریزی محال است به راحتی بند بیاید. به سختی میان بهم ریختگی، جسد و وسایل خرد شده، به طرف میز منشی که درهم شکسته بود میرود. زیرا قبلا کیف امدادی را کنار میز دیده بود.
«امیدوارم همونجا باشه.»
وقتی نزدیک میز میشود، جسد منشی را میبیند که از بین خرده چوبها بیرون زده بود و خون، از سر و صورتش جاری بود.
با بوی مشمئز کنندهای که به مشامش میخورد، حالت تهوعی به سراغش میآید. با انزجار، بینی و دهانش را میگیرد و صورتش را به طرف مخالف میچرخاند. کمی بعد، جراحاتش مجدد یادآور میشود که باید جلوی خون ریزی را بگیرد!
ناچار دوباره نگاهش را به سوی منشی که فاصلهی چندانی با کیف امداد نداشت، برگرداند.
«مثل اینکه چارهای ندارم…»
قدم های سست، فاصلهی کمی که با میز داشت را از بین میبرد. تنها یک گام باقی مانده تا دستش به کیف آغشته به خونِ امدادی برسد…
همچنان که دست روی دهان نهاده است، روی نوک پا خم میشود، کیف را بر میدارد و سریع از جسد منشی که با چشمهای درشتش به روبهرویش خیره شده بود، دور میشود.
به طرف مبلِ پاره پوره شدهی ته سالن میرود و جسد پیرزنی که سگش در دامنش مرده بود را کنار زده، خود رویش مینشیند. با وسایل داخل کیف، زخمهایش را میبندد و به قصد خارج شدن از ساختمان، به هزار سختی از پلههای سنگلاخی پایین میرود و خودش را به فضای آزاد میرساند.
وقتی جهانِ فرو ریختهی پیش رویش را میبیند، چشمهایش درشت میشود…
باور نمیکند، یعنی همهی اینها، نابودی بشریت، حقیقت دارد؟ نه، نمیتواند ماهیت تنها ماندن را بپذیرد.
حداقل، در حال حاضر ترجیح میدهد دنبال افراد زنده بگردد در میان آن همه مرگ…
راه میرود، روی فرش قرمز رنگی که کف خیابان و کوچهها پهن شده است، خطوه میگذارد و بخشهای سیاه آسفالت را رنگ میزند…
شهر خاموش است، خالی از صدا، سفید و سیاه.
اتومبیل و اتوبوسهای مرده، مردمان بی تحرک و کودکان عروسک به دست، همگان جمع شدهاند تا زوال و انزوا را به او نشان دهند. چهرهای از بیکسیِ دنیایی که خود آن را خلق کردهاند، پیش چشمانش پدیدار شده است.
به چشمک چراغ قرمز و اسکلتهای فلزیِ ردیف شدهی پشت خط عابرپیاده نگاه میکند. ماشینهای کوچک و بزرگ، از معمولی تا بهترین برند…
بالاخره به منزلگاهش میرسد، ساختمانی که نصفش فرو ریخته و بخش دیگرش پر از حفرههای توخالی بود.
برای اولین بار بابت سکونت در طبقهی دوم، خوشحال میشود. آخر او یک همسایهی پر سروصدا و از خودراضی داشت به نام فرانکی، مردی چهل و یک ساله و پرحرف که اکثر اوقات موجبات عصبانیتش را فراهم میکرد.
در سفید رنگی که غبار آتش به خود گرفته را هُل میدهد.
تاریکی مطلقی فضای پارکینگ را فرا گرفته است و سوز سرمای ناشی از اسپرینکلر آتش که هنوز در حال فعالیت بود، در محیط بزرگش دودو میزند. در نظرش عجیب آمد که گرمای بیرون ساختمان، با وجود بیسر بودنش، تاثیری بر هوای درونش نگذاشته است!
افکارش را پس زده، به طرف درب پلههای اضطراری که کنار آسانسور قرار داشت میرود و با پلههای قطع شده روبهرو میشود و نیشخندی گوشهی لبش جا خوش میکند.
«توقع زیادی داشتم.»
دندانهایش را روی هم فشار میدهد و از پارکینگ بیرون میآید؛ سرش را به سوی سپهر بلند کرده، نفس عمیقی میکشد. خورشید را در آسمان نمیبیند، گویا وقت غروب فرا رسیده است زیرا پرتوهای طلاییاش از سوی غرب به صورتش میتابند.
قبلها عاشق این لحظات و بوی قهوهای بود که در این هنگام مینوشید؛ ثانیههای ناپدید شدن خورشید و در آمیخته شدن رنگها، پدیداری مهتاب و ستارههای ریز و درشت که گاهی با شیطنت به اهالی شهر چشمک میزدند اما اکنون، هیچ چیز زیبا نبود…
هوا کمکم رو به تاریکی میرود و او جایی برای گذراندن شب ندارد و برق شهر به کلی قطع شده است، مجبور میشود همانطور کورمال کورمال به دنبال چوب بگردد و آتشی برپا کند، زیرا سیاهی و باد سردی که میوزید، رعشه به تنش میانداخت.
تکه کارتُنی پیدا میکند و کنار آتش مینشیند. خیره میشود به شعلههای فروزان و سوزانی که از چوبها آویزانند و با سرعت باد جابهجا میشوند.
در همان حین، نگاهش به روزنامهای میفتد که از چمدانی سر بیرون آورده بود.
کارتُن را از رویش کنار زده، با چند گام بلند خودش را به چمدان میرساند و روزنامه را بر میدارد.
سر تیترش نوشته است:
«نبردی که پایان انسانیت است، به زودی آغاز خواهد شد.»
متن زیر تیتر: طبق آخرین خبر، رئسای کشورهای غربی و شرقی، بالاخره توانستند آخرین کلاهک هستهای b83 را برای آغاز جنگ جهانی آخر، فراهم کنند. در حال حاضر، بحثی در مورد زمان…
پوزخندی میزند. روزنامه را مچاله میکند و داخل آتش میاندازد.
روزی که برای اولین بار این خبر از رسانهها منتشر شده بود، برایش تجدید خاطر می شود. دقیقا پنج سال پیش چنین شایعهای در رادیو، رسانه، مجلات و روزنامهها چاپ و نشر شده بود اما هیچکس فکرش را هم نمیکرد که این خبر روزی به حقیقت بپیوندد و زمین و زمان را نابود سازد.
سر جایش دراز میکشد و دوباره کارتن را روی خودش میاندازد. آرنج روی پیشانی قرار داده، در حالی که به قرص ماه خیره شدهاست، به دنیایی از بی خبری سفر میکند.
صبح که میشود، با نور آفتاب که جسورانه بر او میتابید، دیده باز میکند.
بلند میشود؛ چشم در حدقه میچرخاند و با دیدن خرابههای روبهرویش، مجددا به یاد میآورد تنهاست و کاری برای انجام دادن یا جایی برای رفتن ندارد.
صدایی از دلش بلند میشود و او را از خالی بودن معدهاش در دراز مدت، آگاه میکند؛ بزاق دهان خشک شدهاش را به زور فرو میفرستد و دستش را سایهبان چشمانش قرار میدهد.
بر میگردد، دور خود میچرخد و به دور دستها نگاه میکند، اما چیزی جز نیستی نمیبیند.
درختها و تیرهای چراغ برق از وسط نصف شدهاند و زمین، انگار با گاوآهنهای غول پیکر شیار شده باشد، با هر قدم پاهایش میان گلولای فرو میرود.
ساعتیست به پیادهروی مشغول شده و بی آنکه بفهمد، مسافت زیادی از شهر دور شده است. پشت و رویش، اطرافش چیزی جز بیابان نیست و بدینگونه مجبور میشود به راهش ادامه دهد.
بعد از چند ساعت راه رفتن، تشنگی امانش را میبرد، کلافه میشود و با سرعت بیشتری راه میرود. هی به خودش لعنت میفرستد که چرا از شهر خارج شده است!
همان موقع چشمش به هالهای میفتد، سایهی بلندی از یک برج.
چشمانش از شادی برق میزند و با قدم های بلند مسافت باقی مانده را به طرف شهر میدود.
نفسنفس زنان دست به زانو گرفته، سعی میکند با دمیدن ضربان قلبش را به حالت طبیعی بازگرداند. صاف میایستد و با دیدن صحنهی روبهرویش، امید و تبسم از چهرهاش پر میکشد.
بیانرژی، با چشمهای خسته و کمسویش شهرِ در هم شکسته را از نظر میگذراند.
حرص، بغض و احساس ضعف، همگی دست به دست هم میدهند تا امید را از او بستانند ولی او مقاومتر از این حرفها بود.
هرگاه ته دلش خالی میشد، تنها یک حرف را پیش خود تکرار میکرد.
«من همیشه تنها توی خلوت خودم زندگی میکردم. حالِ من با گذشتهام تفاوت زیادی نداره، الان فقط یکم خونهم بزرگتر شده!»
هربار که خسته میشد، با همین حرف خودش را گول میزد؛ در صورتی که میدانست این امیدِ تنهایی زیستن، واهی است…
چندین روز از اقامتش در آن شهر ویرانه میگذشت و او همواره به خود امید به زنده ماندن میداد، هرچند که هر لحظه و هر ثانیه برایش به اندازهی یک سال طولانی بود.
روز ها به دنبال غذا و آب میگشت و شبها در خانه خرابهای سر میکرد…
امّا آدمست دیگر، گاهی کلافه و مأیوس میشود؛ از خودش، از زندگی یا حتی به دنیا بودنش…
ولی او باز هم در برابر افکاری که او را به مرگ ترغیب میکنند، مقاوم است و ادامه میدهد.
روزهایش تکراری شدهاند، تفاوتی وجود ندارد و هر روز مانند روز قبل و بعد است و تنها فرقشان در کتابهایی بود که هر روز میخواند و آتششان میزد، به جز یکی آن هم بخاطر امید بخش بودنش.
اما دیگر حوصلهی آن را هم ندارد و پس از تکهتکه کردنش، از طبقهی هشتمِ ساختمان بیسقف در هوا رهایش میکند.
همانجا روی زمین مینشیند و بغض، هالهی اشکی در چشمانش میشود و صدای خفه شده در گلویش را آزاد میکند:
«بسه دیگه، چرا فقط من زندم؟ قطار مرگبارتون جا نداشت منم سوار کنید؟ اشکالی نداره، من پیاده میام!»
بلند میشود و لب پرتگاه واحد سیصد میایستد و به پایین پایش نگاه میاندازد.
«یک لحظهست، شاید هم دو ثانیه. اما حداقل یک سال نیست.»
با گریه، پای راستش را بیرون میبرد، مردد است اما میداند که چه میخواهد. چشم میبندد و خود را رها میکند…
تنها یک لحظه به اثابتش با زمین مانده است که صدای فریاد کسی را می شنود!
«نه این کار رو نکن…!»
عالی عالی عالی بسیار زیبا
بسیار زیبا و عالی، از خوندنش لذت بردم
بسیار عالی و زیبا
خیلی عالی و زیبا❤
بسیار زیبا❤