چنان دلبسته ام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم می رفتم اما
سایه ام با من نمی امد.
خلاصه : زندگی ساده و یکنواخت صحرا با ورود مردی به نام طوفان به یک باره دگرگون می شود و تمام عقاید و تفکر های صحرا دچار تغییر و تحول می گردد.
طوفان در ظاهر مردی خوش قلب و خوب است اما راز هایی در پس پرده وجود دارد که وجود طوفان را عوض میکند، انتقامی که چندین ساله در دل طوفان است آیا با عشق آتشین صحرا خاموش می شود؟
به نام خدا
با حرص موهای بِلوندم زدم پشت گوشم و همونطور که خودم
به سمت جلو می کشیدم گفتم:ولی بابا این حق من که…
پرید وسط حرفم و با صدای نیمه بلندی گفت:همینکه گفتم!
با حرص ناخونام توی مبل فرو کردم و لبم گزیدم.
یکی نیست بگه صحرا هم آدمه حق زندگی و تفریح داره نمیشه که بخاطر یه خطر احتمالی از خوشگذرونی هاش بگذره.
هوفی کشیدم و یه نگاه به بابا کردم، با کت و شلوار خاکستری رنگی که به تن داشت روی مبل سلطنتی نشسته بود و در حالی که یک پا روی اون یکی پا انداخته بود، پیپ می کشید و روزنامه می خوند.
از روی مبل بلند شدم، روزنامه از جلوی صورتش کنار زد و با صدای رسایی گفت:
کجا؟
با کلافگی گفتم:اوف بابا اوف، می خوام برم توی اتاق…نکنه اونجا هم مورد تهاجم دشمن قرار قرار می گیره؟
بنظرم توی اون سنی که نوشتشخوب بود یعنی خب هرکسی نمی تونه توی پونزده سالگی همچین رمان معمایی بنویسه
طرفدارش شدم♡