دختری شانزده ساله ای که عاشق دنیای مدلینگه،ازطریق اینستا با یه نفر که با مدلینگ سروکار داره اشنا میشه و اون بهش پیشنهاد همکاری میده ومیگه برای مدل شدن باید به خارج ازکشور بیای دخترهی ساده لوحه داستان باهاش موافقت میکنه وبه خواسته ی پسر ازخونه فرارمیکنه….
چه قدر دلم میخواست عکسهایم را در قاب گوشیام ببینم که با روح و روانم بازی میکنند، در هرجایی لابه لای بوته ها یا میان ابرهای پف پفی، تو خالی، با لباسهای متنوع و ژستهای عجیب وغریب، شاید هم عروس ودامادی!
چه قدر دلم پوشیدن آن لباسهای پرزرق و برق را میخواست! غصه بازهم به وجودم نشست، کتاب درسیام جلوی دستم بود، ولی درس کیلویی چند؟!
گاهی فکر میکنم درس مرا به کجا میرساند؟آن همه فوق لیسانسهای بیکار چه کردهاند؟ مگر جایی برای من مانده که به آنها بپیوندم؟
آخر مگر همه چیز با درس خواندن حل میشود؟شاید راهش درس خواندن نبود.
اما این نظرات فقط برای خود محترم بود و خانواده همه را به باد هوا می گرفتند و اگر خواستهام را بازگو میکردم با یک پشت دستی که به دهانم اثابت میکرد، خفه ام می کردند.
حقیقتش من علاقه ای به درس نداشتم ولی علاقه ای دیگر در وجودم نهفته بود آنهم ورود به عرصهی مدلینگ بود که درسر می پروراندم.
عالیییییییییییییی بوددددددد
خوب بود
سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز.
میخواستم بابت این رمان زیبا تشکرکنم و بگم اگه این داستان کوتاه تبدیل به رمان بلندمیکردید خیلی بهترو قشنگتر هم بود ولی خوب الانم داستان خوب و خوندنیه.
عاشق این نویسنده ام کل رمان هاشوخوندم عالیننننن پیشنهاد میدم بخونید
سلام خیلیییی عالی بود کوتاه و زیبا دست نویسنده عزیز دردنکنه
سلام عالی ممنون