دود روحی
به قلم پرنیا رخشا
تا که کسی قصد گفتن حرفی در دل دارد، معمولاً شخص دیگری در آغوشش میخزد و او را از گفتنش عاجز میسازد. حرفها در دل بمانند، یک دلی سیاه بر جای باقیست و هزاران شخص خزیده در آغوشت که قصد جانت را دارند.
بریدهی اول:
بوی سیگار در مشامم پیچید و باعث شد رد پوزخند بر روی لب بنشانم.
دعوتش را پس نزده و پک عمیقی از سیگار زدم، متقابلاً من هم به صورتش دود را فوت کردم.
سیگار را از دستش گرفته و راست ایستادم.
تای ابروی قهوهای رنگش را بالا داده و صاف نشست.
– آدم زیاده، تو به من نمیرسی.
– کار سختی نیست.
سیگار را در جا سیگاری خاموش کرده و به آسمان تاریک شهر چشم دوختم. سایهها در تاریکی گم شدهاند و کسی خبر از روحهای دود شده ندارد.
دست به سینه زده و به سمتش برگشتم.
– تو خودت چرا بیداری؟
– کارمه!
تک خندهای آرامی زده و با قدمهای آرام روانهی اتاقم شدم. از همانجا گفتم:«یادم رفته بود نیازی به خواب نداری!»
بریدهی دوم:
موهای سیاهم را از پشت بسته و خط چشم را با یک حرکت کشیدم. سیاه و بلند… شاید تأثیرش بیشتر بود.
به سمت سالن رفتم و چشم چرخاندم تا دانیال را بیابم؛ ولی در دید نبود. وارد آشپزخانه شده و در حالی که برای خود قهوهای میریختم، با صدای بلند گفتم:«کجایی؟»
کاپ سیاه رنگم را از روی کابینت برداشته و به سمت صدا رفتم. آخر راهم به بالکن کشیده شد.
بدون اینکه به سمتم برگردد، کش را از جیبش بیرون آورده و مشغول بستن موهای کمی بلندش شد.
نگاهم کرد و سپس روی صندلی نشست. برای اینکه دید بهتری به اطراف داشته باشم، من هم به دیوار تکیه داده و جرعهای دیگر از قهوهی تلخم خوردم.
– امروز میری سرکار؟
– آره.
سکوت برقرار شد. خورشید دیگر طلوع کرده و اثری از شب بر جای نگذاشته بود. کنون سایهها در معرض دید بودند!
شانهای بالا انداختم.
– اگه خودم تنهایی میخواستم عمل کنم، باید هیچ فرقی از مردم عادی نداشتم.
– چرا؟
نگاهم بر روی کبوتر نشسته در ایوان خانهی روبهرویی نشست و در جوابش گفتم:«نمیتونم مخفیانه کاری کنم. حمید مخفیم میکنه.»
دلیل این پرسش و پاسخ دانیال را نمیدانستم؛ چون او کسی بود که بیشتر جواب میداد تا اینکه سوال بپرسد.
چیزی نگفت که بعد از نیم نگاهی به صورتش، ادامه دادم:«خودت میدونی اگه به جای سرکوب کردنش به فکر قوی کردن قدرتت بودی، الان سرور شبها صدات میزدن.»
پوزخند تلخی زده و گفت:«اسم خودم رو بیشتر دوست دارم.»
قدرتی عجیب در وجودش بود؛ نخوابیدن! بدون اینکه ساعتی بخوابد، کل عمرش را سر کرده بود و تخمین میزدند قدرت دانیال مربوط به شب است؛ حتی شاید میتوانست ماه را تحت سلطهاش گرفته و به کل شب حکم فرمایی کند؛ ولی او نخواست و با گذشت زمان قدرتش در همان نخوابیدن ثابت ماند.
کاپ را بر روی میز گذاشته و قدمی جلوتر رفتم.
با لحن مسخرهای لب زد:«شبا کلاً سایهای نیست!»
نفسی کشیده و به توضیحاتم ادامه دادم.
– اول سایهی شخص رو میبلعم.
– چرا؟
از بالکن به کوچه نگاهی انداختم و اول از همه سایهی افرادی که عبور و مرور میکردند را دیدم.
کنارم ایستاده و به نقطهای که من نگاه میکردم، چشم دوخت.
ناخودآگاه نگاهم به سمت کف بالکن چرخید و در کنار سایهی خودم، سایهی دانیال را ندیدم.
زمزمهی آرامش به گوشم رسید.
دیدم که حواسش از ادامهی توضیحاتم پرت شده، از این رو پرسیدم:«بیحوصله به نظر میرسی.»
بی هیچ حرفی، دوباره روی صندلی نشسته و سرش را به پشتی آن تکیه داد.
– خستهم.
– و خسته باشی چیکار میکنی؟
چندین سال بود که کنار دانیال زندگی میکردم و برای کار هم کمکم میکرد؛ ولی تا کنون او را خسته ندیده بودم… البته جز دورانی که سعی داشت به اصرار حمید، قدرت جدیدی در وجودش کشف کند.
بالای سرش قرار گرفتم و او نگاه پرسشگرانهاش را به چهرهام دوخت. گفتم:«چند روزه حالت مثل قبل نیست. چیکار میکنی؟»
تای آبرویم را بالا داده و لبخند کجی زدم.
چشمهایش را یکدور در حدقه چرخانده و جواب داد:«نه؛ کاری بهشون ندارم.»
– پس چرا باید خسته باشی؟
– خستگی به خاطر کم خوابی به وجود میاد؟
کمی فکر کرده و دوباره به سمت قهوهی نیمه کارهام رفتم.
– آره خب طبیعتاً.
– پس برات اشتباه معنا کردن.
به دیوار تکیه داده و منتظر ادامهی حرفش ماندم.
به این مورد فکر نکرده بودم. انسانها چگونه خسته میشدند؟ به خاطر چه؟ درمان خستگی چه بود؟ اگر خواب بود که پس دانیال چگونه خستگیاش را رفع میکرد؟
باقی ماندهی قهوهی سرد شدهام را هم سر کشیدم و در حالی که از بالکن خارج میشدم، گفتم:«به نظرم کم دیگه جلوی نور لم بده، اون خستهت میکنه.»
همیشه در جواب حرفهایم همین را میگفت.
بدون اینکه منتظر حرفی باشم، به سمت اتاق رفته و مشغول تعویض لباس شدم.
بریدهی سوم:
چندینبار پشت سر هم صدا زدم و آخر آمد.
– چیه؟
– بیا میرم.
– یخ نداریم.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
دانیال یک قدرت دیگر هم داشت که هر وقت خواست، میتوانست با سرمای وجودش چیز دیگری را هم سرد کند. تنش همیشه سرد بود و خبری از گرمای نفس در آن وجود، نبود.
وان را پر از آبِ ولرم کرده و دانیال را به زور به آنجا کشاندم.
وقتی دیدم حرکتی نمیکند، خودم دستش را داخل آب بردم و دیدم که او محکم چشمهایش را بر روی هم میفشارد تا این کار را نکند.
آخر کم آورد و نفسش را با صدا پس داد. کمی بعد آب سرد شد.
– خب من چشمهام رو میبندم.
– چرا این کار رو میکنی؟
چشم بسته و در همین حالت لب زدم:«اینجور بهتر میتونم تمرکز کنم.»
خشمگین اسمش را گفتم و وسط این گفتن، سرم یخ بست. سرمای آب به تمامی سلولهای بدنم القا شد. همیشه قبل از کار از دانیال میخواستم غیر منتظره سرم را درون آب سرد فرو ببرد تا بهتر تمرکز کنم و او همیشه میگفت روزی سکته را میزنی.
سرم را بیرون کشیده و در هوای آزاد نفس عمیقی کشیدم. ناخودآگاه دندانهایم به هم برخورد میکردند و صدایی از برخوردشان ایجاد میشد.
بعد از این حرفم، کنار کشید و از دید محو شد. عجب حرکاتی داشت امروز!
صورتم را با حوله پاک کردم و رژ پررنگ را بر روی لبهایم مالیدم.
بریدهی چهارم:
کیفم را هم به روی دوش انداخته و کفشهایم را میپوشیدم که دانیال کنارم قرار گرفت.
– چرا اینقدر دنبالمی تو؟
– کار نکن.
با این حرف جا خوردم و با ابروهای بالا پریده به صورتش دقیق شدم.
کلافه دستش را به صورتش کشید.
– فقط امروز نرو!
– چرا مثلاً؟
سکوتی در خانه برقرار شد که این سکوت توسط صدای زنگ آیفون شکست. حمید بود.
بعد از گفتن حرفش از دید محو شد و من هم راه خروج از خانه را در پیش گرفتم.
بعد از نشستن در ماشین، با حمید به سمت خانهی مد نظر حرکت کردیم.
دستهای از موهایم را که بر روی صورتم ریخته بودند، پشت گوشم برده و در جواب حمید گفتم:«دانیال امروز قاتی کرده بود.»
متعجب از این موضوع، شتابزده سرم را به سمتش چرخیده و اخمهایم را در هم بردم. چرا امروز همه به کار من گیر داده بودند؟
لبخند کجی زده و مشغول توضیح دادن شد.
از پنجره به بیرون خیره شده و در حالی که سایههای مردم را دنبال میکردم، به توضیحاتش گوش سپردم.
با شنیدن این حرف، نفس راحتی کشیدم.
بعد از آن دیگر حرفی رد و بدل نشد و ما در سکوت به مقصد نزدیکتر شدیم.
از پشت دختری را با نشانههایی که داده بودند، دیدم و اول نگاهم بر روی سایهاش ثابت ماند. آرام لب زدم:«سایهش چهقدر پررنگه.»
سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم و حمید رفت.
توجه دختری که نامش آزاده بود، به سمتم جلب شد.
به وضوح مشخص بود که من را نشناخته. در ادامه گفت:«وقت گرفته بودید؟»
اخمهایش از هم باز شدند و لبخند مهربانی زد.
روی صندلی نشسته و تشکر زیر لبی زمزمه کردم.
– چایی میل دارید؟
– اگر ممکن هست قهوه بهتره برام.
سری تکان داده و مشغول درست کردن قهوه شد. کارم را باید شروع میکردم.
نگاهش بر رویم ثابت ماند و گفت:«بله هرجور راحتید.»
جلسهی مشاوره چندان هم بد نبود؛ هر چه میگفتی قبول میکردند!
روی صندلیهای موجود در بالکن نشستیم و من مشغول بلعیدن سایهاش شدم. روحش را در وجودم حس میکردم، این روح صاف بود. در عین حال قوت عجیبی داشت؛ شاید عاشق شده بود! عشق روح را عمیقتر میکرد. حس زیبای عاشقی را هم در روحم حس کردم… عشق این دختر بهتر از سایر افراد بود.
سایهاش رفته رفته کمرنگ شد. بر خلاف او، سایهی من هم پررنگتر شد. این سایه پررنگ تر از همیشه بود و این اصلاً عادی نبود.
حواسم را به چهرهی ملیحش دادم و لبخندی هم متقابلاً زدم.
– روح.
– چی؟
از حرفم جا خورده بود؛ ولی زیاد هم این را مشخص نمیکرد.
به چشمهایش خیره شده و دستم را بر روی دستش گذاشتم.
نور چشمهایش از بین رفته بودند و فقط با دهان باز نگاهم میکرد. او هیچچیزی نمیتوانست بگوید یا کاری کند؛ فقط داشت مرگ بی درد را تجربه میکرد.
من با کسی مشکل نداشتم و کارم صرفاً برای از بین بردن انسانهایی بود که دیگران را رنجانده بودند. حمید میگفت آزاده به شخصش کاری کرده.
تنم سنگینتر شده بود و این به خاطر وجود دو روح بود؛ ولی اینبار سنگینتر از همیشه.
دهانم را بسته و فقط از طریق بینی تنفس کردم. وجود روحش را در جای جای تنم حس میکردم و آخر چشمهایش بسته شدند. دست از روی رگش کشیده و به سایه چشم دوختم. از بین رفته بود…
تن بی روحش را بر روی صندلی رها کرده و به دنبال پارچهای سیاهی گشتم. شالش مناسب بود. با آن چشمانم را بسته و خودم را روی صندلی انداختم. هرچند وجود روحش حس خوبی میداد؛ اما باید زودتر از شرش خلاص میشدم تا من هم همینجا از سنگینیاش جان ندهم.
چشم بستم و هوای پشت دهانم را محکم فوت کردم؛ مثل دود سیگار… هر لحظه حس میکردم که دارم سبکتر میشوم و دود همچنان از دهانم خارج میشد. روحش دودی بود که باید از وجودش به وجودم و از وجودم به آسمان راهی میشد.
قدرت من همین بود؛ روح دیگران را از آنها میگرفتم و آخر روانهی آسمان میکردمشان تا برای همیشه از بین روند. انسان میمرد و روحش آزاد میشد، دیگران هم فکر میکردند مرگ طبیعی داشته.
نفس آخر را هم پس داده و کش سرم را شل کردم. این کار هم تمام شد!
دود سیاه اتاق را فرا گرفته بود و فضا خفقانآور. پنجرهها را گشوده و خودم به همراه قهوهام از آنجا بیرون آمدم.
بریدهی پنجم:
موهایم را دوباره بستم و دستم بر روی زنگ نشست.
دوباره زنگ در را زدم و در جواب حمید گفتم:«خیلی صاف و ساده؛ ولی سنگین. چیکارت کرده؟»
شانهای بالا انداخت که من تصمیم گرفتم بیشتر کنج و کاو نکنم.
یکبار دیگر هم زنگ را زدم و سپس کلیدم را در آوردم. با حمید وارد خانه شدیم.
کلید و کیفم را روی کانتر گذاشتم و همچنان با چشم دنبالش گشتم.
حمید بیخیال روی مبل راحتی ولو شد و من به امید یافتن دانیال، به سمت آشپزخانه رفتم.
با دیدن جسمی که روی زمین افتاده بود، چشمهایم گشاده شدند و ناباور داد زدم:«دانیال؟!»
بر روی زمین نشسته و تنش را به سمت خودم کشیدم؛ ولی حرکتی نمیکرد.
انگشتم را بر روی گردنش گذاشتم و نبضش حس نشد.
با حرف حمید، سریع گردنم را به سمتش چرخاندم. از اتفاقات و حرفها هیچی نمیفهمیدم و حتی نمیدانستم چه کاری باید بکنم.
– چی… چرا؟!
– فکر کردی آزاده کی بود؟
در همان حالت ثابت ماندن آزاده این وسط چه ربطی داشت؟!
– یعنی چی؟! درست بگو!
– دانیال عاشق آزاده بود و حتی روحش رو بهش داده بود؛ به خاطر همین روحش سنگین بود چون در واقع دو روح داشت. وقتی تو روح آزاده رو گرفتی و در واقع اون رو کشتی، دانیال هم بی روح موند و خب… انسان بی روح نمیتونه زنده بمونه.
با چشمهای گشاده داشتم نگاهش میکردم و حس عجیبی در وجودم بود. من دانیال را کشته بودم؟!
– اون روح نداره.
– روح داره، سایه نداره. سایه هم ندارن چون روحش تو جسم آزاده بود و این با ارتباط گرفتن از روحش زنده مونده بود. ما قدرت دادن روحمون به بقیه رو داریم.
وا رفتم و روی زمین فرود آمدم. اشک چشمانم را پر کرده بود. پس دانیال به خاطر همین نمیخواست بروم… او عاشق آزاده بود.
حمید دستش را داخل جیبش سر داد.
ناخودآگاه دادی زدم که از خودم انتظار نداشتم.
– پی چرا گفتی روحش رو بگیرم؟!
– دانیال قدرت خیلی زیادی داشت؛ ولی به خاطر آزاده تقویتشون نکرد. آزاده باید میمرد تا دانیال هم از بین میرفت. کسی که قدرتش را نادیده بگیره باید بره!
خیرهی چهرهی دانیال شدم. روح انسانها بازیچه نبود و من بدون اینکه خبری داشته باشم آنها را میگرفتم. تقاص بدی بود… تنها کسی که کنارم بود را هم با دستهای خودم از خود گرفته بودم. دود روحی درد داشت؛ مخصوصاً روحی که یک عمر کنارت بوده باشد.
بر پایهی ایدهی بسیار خلاقانهای خیلی زیبا و روان نوشته شده بود، خسته نباشی عزیزم، قلمت مانا❤
قشنگ بود