«شکست!»
نویسنده: پرنیا رخشا
با صدای افتادن و شکستن چند چیز که امواج صوتیش تا سر کوچه میومد، قدمهام رو تندتر کردم تا زودتر به خونه برسم. قطعاً کل اسباب خونه هم شکست! حالا بیا و تقصیرش رو روی گردن بچهها بنداز.
در حیاط رو قدری محکم کوبیدم که صدایی دوبرابر صدای شکستن، از خونه استخراج شد. لب به دندون گرفتم و نگاه شرمندهای به مرد زیرپوش پوشیدهای که داشت با اخمهاش باقیِ اسبابم رو هم میشکست، انداختم.
رو گرفتم و رفتم؛ چون این مرد گنده قصد رفتن نداشت. خونهم شکست!
نگاهم روی پذیرایی خالی شده از هر گونه وسایلی چرخید و شالم رو همونجا روی زمین رها کردم.
تو سالن و اتاقها وسیلهای نمونده بود؛ چون همه شکسته بودن. دوان دوان به سمت انباری رفتم و با دو موجود کوچیک روبهرو شدم.
با دادم به سمتم چرخیدن و ثانیهای نکشیده از بین پاهام عبور کردن. در اثر شوکی که اون لحظه بهم وارد شد، کیفم از دستم افتاد و دوباره صدای خرچ ازش شنیده شد.
بیخیال عطر، به سمت حیاط دویدم؛ ولی با دیدن آشپزخونه درجا میخکوب شدم.
با دهن باز خیرهی در آهنی مونده بودم.
تو کل خونه یه آشپزخونهم سالم بود که اون هم الان…
گریه و زاری برای این اتفاق رو به موقع اومدن حامد واگذار کرده و به دویدنم ادامه دادم.
دمپاییهام رو پوشیدم و لنگ لنگان به سمت در رفتم.
آخر نتونستم اسم این بچه رو یاد بگیرم. اژین؟ روژین؟ مژین؟ ازن؟ نه پسر بود پس روژین نبود.
تا دستم رفت که از لباس سارا بگیرم، در رفت و دوتایی با خنده دور شدن. مثل باباشه بچه!
خودم رو به در سیمدار کوبیدم؛ ولی بعد مغزم کار کرد و گفت که نمیشه از این در همینجوری عبور کرد. به قفلش نگاه کردم و با ندیدن کلید توش، تصمیم گرفتم راه بچهها رو پیش بگیرم.
دستم رو روی جای لوله مانندش گذاشتم و خیلی راحت خواستم خودم رو بالا کشم؛ ولی تو چند سانتی زمین نفسم رفت.
دوباره زور زدم و به صورت افقی روی در قرار گرفتم. پاهام بالا رفته بود و چشمم زمین آسفالت رو مشاهده میکرد.
تو همین فکر بودم که با حس نزدیکتر شدن به زمین، دادی زدم و چندی بعد محل نشستنم سوخت.
حالا وسایل خونه هیچ، اعضای بدنم هم داشتن کمکم میشکستن.
نفسی گرفته و راست ایستادم که چشمم به دو شخص خندان افتاد.
دوباره با هم دویدن و تا خواستم به دنبالشون برم، هیکل ناخوشتراش نقش روزانهم، جلوی دیدم قرار گرفت.
با دیدن حامد انگشتم رو به سمت پشتش گرفتم.
نگاهش را به همون سمت چرخوند و بعد از چند ثانیه به حالت قبلی برگشت.
ناخودآگاه دستم به سمت موهای سیاهم رفت.
– عه! من شال داشتم.
– بیا.
به شالی که از کیف دستیش بیرون آورد، نگاه کرده و اون رو گرفتم.
با دادم چشمهای اندازهی دو بشقاب شکستهم شدن.
قدیما میگفتن مَردا چند کار رو نمیتونن همزمان انجام بدن؛ مرد ما باید بین کارهایی که انجام میداد یه ساعتی فاصله مینداخت تا حواسش فعال بشن.
– مگه بهت نگفتم دخترت رفت؟
– کجا رفت به سلامتی؟
دستم رو به سمت شال بردم تا درستش کنم که نگاهم به همون مرد زیرپوش، پوش افتاد. من هم مثل خودش اخمهام رو تو هم برده و به سمت حامد برگشتم.
کیفدستی از دستش افتاد و صدای خرچی دوباره بلند شد.
به کیف دستی نگاهی انداخته و لب گزید.
حالت زاری به خودم گرفتم و با جملهی بعدی رسماً ناله کردم.
کلاً خانوادگی داشتیم فقط میشکستیم. چه خودم که دستم عیار نداشت؛ چه شوهر محترم که قدرت گرفتن وسایل رو نداشت و من نمیدونستم اون بادکنکهای توی بازوهاش رو برای چی ساخته و چه دختر شش سالهم که با پسر لخت مردم داشت وسایل میشکست.
اشکهام رو پشت چشمم جمع کرده و صورتم رو درهم بردم. برای من گریه کردن یه امر غیر ارادی نبود، هر وقت خواستم گریه میکردم!
– چرا نشیمنگاهت درد کرد؟
– از روی در افتادم.
نگاهش رو به همون سمت دوخت.
– تو روی در چیکار داری؟
– کلید نبود.
نگاه عاقل اندر سفیهی نثارم کرد.
حالت متفکری به خودم گرفتم. من گذاشته بودم؟ آره انگار.
– تو دخترت رو ول کردی و به کلید گیر دادی؟!
– چی شده به دخترم؟
حرصی داد زدم:«بابا دو دقیقه تو اون حافظهی کوتاه مدتت بیشتر از یه چیز، حرفی نگه دار دیگه! میگم با پسر مردم فرار کرد.»
دوباره سعی کردم اسم پسر بچه رو به یاد بیارم؛ ولی نبود.
– اسمش یادم نمیمونه… آژیر؟ رژین؟ اژین؟
– اُژیرن؟
بشکنی
زدم.
با انگشتهام تعداد حروف رو شمرده و بعد ادامه دادم:«پنج حرفه! چه خبره آخه؟ تو ذهن نمیمونه.»
– سارا چهار حرفه.
– خب دیگه اون یه حرف اضافهس.
– به خاطر همون نذاشتی اسم دخترم رو آیسان بذاریم؟
تو فکرم اسم آیسان رو از نظر گذروند. اوه! پنج حرف.
تای ابروش رو بالا داده و با حالت مسخرهای گفت:«تو که سه سال طول کشید تا اسم من رو یاد بگیری. تا سارا به دنیا بیاد، بهم شوهر میگفتی.»
پشت چشمی براش نازک کردم.
خندیده و کیف دستی رو از روی زمین برداشت.
– اونا فقط شش سال دارن. هم فرار کنه، کجا میخواد بره؟
– کجا میخواد بره؟ تو از بس طولش دادی الان تو جادهی کانادا هم میتونن باشن!
دوباره همون جمله رو تکرار کرد.
– اونا فقط شیش سال دارن.
– خب دیگه منم میگم بزرگ شدن. در نهایت تو من رو وقتی چهار سال داشتم بردی خونهی خودتون و تو کمد قایمم کردی؛ خب نتیجه رو میبینیم…
یه نگاهی به کل هیکلش انداخته و سرم رو تکون دادم.
بعد از این حرفم بود که یه صدای مهیبی تو کوچه پیچید. چند دقیقه سکوت کرده و به هم خیره شدیم.
ترسیده به خونه زل زدیم و سارا رو به همراه اون پسره که باز اسمش یادم رفت، دیدیم.
زیبا بود پرنیا جانم، خسته نباشی، قلمت مانا❤