رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه بوی باروت

داستان کوتاه بوی باروت

بوی باروت

نویسنده: زینب انوشا

به نام خدا

دوان دوان لا به لای برگ های سبز و علف های مزاحم می دوید. قفسه ی سینه ش می سوخت و به سختی نفس میکشید. پاهایش ذوق ذوق میکردند و دستانش فریاد نجات سر میدادند اما او…

باز می دوید!

در فکر و ذهنش تنها یک کلمه مانده بود.

همان یک کلمه به قدری برایش نفرت انگیز بود که آرزو میکرد کاش هیچ وقت آن را نمی شنید.

نفرت… میکشد انسان را!  احساس ر!  زندگی را!

اما لامصب در عین تلخ بودنش آنقدری شیرین است که نمیتوانی بیخیالش شوی… به این می گویند نفرت!

پایش زیر شاخه ای گیر کرد. افتاد! پایش به قدری درد میکرد که دوست داشت از درد جان بدهد. دست به زمین زد و خاک نم خورده دستانش را کثیف کردند. نفسی عمیق از هول جنگل گرفت. لنگ لنگان دوید… میتوانست صدای پاهای او را بشوند.

سرش را که چرخاند شنل قرمزش را دید. جیغ زد:

حرکت نکن.

او که احمق نبود گوش بدهد! سریع تر دوید. درحین دویدنش فریاد کشید:

سخت تر از اینش نکن نادیا!

نادیا باز هم دوید. لحظه ای پلک خواباند و با دادی شروع به دویدن کرد. آنقدر به دنبال نادیا دوید و تفنگ کوچکش را در دست بالا و پایین کرد که حواسش نبود دیگر دور ورش درخت و شاخه ای نیست.

دست روی زانوهایش گذاشت و خم شد. موهایش به گردنش چسپیدند و نفس نفس میزد. چرا این بازیِ کهنه و قدیمی قصد مُردن نداشت؟ باید آنقدر ادامه پیدا کند که شاهد جان دادن بازیکنانش شود؟

نادیا جلوتر و پشت به او ایستاده بود. شنلش پاره و پوره شده است و باد آن را تکان میدهد. با احتیاط جلوتر می رود و تفنگش را با آنکه میل ندارد بالا میبرد.

+دستات و ببر بالا و بچرخ طرفم.

بالا برد؟ نبرد!

چرخید؟ نچرخید!

تفنگ را به کتف نادیا چسپاند. بغض قدیمی دوباره در گلویش متولد شد و طناب انداخت به سوی بالا آمدن. صدایش لرزخفیفی داشت اما انقدری بود که نادیا متوجه ش شود

+نمیخوام بهت شلیک کنم نادیا! خودت سخت تر از اینش نکن. باید خیلی وقتِ پیش تمومش میکردم ولی نتونستم. نذار مجبور بشم به نوشتن پایان تلخ!

نادیا از بالای شانه نگاهش کرد. با همان چشمان مشکی و براقش. همان چشم هایی که گول زدن آدمها عادت دیرینه ی شان بود.

لبخند نرم نرمک روی لبان نادیا جان گرفت و در همان حالت گفت: یادت رفته نویسنده من بودم؟

ماهورا بی آنکه جای تفنگش را تغییر بدهد لبانش را روی هم فشرد و گفت: تو شروعش کردی… من تمومش میکنم!

نادیا کامل به طرفش چرخید. گونه ی راستش نیلگون بود. خراشی بزرگ اما کمرنگ. انقدر کمرنگ که میفهمی زخم امروز و دیروز نیست… بلکه سالهای پیش شکل گرفته است. نادیا که نگاه ماهورا را روی گونه ش حس کرد خندید. خندید و با نوک چاقوی جیبی اش روی زخمش کشید

-خیلی دوسش دارم.

ماهورا نگاهش را به زمین دوخت و گفت: چون ترسناکت میکنه؟

-چون منو یاده تو میندازه!

هفت ساله بودن. دو دختر بچه ی کوچک که تمامی روز هایشان با یکدیگر سر می کردند. یکی عینکی و چشم قهوه ای. آن یکی سفید و چشم مشکی. دو دوست کوچک و شاید… دو خواهر کوچک!

ماهورا را ماهورا نامیدند چرا که روی گونه ی راستش یک ماه گرفتگی کوچک است. هر روز تمامی دختر بچه های کوچه و مدرسه به ماهورا می خندید و ماهش را به تمسخر میگرفتند. نادیا بود دیگر… چیزی به نام عقل در کله اش نبود!

یک چاقوی جیبی برداشت و گونه ی راستش را زخمی کرد. درحینی که صورتش غرق خون بود و ماهورا بغل کرد و زیر گوشش گفت: حالا مثل هم شدیم. به هر دو مون میخندن!

همین خاطرات تزلزل آمیز بود که نمیگذاشت تمرکز کند. بی فکر تمامش کند و بعد راحت روی تخت دراز بکشد و به فردایش فکر کند… خاطرات سلاح های بی گلوله اند!

نادیا با ابرو به تفنگش اشاره کرد که حالا رو به زمین گرفته شده است.

-میخوای باهاش منو راهی جهنم کنی؟

ماهورا به خودش آمد. هیچ وقت لغاز خواند نادیا را دوست نداشت.

+نه…

بعد با پشت دستش موهایش را عقب راند و با بی رمقی گفت: چرا؟

نادیا لبانش را جمع کرد و دستانش را پشت گردنش برد و درهم گره کرد: چی چرا؟

ماهورا اکید شد. دوست نداشت زمان را معطل کند و پلیس های بی اعصاب خواهرش را یدک کشان به پشت میله های زندان بی اندازند.

+چی مستلزم شد که تو… نادیا نادری… اون دخترک نویسنده ی عاشق ریاضی، دوست دار موزیک و عشق سینما؛ بشه یه قاتل؟ آدما رو بکشه و روی قلب شون باروت بریزه؟ چی باعث شد یه دختر رنگی بشه یه آدم خاکستری؟

نادیا لبخند کمرنگی زد و با نوک کفش هایش سنگ جلوی پایش را شوت کرد و شانه ای انداخت.

-مرگ بهترین لطفیِ که میتونی در حق یکی انجام بدی.

+اونا نمیخواستند که بهشون لطف کنی! التماست کردن لعنتی! چجوری اون آدم رو به قتل رسوندی و با خون شون یه لبخند کشیدی؟

نادیا لبانش را جمع کرد و قدمی به عقب برداشت. درست یک قدم آن طرف تر یک پرتگاه بود. پرتگاهی که نگاه نمیکند شخص فرشته است یا که شیطان! به پایین می کشدش و جانش را میگیرد.

-مرگ آدما… تنها دلیل لبخند منه! وقتی به این فکر میکنم یکی از روی زمین پر کشیده قلبم آرامش میگیره. حس میکنم اون وظیفه ای که روی دوشم سنگینی میکرد و به پایان رسوندم. این چیزیِ که باعث میشه هرشب با قهقهه بخوابم و صبح انگیزه ی بیشتری برای محو کردن آدما داشته باشم.

با دستش به آسمانِ دل گرفته اشاره کرد.

-خدا اگه از کُشتن بدش می اومد نمی انداختش تو کله ی آدما!

ماهورا دستانش را بالا برو چند قدمی را طی کرد. عینک شیشه گردنش را از چشمانش برداشت و زیرلب تند تند نجوا کرد:

عقلت و از دست دادی! میتونم بگم دیوونه شدی و نتونستی بری پیش روان شناس. اینجوری اعدامت نمیکنند. حداقل زنده میمونی.

نادیا خمیازه ای کشید و گونه ش را خاراند: چرا فکر کردی باید از مرگ بدم بیاد؟

ماهورا بی حرکت شد. تمام دوران نوجوانی شان با آرزوی خودکشی نادیا گذشته بود. اینکه در دلش قبل از فوت شمع های تولدش آرزو میکرد سال بعد زنده نباشد! و ماهورا هر بار در تولد خودش هنگام فوت شمع های کوچکش آرزو میکرد که آرزوی نادیا به واقعیت تبدیل نشود!

+پس.. چرا فرار میکنی؟ چرا نمیذاری بگیرنت و این بازیِ مسخره رو تموم نمی کنی؟

-آم راستش پلیس خانم…

لبخند توداری زد. آب زیرکاه بودن جوری در بطن نادیا قرار گرفته است و رشد کرده که تفاوت تشخیص حیله و واقعیت نادیا یکی از محال ترین های ممکن است. بیخیال… این دخترک قاتل محیل و موذی بودن هنر دیگری دارد؟

-دلم میخواد تو اون کسی باشی که  منو به آرزوم برسونی!

+چی؟

مکالمه ی شان فکاهی آمیز بود یا هزل آلود؟

به لبخندش عمق عمیقی داد. آنقدر عمیق که بتوانی بفهمی تودار بودنش شوخی نیست… او واقعا یک روباه است!

دست ماهورا را گرفت. دستی که در آن سلاح مشکی و براق بود را گرفت. روی سینه ش خودش نشاند. سینه ای که از آن ضربان قلبی به گوش می رسد. ضربانی که با کُشتن می تپد و با مهربانی به درد می آید… قلب که نبود!

توده ای چرکین از حرص و طمع بود…

-بزن!

ماهورا با اخم خواست عقب بکشد که نادیا دستش را محکم تر گرفت: گفتم بزن!

+نمیتونم.

-چرا؟

جیغ زد: چون هنوزم دوست دارم احمق!

پوزخند صدا دار یروی لبان خشک نادیا نشست. دست ماهورا را ولکرد و اندک فاصله ای گرفت. زیرلب گفت: احمق تویی که هنوزم منو دوست داری!

ماهورا نفس نفس میزد. موهای بهم ریخته ش را زیر شالش فرستاد و عینکش را روی زمین رها کرد. طوری که صدای شکسته شدنش را شنید.

+هر روز که میگذره دلایل بیشتری پیدا میکنم که ازت متنفر باشم ولی اونقدر دوست دارم که نمیخوام بهشون فکر کنم!

نادیا با بهت و اخم به دوست و یا خواهرش نگریست.

+ منِ خر منِ نادون خواهری دارم که قاتله، دزده، آدمای دیگه رو میکشه و با خودش اسلحه حمل میکنه و اون وقت خودم…

مشت کوچکش را روی سینه ش کوبید و با تنی خراشیده گفت: یه پلیسم که باید خواهرمو دست گیر کنم. بندازمش پشت میله های زندون و حق ازادی و ازش بگیرم.

پلک هایش را محکم بست و سر تفنگش را پایین آورد. با چشمانی بسته و قلبی که سرتا سرش از درد رنگ شده است و دیجور بودنش دارد به پای نادیا میرسد گفت: برو نادیا. پلیس ها هرلحظه ممکنه برسند… فرار کن!

صدای نادیا را که ولومی بسیار آرام داشت و به طرز کراهت باری در سرش اکو میشد شنید:

اگر برم… چه بلایی سره تو میاد؟ تنبیه ت میکنند؟

بازهم پلک باز نکرد. میدانست که نادیا می رود. دوست نداشت رفتنش را تماشا کند. میخواست در تاریکی و بهت خواهرش را از دست بدهد و… در تاریکی جنازه ی جعلی ش را برای خودش دفن کند. او میخواست نادیا در ذهنش بکشد و خاکسپاری کند.

دانلود رایگان  داستان کوتاه دریاب

+اینکه چه بلایی قراره سر من بیاد مهم نیست! مهم تویی؛ برو. اگر بمونی می کشنت و اسمت میره توی تیتر اول روزنامه ها… خواهش میکنم نادیا! برو فقط.

صدای خش خشی شنید. کشیده شدن کفش هایی روی چمن های سبز رنگ. بوی رفتن! صدای دلتنگی! لمس درد! طعم جدایی! بی عقوبت نرفت. جان ماهورا به لب رسید. جزای چه بود این دردسر بد نهاد؟ باید واین باشد؟ ویلون کند همه جا را؟

سی ثانیه ای گذشته بود و دیگر صدای چمن ها را نمی شنید. کامش را از بغض پر کرد و با هقی کوتاه پلک باز کرد. عینکش نبود و حالا چشمانش به خاطر نم اشک تار می دید. نادیا رفته بود! خواهر کوچکش سر تق تر از این حرف ها بود که به خواهد با سرنوشت بد خلقش کنار بیاید. نویسنده بود دیگر … یا سرنوشتش را از نوع می نوشت و یا همه را پاک میکرد!

+یکمم این پایین و نگاه کن آبجی!

حیرت زده گردنش را خم کرد. با وحشت دست روی سرش گذاشت و موهایش را پشت فرستاد:

چرا نرفتی؟ مگه صدای آژیر پلیس ها رو نمی شنوی؟

دستانش را پشت کمرش گذاشت و لبه ی پرتگاه نشست. ماهورا تازه متوجه ی این قضیه شد. با عصبانیت و عصیان لباسش را مرتب کرد و گفت: از اونجا پاشو خطرناکه! شالت و سر کن و برو. دیگه هم هیچ وقت بر نگرد.

نادیا بی آنکه گردنش را بچرخاند خودش را جلوتر کشید و به زیر پاهایش زل زد. سنگ و صخره هایی تیز که گرسنمه ی جان آدمیزاد بودن و نادیا… دلیلی برای مسامحه برای پیوستن به سنگ و صخره ها نمی دید.

+کر شدی؟ میگم پاشو خطرناکه! الان مامورا برسن دیگه خداهم نمیتونه نجاتت بده.

با کف دست به چمن ها کنارش اشاره کرد و گفت: ماهی بیا یکم بشین فیض ببر از این زاویه.

ماهورا چشمانش را در حدقه چرخاند. در دلش اعتراف کرد که چقدر دلتنگ ماهی شنیدن های نادیا است!  با تعلل کنارش نشست و با ترس پاهایش را اویزوان کرد. حتی نگاه کردن به آن منظره وهم آمیز بود چه برسد هم آغوشی با آن!

-اسم آهنگ مورد علاقم یادته؟

ماهورا نفسش را فوت کرد و گفت: من الان حتی اسم خودمم یادم نمیاد. چجوری اینقدر ریلکس نشستی؟

نادیا شانه ای انداخت و گفت: شاید چون میدونم آخرشه…

-چرا نرفتی؟

+رفتنم چیو درست میکنه؟ اهتمام دیگه فایده ای نداره. فرار من باعث دردسر تو میشه و دردسر تو یعنی… خراب شدن دنیای من!

ماهورا لبخند تلخی روی لبانش نشاند و سر روی شانه های نادیا گذاشت. دست نادیا را گرفت. دور مچش یک دستبند قهوه ای و مشکی بود. ترکیبی از رنگ چشمان هر دویشان. ماهورا با بغض درد دیده ای گفت: چطوری… کارمون به اینجا رسید؟

پر صدا نفسش را از بینی بیرون داد. بی هزل و لودگی گفت: تقصیر من بود. تو از همون بچگی میخواستی پلیس بشی و منم میخواستم همیشه کنارت باشم. اما یه نویسنده کجا؟ پلیس کجا؟

ماهورا خنده ی آرام و نخودی کرد: قرار بود ماجراهام و برات تعریف کنم تا تو بنویسی ولی چیشد؟

نادیا هم مثل خواهرش خندید و دستش را فشرد: یه کاری کردم خودم بشم شخصیت اصلی همه ی ماجراهات!

مشتی محکم با حرص به شانه ی نادیا زد. نادیا بلند خندید و گفت: بهت گفته بودم که دوست ندارم از قوانین بپروی کنم.

بغ کرده لبانش را غنچه کرد و گفت: ولی نگفته بودی میخوای بشی یه آدمکش. چند تا آدم کشتی؟ خواهشا راستش و بگو.

-نمیدونم. سی تا چهل تا… زیاد بودن! موقعی که اسلحه می کشیدم روی چشماشون و ماشه رو می کشیدم تا جون شون بگیرم تنها کسی که توی ذهنم جولان می داد تو بودی! من تک تک جون اون آدما رو به امید اینکه تو می بینی شون کشتم! همه شون رو… میدونم فاجعه ست! ولی خب از فاجعه بدم نمیاد ماهیِ پلیس.

ماهورا بی تزویز گفت: کاش هیچ وقت پلیس نمی شدم. کاش قصه مون و یه جور دیگه می نوشتی نادیا! هنوزم با خودت باروت میبری اون ور این ور؟

سر تکات داد و دست توی جیب بزرگ لباسش برد. مشتش پر شده بود از باروت نم خورده. نزدیک بینی اش برد و عمیق کام گرفت.

-عاشق بوشم اصن!

ماهورا دستش را دراز کرد و کمی از باروت خیس را در دستش گرفت و بو کشید. زیرلب نجوا کرد: بوی ترس و وحشت میده!

-شایدم لذت و قدرت!

+باروت منفجر میکنه. همه جا رو خاک شیر میکنه نابود میکنه ولی… نمی سازه! تموم میکنه ولی هیچ وقت دوباره آغاز نمیکنه… بوی باروت تیکه ای انفجاره!

-خب من بدم نمیاد تیکه ای از انفجار باشم!

ماهورا مشتش را باز کرد و دونه های بهم چسپیده ی باروت از لا به لای انگشتانش سر خوردن و با صدای بمی گفت: تو تیکه یا انفجار نیستی… تو خوده باروتی!

نادیا دستش را گرفت. انگشتانش را لا به لای انگشتان ماهورا جا کرد و گفت: این باروت یه روزی منفجر میشه. همه جا رو ویلان میکنه تا ردی از خودش نذاره. هدف از انفجار اینه!

خیره به چشمان نادیا گفت: از انفجارت میترسم.

صدای مامور پلیس نگذاشت نادیا حرفش را بزند:

دستات و همین حالا ببر بالا!

ماهورا از جا پرید. هینی کشید و دست روی دهانش گذاشت. با ترس لب زد: رسیدن!

نادیا بی اهمیت گفت: ما بد شروعش کردیم. بد تمومش نمی کنیم. یا حداقل من نمیذارم برای تو بد تموم بشه.

+از مامور پلیس فاصله بگیر. خانم شمس همین حالا از جا بلند شو. نادری بهتره تسلیم بشی وگرنه تموم این سرباز ها با یه اشاره بهت شلیک می کنند!

تعداد به اصطلاح سرباز ها کم نبودند. شاید نادیا باید به تعداد آدم هایی که کشته است بمیرد! مفلوکِ بی نوا…

نادیا با سر انگشتان سردش روی دستان گرم ماهورا کشید و گفت: من بد شدم. بد بازی و شروع کردم ولی تو خوب بمون! تو خوب شروعش کن دوباره! انفجار من نباید تو رو از پا در بیاره!

ماهورا دستش را بیرون کشید و دوره شانه های نادیا گذاشت: چی تو سرته؟

خندید. تلخ، هزل آلود، مفتضحانه، ارتعاش آمیز… ولی خندید! دستانش را از هم باز کرد و داد زد: این دختری که اینجاست.

با دست به ماهورا اشاره کرد. مامور پلیس بد اخلاق با اخم نیم نگاهی به ماهورا انداخت و قدمی به طرف نادیا برداشت. نادیا باز هم فریاد زد: داره پایِ اشتباهای من میسوزه. عقل تو سر من نیست. آدم نیستم ولی خواهرم…

لبخند دردناکی زد: فرشته است!

ماهورا از جا بلند شد و دست به طرف سرباز ها گرفت: شلیک نکنید!

نادیا بازهم با صلابت داد می کشید. او انقدر داد میزد که تمامی گوش های جهان را کر کند و دیگر کسی صدای آدم ها را نشنود.

+منو بکشید ولی با خواهرم کاری ندا…

صدای تک گلوله ای در فضا پیچید. جیغی که ماهورا کشید و خون هایی که از سینه ی داغ نادیا بیرون زد همه و همه تراژدی اسفناکی را رقم زد. دستش را روی جای گلوله گذاشت. خون های عجول از لا به لای انگشتانش بیرون میزدند…

انفجاری که شاید تنها به اندازه ی یک سوت صدا داشت اتفاق افتاد…

لبخند زد. کف دست خونی اش را بالا برد و به ماهورا نشان داد. با صدای بسیار آرا که برای شنیدنش به گوش نیاز نداشتی… بلکه به قلب نیاز داشتی گفت:

ببخشید که خواهر خوبی نبودم!

و پای چپش را که به عقب گذاشت زیر پایش خالی شد. پرتگاهی آن پشت بود که هیچکس به یادش نبود…

گاهی اوقات باید جان انسانی را فدا کنی تا بتوانی بهشتی برای عزیزانت بسازی. ماهورا گریه میکرد و میخواست نزدیک به لبه ی پرتگه شود. ماموران او را محکم گرفته بودن.

کسی پرید؟ نپرید!

هیچکس برای نادیا نپرید.

کسی برای نجاتِ آن قاتل که خواهر مامور پلیس بود نپرید. همه در سکوت به یک دیگر نگاه میکردن و آرام آرام پچ پچ میکردن. این وسط ماهورا مانده بود و عقده هایی که تازه شکل گرفته بودن.

زیباست… هم آغوشی با سخره ها و سنگ ها زیباست. اسقاط اسقاط شدن برای خواهرت زیباست. جان داد برای کسی که دوستش داری زیباست… حتی آدم کشتن نیست زیباست.

و نادیا زیبا بود…

زیبا بود که با لبخند اسقاط اسقاط شد. هم آفوش شد با سخره ها و سنگ ها. جان داد برای کسی که دوستش داشت. حتی اوج زیبایی که در آدم کشتن بود را به ارمغان آورد.

زیباتر از نادیا هست؟

پایان.

تقدیم به تنها خواهرم.

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1104 روز پيش
  • علی غلامی
  • 1,669 بازدید
  • ۱۰ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • Marjan
    ۲۳ بهمن ۱۴۰۰ | ۰۰:۴۸

    بااینکه برای چندمین بارخوندمش امابازهم بغض کردم

  • Ghost
    ۹ خرداد ۱۴۰۰ | ۲۳:۵۹

    ولی من از یه جایی به بعدو تار میدیدم((:خیلی خوبه

  • فاطمه زهرا
    ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ | ۲۰:۳۷

    عالیییییییییییییی بود ممنونم بابت همچین داستان احساساتی

  • حسن
    ۳۱ فروردین ۱۴۰۰ | ۰۱:۳۴

    عالی بود

  • ناشناس
    ۳۰ فروردین ۱۴۰۰ | ۲۱:۵۶

    عااااالیییی

  • Ghazal
    ۳۰ فروردین ۱۴۰۰ | ۲۰:۴۶

    عالیییییی بود ولی نخوندم :\

  • ناشناس
    ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ | ۱۴:۱۶

    خیلی خوب بود☁

  • Mahora
    ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ | ۱۴:۱۴

    خیلیی قشنگ وبااحساس بود

  • مهرسا
    ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ | ۱۴:۱۴

    عالییییه بیب☁

  • شیوا
    ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ | ۱۴:۰۷

    خیلی خوب بود

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.