به نام خدا
چشم انتظار
نویسنده و ویراستار: سبا علی محمد
خانه سالمندان! نمیدانم این کلمه را به خاطر وجود آدمهای بامزه و مهربون داخلش باید دوست داشت یا به خاطر بیمعرفتیهای
بچههای همین آدمهای بانمک و بیکسیشان نباید دوست داشت!
اولین روز کاری، باید جالب باشد! آن هم کنار کلی مادربزرگ و پدربزرگهایی که کلی قصه برای تعریف کردن دارند.
زنگ موسسه را زدم و در جواب شخص پشت آیفون که میپرسید: شما؟ گفتم: پرستار جدید هستم.
این حیاط بزرگ، درختان سر لختی که عریان شدهاند، هوای سرد بهمن ماه و ته ماندهی برف دیشب، منظرهای پوچ درست کرده بود که با دیدنش جدای آب و هوا و سردی زمستانی، سرد بودن و بی روحی خاصی را به دلم انداخت.
سرم را تکان دادم تا افکارم را از خودم دور کنم، مسافت بین حیاط تا دو ساختمان را طی کردم و وارد ساختمان اول یا همان ساختمان بانوان شدم، من پرستار مشترک بودم به خاطر مدرک پرستاری و دورههای پزشکی که دیدم، ولی چون مدیریت در ساختمان بانوان بود وارد این ساختمان شدم.
بعد از در زدن و شنیدن بفرمایید خانم صالحی موسس و مدیر این مرکز، وارد اتاق شدم.
به احترام از پشت میز بلند شد و به استقبالم آمد.
– افرا جانم، خوش اومدی.
دستم را در دستش فشردم و با لبخندی جوابش را دادم.
– مرسی سیمین جون.
دستش را پشت کمرم گذاشت و من را به سمت مبلهای یک نفره جلوی میز هدایت کرد.
– بیا بشین دخترم، خب شهرزاد چطوره؟
– این چه حرفیه آخه سیمین جون، شما که بیشتر از من که دخترشم ازش خبر داری، ماشاءالله ماشاءالله از بیست و چهار ساعت شما نصفش و در حال صحبت و به قول خودتون خبر گرفتن از حال همدیگه این.
خنده به نسبت بلندی کرد.
– از دست تو افرا هیچکس حریف زبون تو نمیشه دختر.
– خب حالا سیمین جون نمیخوای من و ببری با خانمها و آقایون خوشگل و خوشتیپمون آشنا کنی؟!
– چرا چرا پاشو بریم.
به محظ بلند شدنمان در اتاق باز شد و یک خانم حدوداً چهل ساله با روسری که محکم زیر گلویش بسته بود و لپهای سرخش را به خوبی به نمایش گذاشته بود و چادری که دور کمرش محکم گره خورده بود، سینی به دست وارد اتاق شد و با دیدن ما که سرپا ایستاده بودیم با لهجه قشنگ گیلکی گفت: عه بولند بوبن!من چایی بیَردیبوم. ( عه بلند شدین! من چایی آوردم)
سیمین جون با کلافگی سرش را تکان داد و گفت: آخه گیلار خانم چندبار بگم تو که میتونی فارسی روان حرف بزنی چرا شمالی حرف میزنی که من نصف کلماتش و نفهمم.
با خنده به سیمین جون گفتم: حالا حرص خوردن نداره که گفتن بلند شدین من چایی آورده بودم.
سیمین جون هوف کلافهای کشید.
– هیچی دیگه! یه نفر پیدا شد حرف گیلار خانم مارو بفهمه حالا دیگه اصلاً نمیشه مجبورش کرد فارسی حرف بزنه.
گیلار، چه اسم قشنگی!
صورتم را رو به گیلار خانم برگرداندم و گفتم: اسمتون خیلی قشنگه! گیلار یعنی چی؟
انگار که از حرفم ذوق زده شده باشد، با خنده شیرین و قشنگی گفت: خانم جان گیلار اسم یکی از مرغان دریایی هستش.
سرم را به معنی فهمیدن تکان دادم که یکهو گیلار خانم صورتش را نمایشی چنگ انداخت و رو به سیمین جون با استرس گفت: ایوای سیمین خانم جان خدا من و مرگ بده اینقدر محو این پرستار خوشگلمون شدم یادم رفت بگم، فروغ خانم دوباره شروع کرده لجبازی کردن، داروهایش را نخورده با لباس نازک رفت تو حیاط.
سیمین جون سریع از اتاق بیرون رفت و در حین بیرون رفتن به گیلار خانم گفت: از دست تو گیلار، از دست تو!
من هم ناخوداگاه پشت سرش حرکت کردم، به سمت یک پیرزن تقریباً تپلی که با واکر و قدمهای مورچهای به سمت نیمکت کنار سنگفرشها میرفت، سیمین جون سریع به سمت پیرزن که چشمهایش مانند اسمش فروغ خاصی داشت، رفت و زیر بازوهایش را گرفت.
– آخه فروغ خانم من چقدر باید از دست شما حرص بخورم؟ با این لباس نازک چرا بلند شدی اومدی تو باغ؟ هوا رو نمیبینی مگه؟
نمیدانم چرا؟! ولی دلم برای آن اشکهای جمع شده گوشه چشمش ضعف رفت.
با قدمهای بلند خود را به آنها رساندم و دستم را روی شانه سیمین جون گذاشتم.
– سیمین جون اگر میشه شما بگید یک ژاکت یا پتوی گرم برای این خانم جذاب بیارن تا ما باهم آشنا بشیم.
سیمین جون از روی کلافگی سری تکان داد و ما را تنها گذاشت، کمکش کردم و کنار هم روی نیمکت نشستیم.
با لحن بینهایت بامزه که آن صدای لرزان به بامزگیاش میافزایید گفت: تو جدیدی دختر؟
– اول سلام و اینکه بله پرستار جدید هستم و شما اولین نفری هستی که باهاش آشنا میشم.
دستم را جلو بردم و با لبخند گفتم: افرا هستم افرا صدر.
بدون توجه به دستم سرش را تکان داد و بعد هم برگرداند و به رو به رو خیره شد.
یک خانم جوان که میخورد او هم پرستار باشد، ژاکتی برایم آورد و من هم به رسم تشکر سری تکان دادم و بعد ژاکت را روی شانهی فروغ خانم انداختم.
– سردتون نیست؟
جوابی نگرفتم! خب معلوم شد که حالا حالاها با این خانم زیبا برنامهها داریم.
– خب شما که حرفی نمیزنید، پس حداقل من خودم و معرفی کنم.
بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیست؟ ولی باز هم با “هیچی” رو به رو شدم.
بدون توجه به اینکه جوابم را نداد ادامه دادم.
– من رشته اصلیم پرستاری هستش و به خاطر همین اینجا مشترک هستم یعنی هم توی ساختمان آقایون و هم خانمها توی رفت و آمدم.
با لحن شیطون و چشمهای شیطون تر به فروغ خانممون نگاه کردم و گفتم: اگر پیامی، نامهای هرچیزی که خواستید برسونید به بخش آقایون روی من حساب کنید حتما!
لبخند کوچکی روی لبش آمد و همین لبخند، کارخانه قندسابی را در دلم راه انداخت، عجیب شیرین بود این فروغ بانو!
بعد از لبخند از گوشه چشم نگاهم کرد و زیر لب استغفراللهای زیر لب گفت و قهقهه من را در آورد.
– چه خجالیتم میکشه فروغ بانو خانم!
لپهایش سرخ شد و فکر کنم از لفظ فروغ بانو خوشش آمد چون لبخندش عمیق تر
شد.
– هنوزم افتخار آشنایی با این بانوی زیبا رو ندارم؟
– دختر یک دقیقه آروم بشین سرجات، از اون موقع که اومدی داری حرف میزنی!
لحنش اصلاً بوی تشر نمیداد و سراسر مهربانی بود، نمادین مثل دختر بچههای سرتق دست به سینه نشستم و به روبهرو خیره شدم و لب برچیدم.
از گوشه چشم نگاهش کردم تا ببینم عکس العملش چیست؟ با چشمهای پر از اشک خیره به من، انگار در دنیای دیگری سیر میکرد.
ناراحت کامل به طرفش برگشتم و اشکهای زیر چشمش را با نوک انگشت گرفتم و با لحنی سرشار از ناراحتی گفتم: گریه چرا آخه فروغ بانو!
لبخند مهربانی زد که تضاد زیبا و در عین حال غمانگیزی با چشمان اشکینش داشت.
– من و یاد دخترم انداختی! درست مثل تو شیطون بود و یه لحظهام سر جاش بند نبود… از دیوار راست بالا میرفت.
– خب الان کجاس؟
چانهاش لرزید و دل من برای آن بغض مظلومانه ریش ریش شد!
– نمیدونم که! الان پانزده سالی میشه که از هیچکدوم خبری ندارم.
بهت و تعجب کلماتی نیستن که بتوانن حال اکنونم را توصیف کنند! پانزده سال؟! حرف از یکی دو سال نیست، پانزده سال! آن دنیا کدامشان میتوانند جواب این دل شکسته مادر راه بدهند؟ اصلاً خدا را خوش میآید؟
اشکهایش دانه دانه از چشمش جاری شد و بعد از چند دقیقه انگار اشکها مسابقه گذاشته بودند.
بلند شدم و سرش را بغل کردم.
– شاید نمیدونن که شما اینجایی؟ تا حالا خبری ازشون گرفتی؟
خودم از حرف خودم خندهام میگرفت بس که مضحک بود، مگر میشود جایش را ندانند؟ ولی خب برای دلخوشی این پیرزن دروغ گفتن بد نبود، بود؟
– آخرین بار که زنگ زدم خونه پسرم، گفتن رفته خارج…
از مکثی که وسط حرفش کرد سرم را پایین آورده و به او خیره شدم، در چشمانم نگاه کرد و با مظلومترین لحن ممکن گفت: میدونی؟! بی خداحافظی رفت.
از درد چشمانم را محکم بستم و دوباره سرش را در آغوش کشیدم.
باید حال و هوایش را عوض میکردم، زیر بازویش را گرفتم و کمک کردم تا بلند شود.
– پاشو ببینم بانو پاشو بسه دیگه هرچقدر اینجا یخ زدیم بریم تو شنیدم داروهاتم
نخوردی!
بی حرف بلند شد و باهم به داخل ساختمان رفتیم.
– خب فروغ بانو اتاقت و نشونم میدی؟
سرش و تکون داد و باهم به اتاقش رفتیم، هیچ هم اتاقی نداشت.
– عه چرا هم اتاقی نداری؟
سرش را پایین انداخت، مثل بچههایی که کار بدی کردن و میخواهند اعتراف بکنن گفت: کسی نمیتونه اخلاقم و تحمل کنه.
– وا اخلاق به این گلی از خداشونم باشه!
خندید و چیزی نگفت، کمکش کردم تا روی تخت بنشیند و نگاهی به قرصهای روی میز کنار تخت انداختم.
– خب من یکم کار دارم، یعنی باید با بقیه آشنا بشم.
بدون حرف نگاهم کرد و من نامطمئن و با لحنی سراسر شک بهش گفتم: جایی نمیری تا برگردم مگه نه؟ هنوز کلی فضولی هست که باید بکنم، نمیتونی من و قال بزاری!
خندید و سرش را تکان داد و گفت: برو دخترم برو من منتظر میمونم.
فقط خدا میداند که از شنیدن کلمه دخترم چه کله قندهایی که در دلم آب نشد! از شوق زیاد گونهاش را بوسیدم و از اتاق خارج شدم.
با تک تک افرادی که داخل مرکز بودند آشنا شدم و بعد از دوساعت با انرژی مضاعفی به اتاق فروغ خانم رفتم.
با صدای بلند و شادی گفتم: سلام سلام، من اومدم.
– خوش اومدی.
کنار تختش نشستم و از توی گوشی، برنامه داروهای فروغ خانم را چک کردم، نیم ساعت دیگر وقت یکی از داروهایش بود.
– خب خب میخوام همه چی و برام بگید.
فروغ شروع کرد از زندگیش تعریف کردن و من سراپا گوش بودم، انگار از ته دل خوشحال بود برای پیدا کردن همصحبتی که به حرفهایش از ته دل گوش میکند.
بحث که به بچههایش رسید دوباره گریهاش سر باز کرد و دل نازک من را عجیب سوزاند.
– آخه من قربون اون چشمهای اشکیت، چرا اینجوری میکنی؟
– پانزده ساله ندیدمشون! دلتنگم دختر جان!
روزها سپری میشد و وابستگی من به فروغ خانم و فروغ خانم به من بیشتر میشد!
از در حیاط که وارد شدم، فروغ خانم را دیدم که روی نیمکت همیشگی چشم به در دوخته و تا من را دید لبخند عمیقی زد.
بدو بدو به سمتش رفتم و گونهاش را بوسیدم.
– باز که اینجا منتظری بانو!
– جادوم کردی دخترجان یکم که دیر میکنی دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
– من قربون اون دلت، برات یه خبر خوب دارم.
– چیشده؟
– اجازه گرفتم قراره امشب و بریم خونه من.
چشمهایش از خوشحالی برق زد و گفت: خدا خیرت بده مادر.
– پاشو، پاشو بریم وسایلت و جمع کنیم.
با ذوق به من میگفت که چه بردارم و من هم بی چون و چرا حرفهایش را مو به مو انجام میدادم.
ساک را در صندوق عقب گذاشتم و بعد از هماهنگی های آخر با سیمین جون با کمک فرانک یکی دیگر از پرستارها فروغ خانم را تا ماشین آوردیم.
در ماشین را بستم و رو به فروغ خانم گفتم: خب حالا کجا بریم؟
مظلوم گفت: میشه بریم خونهام و از دور ببینم؟
– خب نمیدونم شاید آدرسش عوض شده ولی حالا شما بگو به امید خدا پیدا میکنیم.
خوشحال جوابم را داد.
– دقیق یادم نیست، فقط میدونم توی فرشته بود.
– به به پس بالاشهرم زندگی میکردین.
چیزی نگفت، ضبط ماشین را روشن کردم و با خواننده آهنگ بلند بلند همراهی میکردم و فروغ خانم هم همه تن چشم شده بود و خیابانها را میدید، قطعاً تغییرات زیادی به وجود آمده که اورا اینچنین به وجد آورده.
– اینم از فرشته حالا چشمی میتونید بهم بگید؟
بعد تقریباً با ترافیک فرشته دو ساعت و نیم چرخ زدن، در یکی از کوچهها با صدای بلندی گفت: افرا وایسا!
محکم پایم را روی ترمز فشار دادم و نگران سمت فروغ خانم برگشتم تا ببینم مشکل کجاست که با چشمان پر از اشک و مبهوتش مواجه شدم، آرام زیر لب زمزمه کرد.
– همین جاست.
رد نگاهش را دنبال کردم و به خانه دو طبقه ویلایی رسیدم که معلوم بود قدیمی
است؛ اما اصیل بودن از سر و رویش میریخت.
کمربندم را باز کردم و با کلمه الان برمیگردم ماشین را ترک کردم.
زنگ خانه را زدم و منتظر شدم تا کسی جواب بدهد؛ ولی افسوس که کسی در خانه نبود، ولی خب من هم دست بردار نبودم! نگاهی به دور و اطراف انداختم و بعد از مطمئن شدن از نبود کسی از در خانه بالا رفتم و از بالای در نگاهی به باغ انداختم، معلوم بود که چند سالی است هیچکس در این خانه نبوده، زمین باغ پر از برگ و گرد و خاک و داخل خانه ام که معلوم نبود!
از در پایین پریدم و به ماشین برگشتم، به محظ نشستنم با صدای عصبانی فروغ خانم مواجه شدم.
– این چه کاری بود افرا؟ نمیگی خدایی نکرده بلایی سرت بیاد؟ اصلاً این کارها در شان یه دختر با وقار هست؟
با خندهی من حرصی تر شده و لحنش هم به مراتب عصبی تر شد.
– چرا میخندی؟ زشته، عیبه، یکی تو رو تو اون وضع میدید چی؟ ها؟ از دست شما جوونا!
بی حرف ماشین را راه انداختم به سمت رستورانی تا باهم ناهار بخوریم، تا شب تهران گردی کردیم و بعد هم به خانه رفتیم.
– خب فروغ بانو این هم خونهی من.
– با لبخند همه جا را بررسی کرد و داخل شد.
بعد تعویض لباس با چایی پیش فروغ خانم و رفتم و کنارش نشستم.
– میدونی افرا از وقتی اومدی جای دخترم و گرفتی، مثل اون دوستت دارم.
با لبخند نگاهش کردم و مطمئن از حرفی که قراره بزنم گفتم: این علاقه دو طرفس مامان فروغ!
از شنیدن کلمه مامان جوری خوشحال شد که اگر دنیا را هم آن لحظه بهش میدادی اینقدر این چشمها را پر فروغ نمیکرد!
محکم در آغوشم کشید و اشک ریخت! تا صبح اینقدر برایش شیرین زبانی کردم تا خوابید و من تصمیم گرفتم تا فردا صبح تصمیمم را به او اعلام کنم.
سر میز صبحانه بحث را وسط کشیدم.
– مامان فروغ؟!
انگار شنیدن هرباره این کلمه برایش ذوقی وصف نشدنی داشت که هربار با لبخند عمیق جوابم را با جانم میداد.
– آدرس شرکت نوهات و پیدا کردم، دختر پسر بزرگت.
از شنیدن حرفم لقمه در گلویش ماند و بی حرکت نگاهم کرد، از ترس سریع بلند شدم و آبی برایش ریختم.
– وای خاک بر سرم، چیشدی مامان فروغ؟ خوبی؟ وای آخه منه بیفکر چرا بدون مقدمه چینی گفتم؟!
یک دانه محکم از بی عقلی خود به پیشانیم زدم تا بالاخره خانم به حرف آمد.
– راست میگی؟
نفسم را از آسودگی به یک باره بیرون دادم و خودم را روی صندلی ول کردم.
– تو که کشتی من و! بله دروغم کجا بود.
مثل همیشه اشکهایش سرازیر شد و خدا را برای عاقبت به خیریام مخاطب قرار داد و من هم مثل همیشه با لبخند نظارهگر دعاهایش شدم.
– نذر کردم که برم حرم آقا خادم بشم، هرکاریام که بشه انجام میدم.
– آخه قربونت برم شما با این وضع پاهات چجوری میخوای خادم بشی؟
– خب تو آشپزخونه که میتونم کمک کنم.
برای ناامی نکردنش چیزی نگفتم و بعد از صبحانه به سمت موسسه راه افتادیم و من برای ماموریت پیدا کردن بچههای مامان فروغ بعد رساندنش به موسسه سریع آنجا را ترک کردم و خداراشکر دست خالی به خانه برنگشتم، از شرکت نوهاش توانسته بودم شماره تلفن خارج پسرش را پیدا کنم، البته به هزار بدبختی که بماند!
صبح که از خواب بلند شدم دل شوره عجیبی به دلم افتاد، بعد از صحبت با مامان و مطمئن شدن از حال خودش و بابا به سمت آسایشگاه راه افتادم.
به محظ ورود به سالن با کادر پزشکی اورژانس روبهرو شدم، از ترس سریع به سمت فرانک رفتم و دلیل را جویا شدم.
با استرس یکم مکث کرد و گفت: هول نشیا!
– بگو دیگه جونم به لبم رسید!
– صبحی یهو حال فروغ خانم بد ش…
زمانی برای گوش دادن به ادامه حرفهایش نداشتم، با سرعت باورنکردنی به سمت اتاق مامان فروغ رفتم و در را بدون در زدن باز کردم و بی توجه به افراد داخل اتاق که با تعجب نگاهم میکردند به سمت مامان فروغ رفتم و دستش را گرفتم و با بغض احوالش را جویا شدم، به سختی گفت: گریه نکن دخترجان میبینی که هنوز زندهام، این قلب ماهم رفیق نیمه راه شده داره بیمعرفت بازی در میاره.
لبخندی از لحنش روی لبم نشست و با فکر اینکه چقدر طرز صحبت کردنم روی او تاثیر گذاشته، لبخندم کمی جان گرفت!
به سمت پزشک اورژانس برگشتم و باهم به بیرون اتاق آمدیم.
– مشکل جدی هست؟
– من نمیتونم چیزی بگم خانم؛ اما بهتره حتما یه چکاب بشن احتمال بستن رگای قلبشون و سکته قلبی هست.
اینقدر رک گفتن هم نامردی بود مرد مومن! فکر قلب بیچاره من را نکردی که چطور بعد از گفتن این حرف، گرفت؟
– خانم… خانم شما خوبید؟
این هم پرسیدن دارد؟ تیرت را زدی، قلبم را زخمی کردی، حالا میپرسی خوبم؟ عالیم! بهتر از این نمیشد.
سرم را تکان دادم.
– بله.
فرانک را صدا زدم تا همراهیشان کند و من هم به اتاق مامان فروغ رفتم و وقتی دیدم خواب است، وسط راه برگشتم و در را آروم بستم.
گوشی به دست به باغ رفتم و شماره پسر مامان فروغ را گرفتم، بعد از سی ثانیه جواب داد و من خود را معرفی کردم.
– راستش آقای مفخم حال مادرتون خوب نیست، شدیداً به دیدار شما نیاز داره… بالاخره بعد از پانزده سال هرکسی هم بود دلتنگ میشد.
– من که هرماه حال مامان رو از خانم صالحی میپرسم، چیزی به من نگفتند.
مغزم هنگ کرد از اینهمه پول پرستی! تازه ماجرا را گرفتم و شصتم خبردار شد که سیمین جون ما چه مار هفت خطی بوده! از پسر مامان فروغ پول بیشتری میگرفته تا بهترین امکانات را برایش فراهم کند؛ اما برعکس نه تنها حرفی از احوال پرسیهای ماهانه پسرش به او چیزی نگفته بلکه بدتر افسرده تراش هم کرده.
بعد از توضیح وضعیت برای آقای مفخم، شدیداً عصبی شد و شرمنده از حال مادرش… قرار شد با اولین پرواز هفتهی دیگر با خانواده به ایران بیاید.
پنج روزی گذشت و من خبر آمدن فرزندان مامان فروغ را به او دادم، مطمئن بودم که در طول بیست و پنج سال عمرم آنقدر از دیدن خوشحالی کسی خوشحال نبودم، از آن روز به بعد مدام چشم به راه بود و هی زمان آمدشان را میپرسید، جوری که دیگر من راهم کلافه کرده بود…
با چشمانی نیمه باز به ساعت که سه و بیست و شش دقیقه صبح را نشان میداد خیره شدم، کی است این وقت صبح؟
تماس را وصل کردم.
فرانک: افرا؟!
– چی شده فری؟
– افرا حال فروغ خانم بد شده.
دیدید یکهو قفسه سینه آدم میگیرد و نفسش میرود؟ من دقیقاً همان حال را داشتم.
نفهمیدم چجوری لباس پوشیدم؟ نفهمیدم چجوری رانندگی کردم؟ نفهمیدم چجوری سالم به بیمارستان رسیدم؟
دیدن مامان فروغ از پشت شیشهای که بالایش تابلوی ICU زده شده بود، حالم را بیش از پیش داغون تر کرد!
زیرلب فقط خدا را صدا میزدم، حتی نمیفهمیدم که چه به خدا میگویم فقط او را صدا میزدم.
– خدیا! توروخدا…
دلم آنچنان برای خودم و مامان فروغم سوخت که حد نداشت، یک جا خوانده بودم وقتی یکی به خدا میگوید: توروخدا! یعنی به آخرین حد توان و تحملش رسیده!
دستم را روی شیشه گذاشتم و توی ذهنم با مامان فروغم که روی تخت با آن همه دستگاه خوابیده بود، حرف زدم.
– مامان فروغ، بانو جانم… چرا اینجوری شدی شما آخه؟ بچههات دارن میان خانم، زشته بعد از کلی سال اینطوری استقبال کنی ها!
با دیدن فرانک و سیمین به سمتشان برگشتم.
بعد از صحبت با آقای مفخم، دیدم نسبت به سیمین عوض شده بود و حالا مطمئنم از نگاهم آن سردی را دریافت میکرد.
فرانک آرام دستم را گرفت و گفت: با دکترش حرف زدم گفتش فعلاً نمیتونه راجب وضعیتش چیزی بگه.
بغض خفه کنندهای که در گلویم بود با شنیدن این حرف بی صدا شکست و برای پنهان کردن اشکهایم به سمت شیشه و پشت به آنها برگشتم، فرانک دستش را روی شانهام گذاشت و آرام گفت: توکل کن به خدا، هرچی صلاحه اتفاق میافته.
خدایا! توکل به خودت…
بعد از کلی التماس و خواهش اجازه دیدار ده دقیقهای با مامان فروغ را از دکتر گرفتم.
کنار تخت روی چهار پایه فلزی نشستم و دستش را آروم در دستم گرفتم.
– مامان فروغ، خانم خانما! تا حالا انقدر نخوابیده بودیها… قرار بود بریم لباس جدید بخریم برای دیدار با بچههات، تازه فکر نکن یادم رفته موهاتم میخواستم رنگ کنم.
قطره اشکی از چشمم سرازیر شد و با صدای گرفتهتری ادامه دادم.
– آقا سهراب زنگ زد، گفتش پروازشون و به خاطر تو جلو انداخته، فردا بعدازظهر ایرانن، شما که من رو کچل میکردی بس که روزی صدبار میپرسیدی کی میان؟ حالا که دارن میان خوابی؟ دست مریزاد بانو!
دیگر اشکهایم توان ادامه دادن به حرفهایم را نمیداد، سرم را روی دستش گذاشتم و گریهای از ته دل از سر دادم!
– ماما…ن فرو…غ تورو… به… امام رض…ا پاشو اصلاً… م…گه نذ…ر نداش…تی که خا…دم آقا بشی؟ پاش…و خو…دم میبرمت.
با صدای پرستار که تمام شدن ده دقیقه را بازگو میکرد از اتاق بیرون رفتم و روی صندلی روبه در اتاق نشستم، نفهمیدم کی چشمهایم روی هم افتاد؛ اما با صدای شلوغی و همهمهای از خواب پریدم و به دکتر و پرستارهایی که بدو بدو به اتاق مامان فروغ میروند خیره شدم.
مانند نوزادی بودم که نه حرف زدن میداند، نه راه رفتن! با صدای بوق مکرر دستگاه به خود آمدم و به سمت شیشه جهش زدم؛ اما بازهم توان حرف زدن نداشتم، آن خط صاف روی دستگاه عجیب بر دلم خنجر میزد.
پرستار با دیدن منه پشت شیشه پرده را کشید…
صدای بوق قطع شد، نفس من هم قطع شد! آن چند ثانیه لعنتی، مرز بین رفتن و ماندن مامان فروغم بود!
دکتر با چهرهای سرخورده بیرون آمد و…
– متأسفم هرکاری از دستمون بر میاومد انجام دادیم، غم آخرتون باشه!
بهت زده از پشت دکتر به پرستاری نگاه کردم که پارچه سفید را روی صورت گرد و قشنگ مامان فروغم انداخت، مامان فروغی که حالا جانش بی فروغ شده بود!
پارچه سفید انداخته شد، صدای دکتر توی ذهنم تکرار شد.
پارچهی سفید، غم آخرتون باشه… پارچهی سفید، غم آخرتون باشه…
فقط قطره اشکی را که از گونهام چکید حس کردم و بعدش، بی حسی و تاریکی
مطلق!
زمانی که چشم باز کردم، اولین چیزی که دیدم قطرههای سرمی بود که وارد دستم میشد و مغزم تازه داشت اتفاقات را به یاد میآورد.
دلم خیلی برای مامان فروغی که حالا تنهایش گذاشته بود، تنگ شده بود، دلم گناه داشت خب؛ اما دلم بیشتر از خودش برای مامان فروغی میسوخت که حسرت به دل این دنیا را ترک کرد، که آخر بچههایش را ندیده رفت، حتی برای آخرین بار از دختر و پسرش کلمه مادر را نشنید و رفت، آقا امام رضا را زیارت نکرده گذاشت و رفت، دلم آتیش گرفته بود برای مامان فروغش.
به عنوان تنها همراهش با اینکه از اقوام درجه یک نبودم، حتی جزو اقوام هم نبودم بهم اجازه آخرین دیدار با مامان فروغم را دادند.
دلم برای اینهمه بیکسی هم خون بود… خدایا، دلم گناه دارد، به خدا طاقت نمیآورد.
با دیدن آن پارچه سفید کذایی گریه بی صدایم تبدیل به شیون سوزناکی شد، آرام پارچه را کنار زدم، با دیدن آن صورت سفید بی روح زانوهایم دیگر تحمل وزنم را نکرد و روی دو زانو کنار تخت افتادم و سرم را روی تخت گذاشتم.
دلم طاقت دیدن صورتش را ندارد خب! تقصیر من چیست؟
گریهام دل سنگ را هم آب میکرد و حرفهایم…
– مامان فروغم… خیلی زود رفتیا! هنوز یک سال نشده که دیدمت، اینقدر از دستم خسته شده بودی؟ غلط کردم! تو برگرد قول شرف میدم که دیگه اذیتت نکنم، آخه وقتی حرص میخوردی خیلی بانمک میشدی… به خدا قول میدم که دیگه کاری به کارت نداشته باشم، اصلاً… اصلاً تو پاشو من میرم دیگه من و نبینی.
بلند تر و با گریه بیشتر ادامه دادم.
– بی معرفت مگه نگفتی مثل دخترت بودم؟! مگه نگفتی طاقت اشکام و نداری؟! پاشو نگاه کن ببین دخترت داره زار میزنه… من و ول کن اصلاً من به درک، پاشو چند ساعت دیگه بچههات میرسن… آخه من چی بهشون بگم؟ بگم مامانشون دووم نیاورد و ندیده گذاشت رفت؟ چی بگم مامان فروغ؟ چی بگم؟
پرستار از اتاق بیرونم آورد و من درست مثل یک مرده به دیوار سفید روبه روم خیره شدم، با صدای زنگ گوشیم از توی جیبم بیرونش آوردم و پیام آقای مفخم را باز کردم.
– خانم صدر ما فرودگاه هستیم، شما کجایید؟
ای وای! قرار بود من برم دنبالشان.
به همان شماره زنگ زدم و بعد از کلی مکث گفتم که به بیمارستان بیایند.
یک ساعت بعد ده – دوازده نفر آدم بدو بدو به سمت من آمدند، من را میشناختند، عکسهایمان با مامان فروغ را برایشان فرستاده بودم.
از دیدن صورتم نگرانیشان بیشتر شد و هرکدام از من میپرسیدند که چه شده؟ ولی من بیحال تر از آن بودم که جوابشان را بدهم، یک لحظه از آنها هم بدم آمد که چرا این همه سال به دیدن مامان فروغم نیامده بودند.
پرستاری که رد میشد توجهش به اینجا جلب شد و به سمتمان آمد.
آقای مفخم که از من ناامید شده بود از آن پرستار دلیل را جویا شد.
نفهمیدم که پرستار چه گفت و چطوری گفت؟ ولی با صدای جیغ دو تا زنی که به نسبت سه تا بقیه مسن تر بودند فهمیدم که جریان را گفته.
آخر طاقت نیاوردم و نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و رو به آنها گفتم: شما چرا ناراحتید؟ پانزده سال به دیدنش نیامدید، حالا این گریه برای چیه؟ میدونین وقتی شنید دارید میاید چقدر خوشحال شد؟ میدونید چقدر چشم انتظارتون بود؟ میدونید…
با دیدن حالشان دلم نیامد بیشتر از این نمک به زخمشان بپاشم…
گلهای رز پرپر شده را روی اسم حک شدهی مامان فروغ روی سنگ سفید ریختم و شروع کردم حرف زدن با او.
– جات راحته مامان فروغ؟ خوبه اونجا خدا رو داری تا براش حرف بزنی، دلت نگیره از اینکه بچههات هنوز یک ماه نشده رفتن ها! خودم هر هفته میام پیشت که تنها نباشی، البته یک ماهی و نیستم، دارم میرم نذرت و ادا کنم…
دستم را روی قلبم گذاشتم و به آقا سلام دادم.
– السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا…
خیلی زیبا بود 🙂