عادتش شده بود، روزها به امید دیدن دوبارهی او پشت پنجره مینشست و شبها به شوق تحقق رویای چند سالهاش به خواب میرفت.
دیدگانش کم سو شده بود و تصاویر در مقابل چشمانش تار اما میل دل کندن از درهای آسایشگاهی که هرآن امکان داشت، تصویر پسر رشیدش را قاب بگیرد از جان کندن هم برایش سختتر بود.
دست پرستار که روی شانهاش نشست، خط باریک لب هایش آرام کش آمد و سوال همیشگیاش را پرسید: برگشته؟
پرستار بغض نشکستهای که در گلویش لانه کرده بود را به کمک بزاق دهان بلعید و سرش را به گوش او نزدیک کرد ولی چگونه باید میگفت بعد از سالها چشم انتظاری سهم او تنها چهار تکه استخوان و پلاکی بیش نیست؟
– آره، با چندتا از هم رزماش برگشته. فردا همگی میریم استقبالشون، خوبه؟
ایمان داشت که پسرکش سرانجام بازمیگردد و به قولی که داده است، عمل میکند.
دست لرزانش را روی دست پرستار گذاشت.
– دیدی گفتم پسرم مَرده و روی حرفش وایمیسته؟
لبخند گسی زد و بی حرف زیر بازوی پیرزن را گرفت و کمکش کرد تا از جایش بلند شود و او برای اولین بار قبل از تاریکی هوا نگاهش را از پنجره دریغ کرد چراکه دلش نمیخواست چشمان کمبینایش را بیهوده خسته کند و حسرت دیدن چهرهی دوست داشتنی امیدش بر دل بماند.
– حالا چی عروسم میشی؟
سرش را بالا گرفت و نگاهش را به سقف دوخت تا مبادا قطره اشکی سمج، خوشی ناپایدار پیرزن را نقض کند.
همانطور که او را به طرف تختش میبرد یکی دیگر از پیرزنها کنترل تلویزیون را برداشت و صدای آن را تا حد ممکن زیاد کرد.
«مراسم تشیع پیکر چهار شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس پیش از ظهر فردا، همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) از فلکهی فیض به سمت گلستان شهدای اصفهان برگزار خواهد شد.»
لبخند پیرزن پر کشید و اشک صورت پرستار را شست.
به کمک پرستار مهربانش روی تخت دراز کشید و زیر پتو خزید و پیش از سنگین شدن ابدی پلکهایش آخرین نگاه را به آرزو کرد و باورش شد که گاهی دست شوم سرنوشت مانع از به هم رسیدن هزاران امید و آرزو میشود!
#زهرا_حشمفیروز