#داستانی اموزنده
نام داستان:خدایا مدد غیر از تو ننگ است
نویسنده:نازنین عظیمی
نگاهم به دختر بچه ای افتاد، که ناراحت یک گوشه ای کز کرده بود.
و در هوای سردی به خود میلرزید.
به سمتش حرکت کردم گوشهای نشستم و او را به آغوش کشیدم، بوسه ای بر گونه اش کاشتم.
_خاله کمکم میکنی به خدا قسم میخورم یادم نیس آخرین بار چی خوردم!
نگاهش مایوس بود، نمیدانستم کیه؟ ولی لحظهای اشک از چشمانم جاری شد.
بی انکه احساس کنم با اسم بزرگترین کس زندگیم خدای بزرگم موهای تنم را سیخ کرد.
_اره گلم کمکت میکنم وایسا
از کیفم یک پرس غذا به سمتش گرفتم چشمانش برق زد و به سمتش هجوم آورد. با اشک میخورد.
با ناله به رویش گفتم
_ چرا داری گریه میکنی؟
_خاله آدما خیلی بدن اونروز مامورا برادرمو به خاطر دزدی گرفتن و بردن به زور پول در می اوردیم.
سرم را بر روی شونه اش گذاشتم به اسمان تاریک چشم دوختم به تاریکی دل مردمانش به ستاره دل های مهربانشان
من …من ….من..من چی گفتم
در این دنیا غرق گناه
انسانیت را بر روی کول بار های بردن
دختری تنها را در قفس سربسته محکوم کردن
من تنها ایمان تو بودی
ای بهترینم خدای بزرگم مرا بین انسان هایی آفریدی که بین مخلوقاتت فرق میگذارن
فقیر را بی کس میدانن
پولدار را ارزشمند میدانن
ولی انسانیت را نمی فهمن
به بچه بیگانه رحم ندارن
یتیم را تنها میگذارن
حتی فقط به چند یتیم هم کمک کنیم، شاید سیراب نشن.
ولی ما وجودانمون آروم میکنیم، وجدانی که لبریز از گناه است.
گناهی که دل هارا شکسته
خداجونم تو مرا چه دیدی که بازهم گناهم را عفو کردی صد بار به سویت توبه شکستم ولی بازهم مرا به آغوش گرمت کشیدی.
هرچی به عبادت کردن نیس به شرف انسانه دلتو بی کینه کن
شیشه خورده قلبت محو کن
با همه صاف و رو راست باش
عالی بود