به نام خالق عشق
داستان: و عشق، قربانیِ غرور
نویسنده: فاطمه معماری ۸۴
( کاربر انجمن رمانهای عاشقانه، آقای غلامی)
«ستون زندگیام، همواره با خشتهایی از جنسِ درد، بغض، اجبار، شکست و نامیدی بنا میگیرد.»
ترجیح دادم بروم کنار ساحل بنشینم تا مجبور نباشم سکوت خفقان آور خانه را تحمل کنم. کنار ساحل روی تکه سنگ بزرگی نشسته بودم و به ملودی روحنواز دریا گوش میدادم. چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا هوای خنک اطراف را ببلعم. پشت پردهی تیره دیدهام، صحنههای گذشته مثل یک فیلم ویراژ رفتند.
پدر کیست؟ آن بود که تنهایمان گذاشت.
مرگ مادرم به خاطر یک بیماری وحشتناک، حقیقت تلخ تک فرزندی و نداشتن هیچ اقوامی، چند سال تنهایی و سرانجام دل بستنم. دل بستن؟ آن هم به پسر خواندهی، پدری که بعد از سالهای سال برگشته بود؟ چه ساده! تمام افکارم را در بر گرفته بود…
نه نه، گویی تمام «من» در «آن» خلاصه میشد. پسری که حکم معشوق را جاری بود، شاهد تکبر و بی محلی من در هر زمان بود.
ولی انگار این دلِ دیوانه افسار پاره کرده بود، آن هم از تیزیِ غرور.
ذهنم خیلی درگیر بود، به همه چیز فکر میکردم.
به خودم، به پدری که ثابت کرد مادرم به خاطر یک اشتباه همه چیز را به هم ریخته بود، به حسی که در وجودم سایه افکنده بود، به این تصمیمی که گرفته بودم و قرار بود یه مدت از تهران دور باشم و با پدر در شمال زندگی کنم و…
اما مگر میشد جلوی این پسر را گرفت؟ هر وقت به یاد میآورم که چطور با قاطعیت به پدر گفت:«هر جا برید، منم میام.» خندهام میگیرد.
به خیلی چیزها فکر میکردم، ولی باز هم از حال منقلبم کسر نمیشد.
– مشکلی نیست بشینم؟
با شنیدن صدای مردی، دست از افکارهای پیچ در پیچم کشیدم. متوجه حضور مردی در کنارم شدم. نگاهم رو به ساعت مشکی رنگ دور مچش دوختم.
– خواهش میکنم، مشکلی نیست.
– تنهایید؟
نگاهم رو به انتهای دریا، جایی که دیده نمیشد، دوختم. منظورش را از تنهایی نمیفهمیدم، ولی مگر تنها بودم؟ پدرم تا ساعاتی دیگر به خانه بر میگشت و محمد هم از خانهی دوستش برمیآمد.
– نه!
– ولی من تنهام.
– تنهایی خیلی خوبه، قدرش رو بدونید.
– چرا؟
آهی کشیدم و گفتم:
– نه کسی رو میبینی که بهش فکر کنی و نه کسی رو داری که دست و پاگیر تصمیماتت بشه. خودت اختیاردارِ خودتی و حسی نیست که باعث عذابت بشه.
خندهی آروم و بی صدایی کرد و گفت:
– نه، اینطوریها هم که نیست.
مکثی کرد و ادامه داد:
– اولین روزی هست که اینجا میبینمتون.
– مگه همیشه اینجایید؟!
– آره دهسالی میشه، من و دریا رفیقای هم دیگهایم. دهسالی هست که پا به پای حرفهام میشینه و سنگ صبورمه.
باز هم مکث کرد:
– از شانس شما امروز خیلی خلوت و خوبه.
چیزی نگفتم و فقط نگاهم به، رو به رو بود.
– شما همیشه براتون مهم نیست که با کی صحبت میکنید؟
پوزخندی زدم و گفتم:
– از نگاه کردن به صورت آدمها میترسم. از اینکه این قلب کوفتی دوباره بلرزه وحشت دارم. میخوام همیشه نگاهم رو از صورتا بدزدم.
خندهای کرد. بعد از چند ثانیه خندش رو خورد و گفت:
– دلی که بخواد بلرزه، با حرفهای قشنگ هم میلرزه. دو نفر که قسمت هم باشن، حتی با دیدن راه رفتن همدیگه هم، عاشق هم میشن. عشق قویترین نیروی شناخته شده است. با عشق میشه جنگ جهانی راه انداخت، میشه صلح راه انداخت. عشق تنها چیزیه که نمیتونی جلوش رو بگیری؛ چون اصلاً نمیدونی کی اومده سراغت. پس این تصمیم بچهگانه رو کنار بزار.
برای اولین بار جلوی حرفهای یک نفر کم آوردم. عاشق حرفهاش شدم. قشنگ حرف میزد، طوری که آدم دوست داشت ساعتها بشینه و باهاش صحبت کنه. کنجکاو شدم. نگاهم رو از دریا گرفتم و به دو تا تیلهی مشکی دوختم. ریش گذاشته بود، موهای مشکی پرکلاغیش رو که موج داشت و تا روی شونههاش میرسید رو باز گذاشته بود. آدم با دیدنش یاد شاعرا و نویسندهها میافتاد. صورتش کشیده و سفید بود. درکل چهرهی جذاب، مردونه و خوبی داشت.
– آفرین! این شد. هیچ وقت سعی نکن نگاهت رو از چهرهها بدزدی.
لبخندی زد و این دفعه اون نگاهش رو به دریا، دوخت. منهم خیره شدم به جایی که چشمهای اون خیره بود.
– دنیا یکی دو روزه، وقتی یه نفر رو دوست داری بهش بگو! تنها دلیل تغییر سرنوشت خودتی، غرور چیزِ بیجاییه. حداقل برای عشق، بزارش زیرپات. باهاش خوش باش، حتی برای مدت کم. نزار دلت حسرتش رو به گور ببره.
– ولی…
– من وقتی با ترنم آشنا شدم، نوزدهسال بیشتر نداشتم. همسایه بودیم. یه مدت گذشت تا فهمیدم دارم نسبت بهش حساس میشم.
ولی بهش نگفتم، با خودم گفتم «مَرده و غرورش».
عمراً بزارم پای عشق کسی بره. تا اینکه دانشگاهش رو همینجا، شمال قبول شد. نتونستم ازش دور باشم. منم به هر زوری که شد، انتقالیمو گرفتم و اومدم اینجا.
اما هیچ وقت بهش نگفتم که دوستش دارم.
یه روز داشتم موقع جزوه گرفتن، با یه دختری میگفتم و میخندیدم که من رو دید. با خودم گفتم «برم
دنبالش، غرورم میشکنه!».
رفت!
رفت و بعد از چند وقت دست تو دست یه نفر دیدمش. شکستم، بدجور هم شکستم. رفتارش باهام تغییری نکرده بود، ولی به وضوح معلوم بود، غم بزرگ توی چشمها. منم تغییر رفتار ندادم، ولی از درون داشتم خفه میشدم. دلم میخواست سر پسرهرو از تنش جدا کنم.
گذشت!
گذشت و یه روز با خودم گفتم «دیگه غرور تا کی؟» امروز میرم و بهش میگم که دیوونهوار دوستش دارمو چقدر محتاج بودنشم. این که دلم میخواد فقط برای خودم باشه و خوشبختش کنم.
یه شاخه گل خریدم و رفتم سمت خوابگاه دخترا. هرچی شمارشرو گرفتم جواب نداد. دوستش گفته کمی حالش بد بود و رفت کنار دریا تا آروم بشه. تا دریا ده دقیقه راه بود.
شوق و ذوق تموم وجودم رو فرا گرفته بود. تموم مسیر رو دویدم تا زودتر برسم و این راز کوفتی رو بگم.
آهی کشید، لبخنده غمگینی زد و با دستش به نقطهای اشاره کرد.
با غصه گفت:
– درست همونجا پر از آمبولانس و کمکهای امداد بود. هی رفتم جلوتر، دور و برم رو نگاه کردم که اثری از ترنم پیدا کنم، ولی نبود. رفتم بین جمعیت، گفتم شاید بین اونها باشه. همه رو پس میزدم به امید پیدا کردن ترنم. گاهی تشری هم از وسط میشنیدم که هوی وحشی چته؟
اما جوابی نمیدادم.
تا اینکه دیدم شال ترنم روی شهن پهنه و یه سنگ هم روشه. شالی که هدیهی تولدش بود، از طرف من!
رفتم جلوتر و خوشحال شدم، حتماً همین نزدیکی ها بود. شال رو که برداشتم یه نامه زیرش پیدا کردم.
برداشتمش و شروع کردم به خوندن.
بغض سنگینی گلویش را گرفته بود، ولی با این وجود ادامه داد:
– نوشته بود که غرور لعنتیش هیچ وقت نذاشته بهم بگه که عاشقمه. گفته بود میدونم دیر یا زود میای اینجا سراغم، دنبالم نگرد و فقط بدون که دیگه روی زمین خدا جایی نداشتم.
دستهای کثیف اون نامرد بهم دراز شد و تموم چیزهایی که داشتم رو ازم گرفت. نمیتونستم زنده باشم و ببینم تو داری به خاطر این غرور لعنتی از دستم میری. از این غرور لعنتی گذشته، من دیگه پاک نبودم!
من رو ببخش رامتین، ولی واقعاً مجبور بودم.
با انگشتش اشکی را که از گونهاش سرازیر شده بود پاک کرد و گفت:
– و عشق قربانیِ غرور…
لبخند تلخی زد و دیگر هیچ چیزی نگفت. واقعاً سرگذشت خیلی تلخی داشت.
تو فکر بودم که گفت:
– اسمت چیه؟
لبخندی زدم و گفتم:
– آیسل.
– چه اسم زیبایی!
هر دویمان سکوت کرده بودیم و به امواج زیبای دریا خیره.
دلم میخواست من هم کمی حرف بزنم و از عشقی که از نظر غرورم، ممنوعه بود بگویم. این پا آن پا کردم و بلاخره سکوت را شکستم و…
گفتم!
گفتم و اشک ریختم.
– میدونی چیه؟ از این حرفهایی که زدی فقط یه نتیجه میتونم بگیرم.
دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم و با صدای گرفتهای گفتم:
– چه نتیجهای؟
– محمد هم دوستت داره، تو فقط افتادی روی دندهی لج و باید خودت…
فهمیدم میخواد چی بگه و زودی حرفش رو قطع کردم:
– نه، این امکان نداره.
– دخترم، دخترم بیا که به خاک سیاه نشستیم.
با صدای پدرم فوراً ترسیده سرم را به عقب برگرداندم. پشت سرمان ایستاده بود، با شانهای خمیده و چهرهای پژمرده که گویی نشان از اتفاق ناگواری داشت. چه شده؟ چرا پدر گریه سر داد؟
– محمد! محمدم رفت، محمدم پر پر شد.
پدر چه میگفت؟
– تصادف کرده. وای خدااا…
و عشق قربانیِ غرور…
دیالوگهاییکیازرمانهامبود @_@
ID: fati_memari84