در آن روز کذایی همه آمده بودند و خشم و عصبانیت و هزاران احساس عجیب و غریب دیگر که من اسمشان را نمی دانستم در ظاهرشان پیدا بود. مادر بزرگ گریه می کرد و پدر بزرگ صورتش رنگ سیبی بود که در نقاشی ام کشیده بودم. پدرم؟ نمی دانستم دقیقا منظورش چیست اما از او در این حالت می ترسیدم. از فریاد هایش که تمام وجودم را می لرزاند و باعث می شد در گوشه ای که ایستاده بودم بیشتر خودم را به دیوار بچسبانم. نمی توانستم دقیقا بفهمم چه شده اما حال پدرم خوب نبود.
-شما این ورق کاغذ رو ببینین؟ بعد هشت سال زندگی دیشب فهمیدم چی کار کرده و چه بلایی سر زندگیمون آورده. امروزم وقتی از سرکار اومدم این کاغذ رو دیدم چسبونده به آینه و رفته.
…
نویسنده:لعیا حسنی
عجب صدایی!
ممنون دوست عزیز
با صدات کاملا این داستان و به تصویر کشیدی
ناشران داستان های صوتی امیدوارم همیشه امثال این نوع صدا.رو استفاده کنن . مطمعنا مخاطب بیشتری هم جذب خواهند کرد
صداهای کم سن و سال اصلا جذابیتی ندارن
صدای این دوست عزیز صدایی جوان و با لحنی دلنشین داستان رو جذابتر کرد