با کرختی تکان آرامی خوردم، تنم کوفته بود و احساس خستگی تمام وجودم را دربر گرفته بود. دستم را روی تشک کشیدم تا گوشی همراهم را پیدا کنم اما نبود! چشمهایم را به سرعت باز کردم که دردی موذی در سرم پیچید، دردی مانند برخورد صاعقه با تکتک نورونهای مغزم. انتشار درد باعث شد چشمانم را ببندم که صدای لطیفی گفت: به هوش اومد!
دستم را بلند کردم تا روی چشمانم بگذارم که با حس سوزش شدیدی «آخ»ی از بین لبهایم خارج شد. کسی دستم را گرفت، صدای مردانهاش گرم و محبتآمیز بود.
– صدام رو میشنوی؟ تکون نخور، سرم بهت وصله.
نمیتوانستم جواب بدهم. به خاطر خشک شدن بزاق، دهانم مزهی تلخی داشت و گلویم مانند کویری بود که باران، رحمتش را از او دریغ میکرد. با سرفهی کوتاهی بار دیگر چشمهایم را به آرامی باز کردم. برای چند ثانیه اطرافم را تار دیدم. مثل زمانی که طوفان گرد و خاک به پا میکند و مجبوری چشمهایت را تنگ کنی. کمکم تصویر واضح شد، نگاهم به عکسمان که درست روبه روی تخت بود افتاد. نگاه او به من بود و نگاه من به دنبالهی لباس سفیدم. دستهگل سرخی که میان انگشتان سفیدم دلربایی میکرد، هنوز هم داخل جعبه، روی لباس عروسم بود. دستهگلی که هنوز خشک نشده بود اما او… تیغهی بینیام سوخت و اشک بیرحمانه به چشمانم هجوم آورد. آبی زلال چشمانش میان اشکهایم غلتان به نظر میآمد. انگار به جای خون، مواد مذاب در رگهایم جریان گرفته بود که قلبم آن گونه میسوخت.
با صدای سرفه نگاهم را از عکس برداشتم و سرم را به سمت راست چرخاندم. باز هم مثل هر روز آمده بود تا سؤالهای تکراریاش را بپرسد؟ تکیهاش را از چهارچوب در برداشت، «سلام»ی کرد و به سمتم آمد. سرم را تکان دادم که پدرم دستی به موهای پریشانم کشید و از اتاق بیرون رفت. دستم را به سمت سرم بردم که شبنم زودتر از من شالی که انگار قبل از آمدن او به سرم انداخته بود را کمی جلوتر کشید و موهایم را به داخل شال فرستاد، از کنارم بلند شد تا برود که ناگهان ایستاد. رو به شاهد با شرمندگی گفت: آقای شاهد، کفشهاتون…
شاهد اول به کفشهایش و سپس به من نگاه کرد، «ببخشید»ی گفت و کفشهایش را درآورد. نگاهم که به کفشهایش کنار پایهی تخت افتاد، چشمانم باز هم میل باریدن پیدا کردند. چشمانم را با درد بستم. او در این خانه نماز میخواند، چرا با کفش وارد شده؟ میخوانَد یا میخوانْد؟ چقدر از این تفاوتهای فعلی قبل و بعد از بودنش بیزارم!
شبنم که رفت، شاهد نزدیکتر شد و گفت: صنم، دفعه پیش اظهاراتت ناقص موند.
به عکسمان نگاه کردم و پرسیدم: فقط دنبال اظهارات من هستید یا کاری هم کردید؟
نگاهش روی چشمهایم ثابت شد، ابروهایش را بالا برد و نفس عمیقی کشید.
– دنبال مجرمیم ولی نیاز به سرنخهای بیشتری داریم، اون رو هم تو باید بدی که نمیدی. یه هفته است هر بار میام، یا بیهوشی یا بیهوش میشی. فکر میکنی همین یه پرونده دستمه یا علافم؟
دندانهایم را با حرص روی هم فشردم و چشمانم را بستم تا اشکهایم سرازیر نشود، بغض لحظهای رهایم نمیکرد. او از حال من چه میفهمید؟ از یک همکلاسی سابق و همکار همسر انتظاری بیش از این هم نباید داشت.
– شما می… میفهمید من چی میکشم؟ اون… اون مرد من هم…
مقاومتم شکست و هق هقم بلند شد. کلافه سری تکان داد و عینکش را روی صورتش جابهجا کرد، روی صندلی کنار تخت نشست و گفت: بهتره در مورد روز قتل صحبت کنی، باز بیهوش میشی کارها یه هفته عقب میفته.
با آن همه واحدی که گذرانده، فقط طعنه زدن را یاد گرفته؟ دستم را روی صورتم کشیدم. صحبت کردن از شادی قبل از غم برایم سخت بود. آن قدر در خواب و بیداری آن صحنهها برایم مرور میشد که مرور دوبارهاش وحشت بود و بس.
– صبح ساعت هفت اومد دنبالم، همه چیز خوب بود، هیچ اتفاق بدی نیفتاد. سوار ماشینش که شدیم مبایلش زنگ خورد.
***
(یک هفته قبل – ساعت هفت صبح پنجشنبه)
در ماشین را باز کردم و سوار شدم که مبایلش زنگ خورد، غرغر کنان مبایل را برداشت و قبل از این که جواب بدهد، با شرمندگی به سمتم برگشت و در جواب نگاه شاکیام گفت: این بار رو جواب بدم بعد دیگه دربست در خدمتتم.
لبخندی زدم و پلکهایم به معنای «باشه» روی هم گذاشتم. سرم را به شیشه تکیه دادم و چشمانم را بستم. در حال هماهنگیهای نهایی باغ عکاسی بود. دیشب آنقدر غرق در فکر و خیال بودم که وقتی برای خواب نماند. چشمانم گرم شده بود که با گرمای دستش روی دستم و صدایش چشمانم را باز کردم.
– به شبنم گفتم عکسها رو که آماده کردن، ببره خونه. قبل از خودت، عکسهات به خونه، زندگی میده.
لبخند پررنگی زدم و انگشتانش را به آرامی نوازش کردم. از وصف عشقی که به او داشتم ناتوان بودم. آنقدر مهربان بود که فرشتهها هم پیش او درس خوبی پس میدادند.
تمام طول راه در سکوت به موسیقی بیکلامی که عشق را معنا میکرد گوش دادیم. کنار در آرایشگاه نگهداشت و در حالی که پیاده میشد گفت: صنم، به آرایشگرها هم گفتم، خانم مهدوی رو میفرستم پیشت. از کنارش جم نمیخوری.
گیج نگاهش کردم که لباس عروس را از داخل ماشین برداشت و ادامه داد: به خاطر پرونده جدیدم تهدید شدم. نمیخوام اتفاقی بیفته.
دستم را روی موهای کنار شقیقهاش کشیدم و درحالی که به ظاهر خونسردیام را حفظ کرده بودم گفتم: نگران نباش، آماده شدم زنگ میزنم.
نگاهی به چشمهایم انداخت و «نچ»ی کرد.
– کاش شاهد بیکار بود، بهش گفتم ها ولی کارخونهی باباش بود. ماشینهاشون رو زدن رفته بود پی اونها. ای بابا!
با سکوت نگاهش کردم. در این مواقع باید خودش آرام میشد. زنگ آرایشگاه را زد و بعد از این که به تکتک آرایشگرها توصیه کرد، جعبه را به آنها سپرد و قبل از رفتنش بوسهی آرامی به شقیقهام زد.
تمام زمانی که در آرایشگاه و باغ عکاسی بودیم، حتی با وجود خانم مهدوی که یک لحظه هم چشم هایش را از رویم برنداشت، بیدغدغه لبخند به لبهایم بود. احسان هم با وجودش کمتر نگران بود و همپای من از لحظات مشترکمان لذت میبرد. آنقدر ثانیه ها زود گذشت که نمیدانم چطور نیمه شب فرا رسید و به سمت خانه حرکت کردیم. جشن عروسی به همین سادگی در چند ساعت به پایان رسیده بود!
سوار ماشین که شدیم او هنوز هم به سماجت من برای ندادن گلهایم به دختران دمبخت میخندید. ماشین را روشن کرد، به آرامی گلبرگها را لمس کرد و گفت: حالا خوبه نگفتن جای گل من رو بهشون بدی!
چپچپ نگاهش کردم، گلها را در آغوشم پنهان کردم که خودم به خنده افتادم.
-من که مشکلی ندارم ولی ببینم به جز من کی میتونه تو رو خوشبخت کنه.
خندید و چراغهای ماشین را خاموش کرد، داخل فرعی که شد به پشت سرم نگاه کردم و با تعجب گفتم: چرا پیچوندیشون؟
مبایل را روی پایش گذاشت و در حالی که به مسیر waze نگاه میکرد گفت: قراره از امشب به مدت یک هفته بریم ماه عسل. خانواده ها هم خبر دارن.
لبهایم را جلو دادم، خیره به جاده با عصبانیت کنترل شدهای گفتم: عجب! بعد نمیتونستی بگی من لباسم رو عوض کنم؟
نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: خواستم غافل گیرت…
ماشین تکان محکمی خورد و صدایش در صدای کوبیده شدن چیزی به ماشین گم شد.
*
دستمالی به سمتم گرفت. دستمال را از دستش گرفتم که گفت: بعد چی شد؟
نفس در سینهام سنگینی میکرد، «آه» عمیقی کشیدم.
– بعدش بیهوش شدم، چند بار بیهوشم کردن. دفعهی آخر که به هوش اومدم صدای داد احسان رو میشنیدم. داشتن شکنجهاش میکردن. من…
دستش را بالا گرفت و کلامم را قیچی کرد.
– چند نفر بودن؟
سرم را تکان دادم و گفتم: آره، صدای پای چند نفر بود. چون دستگاهها روشن بودن نمیشد صداها رو راحت شنید اما مطمئنم چند نفر بودن. اونا…اونا واقعاً جمجمهاش رو…؟
گریه امانم را برید. دستمال دیگری به سمتم گرفت و گفت: بله، با دستگاهی که برای اوراق ماشین استفاده میشه، تمام استخوانهاش رو به جز قفسه سینه و جمجمهاش شکستن در آخر…
نگاهم را از چشمانش گرفتم که دیگر ادامه نداد. کمی فکر کردم و با ترید گفتم: یه چیزی هم فهمیدم که احتمالاً بتونه کمک کنه.
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم: چشمهام رو بسته بودن، همه چیز برام تاریک بود اما یه چیزی رو خوب حس میکردم. کسی که میاومد بهم سر میزد، در نهایت هم خودش گوشهی جاده ولم کرد، سیگاری بود. نه سیگار عادی، سیگارش وارداتی بود. بوش رو حس میکردم، بوی شکلات یا یه همچین چیزی. حتی صدای باز و بسته شدن جعبهی فلزیش رو هم میشنیدم.
خودکار را بین انگشتانش چرخاند و گفت: این که مدرک نیست. این همه مردم سیگار میکشن!
کلافه دستی به شالم کشیدم و موهایم را داخل فرستادم.
– الان شما اینجا هستید که بشنوید یا به حرفهام گوش هم میکنید؟ میگم سیگارش وارداتی بود، توی پروندههایی که احسان قبول کرده بود، چند نفر درگیر بودن که بتونن سیگار وارداتی بکشن؟ اصلا کی توان خرید اون سیگارها رو داشت؟ احسان تازه کار بود، کلهگندههای خرپولی که براشون دردسر شده بود، به انگشتهای یه دست هم نمیرسید. روی اونها تمرکز کن!
با پوزخندی که زد حرص را در وجودم بیدار کرد.
– کارم رو یادم میدی؟
نگاهم را به سمت عکس برگرداندم و گفتم: اظهارات خواستی، کمکم رو کردم، حالا که بلدی بگرد پیداشون کن.
چند لحظه سکوت کرد و بعد تخته شاسی که برگهی اظهاراتم رویش بود را به سمتم گرفت، نگاهی به نوشتهها انداختم و امضا زدم که خداحافظی کوتاهی کرد و از در بیرون رفت. در را که بست سرم را زیر پتو بردم و به چشمانم اجازه دادم بدون مزاحم ببارند.
***
با بیحالی شال را روی سرم انداختم که شبنم گفت: میخوایی من هم بیام؟
سرم را به نشانه «نه» تکان دادم که ادامه داد: تو که دیروز رفتی، حلقه و ساعت و مبایل هم که مال احسان بود، امروز دیگه چی میخوان؟
کفشهایم را از جاکفشی چوبی بیرون کشیدم و در حال پوشیدنشان گفتم: گفتن برم ببینم یارو رو میشناسم یا نه.
تکیهاش را از در برداشت و در را باز کرد.
– پس زود برگرد، مامان اینا بیان نگران میشن.
سری تکان دادم و از در بیرون رفتم. نگاهی به حلقهام که هنوز دستم بود انداختم، حلقهای که از انگشتان او ربوده بودند. دو ماه گذشته و من هنوز هم مثل روز اول عزادارم، چه کسی میگوید که خاک سرد است؟ پس چرا داغی که به دل من نشسته، هنوز هم گز گز میکند؟
در ورودی ساختمان را که باز کردم، ماشین شاهد را رو پشت در دیدم. آنقدر این هفتههای اخیر خبر برده و آورده بود که دیگر برایم شاهد بود. نامش سامان بود اما با شاهد راحتتر بودم. در ماشین را باز کردم که بعد از احوال پرسی سرسریاش گفت: با پدرت تماس گرفتی؟
«نچ»ی کردم و ادامه دادم: واسه چی؟
فرمان را چرخاند و با مهارت از پارک بیرون آمد.
– گفت بریم دنبالش، اون هم باهامون میاد.
شالم را کمی جلو کشیدم و گفتم: میدونی کجاست یا آدرس بدم؟
مبایلش را روشن کرد و گفت: نه، لوکیشن فرستاده.
سری تکان دادم و به خیابان خیره شدم. یک ساعت بعد، در جادهای بودیم که پدرم برای دیدن زمینها آمده بود. شاهد صدای ضبط را کم کرد و بیمقدمه گفت: چرا هیچ وقت من رو قبول نکردی؟ همیشه ترجیحت احسان بود، حتی توی ساعت پرسیدن!
متعجب نگاهش کردم، او دیگر چه میگفت؟ بعد از این همه وقت یاد خاطرات قدیمیاش افتاده؟
– از چهلم شوهرم فقط سه هفته گذشته، این سؤالها چیه میپرسی؟
از کنار جاده داخل فرعی پیچید، داشبرد را باز کرد که خودم را عقب کشیدم. جعبهی طلایی کوچکی از داخلش بیرون آورد و سپس با فشار کوچکی آن را بست. نگاهم را به بیرون دوختم که صدای باز و بسته شدن جعبه و صدای روشن شدن فندک آمد. به سمتش برگشتم که دود سیگارش را در صورتم رها کرد. مشامم از بوی شکلات پر شد. گشاد شدن مردمک چشمهایم را از پشت شیشههای تمیز عینکش میدیدم. کام دیگری از سیگار گرفت و با خونسردی گفت: نه، فقط واسم سؤال شد، واسه همین پرسیدم.
نفسی که در سینهام حبس شده بود را رها کردم که دستانم شروع به لرزیدن کرد و سرم تیر کشید. سیگارش بوی مرگ میداد، رایحهی شکلاتی که فضای ماشین را پر کرده بود نفس کشیدن را سخت میکرد. به درختان اطرافم نگاه کردم، پدرم گفته بود زمینی که برای برسیاش میرود در اطراف جادهی اصلی است.
پی نوشت: waze برنامهای برای مسیر یابی است.
#رانا_محمدی