رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه شما آقای؟

داستان کوتاه شما آقای؟

به یاد تو ای دوست ترین”

داستان کوتاه: شما آقای؟…

به قلم: غزل داداش پور

کپی از اثر اکیدا ممنوع!!!آغازین:
هوای خانه خفقان بود.
مرد روی سرامیک های سرد نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود.
مبل ها برایش حکم کوره ی آتش را داشتند.
تابلو هایی که با عشق و علاقه روی دیوار ها نصب کرده بود حال برایش دهان کجی می کردند.
باران بود, طوفان بود, سیل بود…
اشک نمی آمد، بغض نمی آمد، عربده نمی آمد… تنها سکوت بود؛ خاموشی!
آرام و مسخ شده زیر لب زمزمه کرد:
-خاُمُشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟)از شعر حالا چرا؟ اثر استاد شهریار(
نه… دیگر نمی توانست در این خانه ی خفه کننده، در حضور این تابلو های بدخلق و دیوارهایی که هر آن ممکن بود به سمتش هوم بیاورند دوام آورد… دوام آوردن سخت ترین کار بود.
برخاست. از تمام حرکاتش استرس و کلافگی می بارید
کتش را تن کرد، چترش را بر داشت، پوتین هایش را پوشید.
هوا طوفانی بود… آدم عاقل در این هوا به هیچ عنوان بیرون نمی رفت… اما چه کسی می گوید که او عاقل است؟ قدم هایش را آرام، لرزان و بی تعادل بر می داشت.
چترش را باز نکرد!
صدای او همراه با خنده های دلربایش در گوش مرد پژواک شد:
-چتر بر ندار مرد گنده… هزار بار گفتم چتر برداشتن خیانت به بارونه!… برو زیر بارون خودت رو رها کن، بذار خیست کنه این بارون قشنگ…
لبخند تلخی روی صورتش نقش بست.
خاطره ها نزدیک اما دور بودند… فرسنگ ها دور بودند!
چتر را به سویی پرت کرد… می خواست رها شود در این باران.
خیابان ها خالی بود و به قول معروف پرنده پر نمی زد.
آرام زمزمه کرد:
-در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند، به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند*
از آن شهر شلوغ تنها خیابانی خیس به جا مانده بود!
زمزمه وار گفت:
-خوابیده… شهر خوابیده… خوابیده… خوابیده…
شهر خواب بود؛ مرد اما بیدار در خیابان های شهر خفته قدم می زد.
از دور دکه ای دید.
پیرمردی هراسان مجله ها و روزنامه های خیس بیرون دکه را به داخل دکه می برد.
حدس زد که پیرمرد صاحب دکه باشد.
بدون هدف مشخصی به سمت دکه رفت.
وارد دکه شد. پیرمرد با دیدن او بدون اینکه سلامی عرض کند گفت:
-این هواشناسی هم معلوم نیست با خودش چند چنده! یه بار می گه آفتابی، یه بار می گه ابری… آخرش هم سیل و بوران از آب در میاد… کاسبی امون خوابید بابا!
مرد مسخ شده و آرام گفت:
-نه… نه… شهر… شهر خوابیده!
پیرمرد تای ابرویی بالا فرستاد و گفت:
-انگاری میزون نیستی…
به صندلی چوبی کنار پنجره اشاره کرد و ادامه داد:
-بگیر بشین.
مرد نشست.
پیرمرد روبرویش نشست و گفت:
-حالت خوبه؟

مرد لبخند تلخی زد و گفت:
-حرفم رو باور نمی کنی؟ شهر خوابیده… همه می خوابن، شهر می خوابه، خوشحالی می خوابه، عشق می خوابه، روز آفتابی می خوابه…
لبخندش تحلیل یافت و ادامه داد:
-بخت بد اما همیشه بیداره!… عجیبه نه؟
پیرمرد چای بد رنگی در فنجان رنگ و رو رفته اش ریخت و گفت:
-قشنگ حرف می زنی! تحصیل کرده ای نه؟ مرد بلافاصله گفت:
-هیچی نیستم!
پیرمرد سرش را کمی عقب برد و گفت:
-به نظر دیوونه میای!
مرد گفت:
-تا حالا تو زندگی ات شکست خوردی؟ پیرمرد کمی از چایش را نوشید و گفت:
-چایی می خوری؟ مرد گفت:
-شکست خوردی؟
پیرمرد نفس عمیقی کشید و گفت:
-شکست؟ تا بخوای! کاسبی بد، بی پولی، خرابی ماشین، بدهی و هزار تا کوفت دیگه… حالا هم جهیزیه ی دخترم شده قوز بالا قوز!
چیزی که فت و فراوونه شکسته پسر جان!
مرد گفت:
-من یه شکست بزرگ خوردم!… خیلی بزرگ! بگو ببینم تو تا حالا قلبت رو جایی، جا گذاشتی؟ پیرمرد گفت:
-به خدا که تو از تیمارستان فرار کردی!… قلب مگه وسیله است من این ور و اون ور جا بذارمش؟ مرد گفت:
-من قلبم رو تو دریا جا گذاشتم!
پیرمرد خنثی نگاهش کرد که مرد گفت:
-چیزی که الان داره تو سینه ام می تپه جسم قلبمه… من روح قلبم رو تو دریای چشماش جا گذاشتم!
سکوت حکم فرما سد. پیرمرد حدس می زد که او عاشق باشد که این گونه بی راهه می گوید.
مرد ناگهان از جا برخاست و بدون گفتن چیزی از دکه خارج شد.
هنوز کاملا از دکه دور نشده بود که پیرمرد فریاد زد:
-من باهات آشنا نشدم… شما آقای؟…
مرد به سمتش برگشت و انگشت اشاره اش را روی بینی اش نهاد و آرام گفت:
-هیس!… شهر خوابیده!

دانلود رایگان  داستان کوتاه امید در آخرین لحظه

*شعر در کوچه سار شب از هوشنگ ابتهاج و با صدای استاد محمدرضا شجریان.

این اثر کوچک را با تمام وجودم به استاد شجریان عزیز تقدیم می کنم.
با آرزوی بهبودی او.

پایان.
چهاردهم مهر هزار و سیصد و نود و نه
ساعت نه و نوزده دقیقه. گیلان. غزل داداش پور

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 1143 روز پيش
  • علی غلامی
  • 2,032 بازدید
  • ۳ نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • ساغر
    ۳۰ آبان ۱۴۰۰ | ۰۹:۵۶

    سلام خسته نباشید
    میخاستم بدون شبدربی برگ چطور شد
    یک دفعه کانال حذف شد
    چطور میتونم داستان رو بخونم

  • Deniz
    ۲۶ بهمن ۱۳۹۹ | ۱۳:۰۱

    واقعا عالی بود….

  • غزل داداش پور
    ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ | ۰۹:۵۰

    ممنونم

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.