شاید دلدادگی هم مانند تمام مرضهای دنیا، برای هر کسی اول از همه برههی انکار داشته باشد اما در دنیای منی که از درد و مرضهای قطار شدهی سرنوشتم سِر شدهام، همه چیز ممکن است، همه چیز!
اصلاً فکر بد نکردنهایم تا به همین جا، آن هم در اوج بیقراریهایم، زیادی پوست کلفت بودنم را نشان میدهد.
درست است؛ من! عاتکه فاخته! دختر ناخواستهی به قول مادرم، فتوکپی پدر همیشه پای منقلم…
فتوکپیای که از اصلش بیزار است…
از اصلی که دیگر المثنی هم نمیارزد…
از اصلی که نه مالی برایم به ارث گذاشته و نه محبتی!…
فتوکپی بی اصل و نسب و تنها!…
اعتراف میکنم که مدّتهاست، قلبم با بیماری لاعلاج دیگری گریبانگیر است و درد عشق، مجموعهی دردهای مادرزادی قلبم را کامل کرده است.
#تومورعشق
#فاطمهاسماعیلی(آیه)
– وای مردم! یه کم بشینیم!
به گونههای سرخ شدهاش نگاه میکنم و بدون حرفی کنارش، بر روی سکو مینشینم و کولهام را بر روی پاهایم میگذارم.
به شمشادهایی که باغچهی باریک کشیده شده در امتداد تمام دیوارهای حیاط را پوشانده، نگاه میکند؛ مردّد به نظر میرسد اما خستگی موفّق میشود و تن نه چندان سبکش را بر سر شمشادهای پشت سرش هوار میکند.
– چرا زنگ رو نمیزنن؟
نگاهم را از سکوی پت و پهن بیپشتوانهای که همه را به ولو شدن بر سر این زبان بستهها تشویق میکند، میگیرم و به پرشیای سفید پارک شده در یک قدمیمان نگاه میکنم و میگویم: این همه جا، چرا این جا نشستی؟
دست دراز میکند و برگ شمشادی را کنده و در دست میگیرد و شروع به ریش ریش کردن حاشیههای طلاییاش میکند.
– بهتر! مریم پیدامون نمیکنه، حوصلهاش رو ندارم.
با تعجّب نگاهش میکنم و میگویم: چرا؟!
شروع به کندن و رها کردن ریشهای بینوایی میکند که با سر و دستهای بالا گرفتهاش، مانند تف سر بالا بر روی صورت و مقنعهاش فرود میآیند.
– همینجوری، دلم میخواد امروز باهاش قهر باشم.
لینک دانلود به درخواست نویسنده حذف شد