توی دنیای من پر از غمه. پر از شادی های مبهمه،پر از و دم و باز دمه.
آری من هیچگاه از امید دست نخواهیم کشید و تو بدان که من تا لحظه ی فرا رسیدن مرگم در کنار تو خواهم ماند یار من!
روزی که خبرِ مرگم به گوشِت بخوره
اولش باخودت میگی
این همونی بود که اذیتش کردم
ناراحتش کردم
یاد شوخیام وشیطنتهام وخنده هام میوفتی
باخودت میگی حیف شد
کاش بهش گفته بودم که دوسش دارم
کاش انقدر ناراحتش نمیکردم
کاش بجای کل کل وشوخی باهاش
بجای تنها گذاشتنش، کنارش میموندم
سرِ خاکم بغضت میگیره! آخه اون موقع خودم یه لبخند گوشه لبمه
بلاخره تموم شد؛ غصه هام، سختیام، دلتنگیام،استرسام…
هه…
جالبه حتی اشکهام تموم شدن بلاخره
دیگه با هر تلنگری تو چشام آشوب نمیکنن واس رها شدن
دیگه دلم تنگ نمیشه واسه ی تو!
مهساست سریع پریدیم بغل هم وااایی چقدر دلم واسش تنگ شده بود دو هفته بود ندیده بودمش وقتی آبجیم
و بی رحمانه ازمون گرفتن و منو امیر تنها شدیم، وقتی پدرم به دنبال رها رفت تا خبر فروخته شدن و
گمنام شدنش رو به پلیس بده ولی کشته شد؛ فقط من موندم و امیر و از همون موقع که ۹۱ سالم بود و
داداش امیر که ۳۲ سالش بود
بهترین رمانی که خوندم این رمان بود
این از مث همیشه ترکوندیی.