این اثر و تمامی شخصیت ها ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده می باشند هر گونه شباهت به افراد یا وقایع مشابه تصادفی می باشد .منظور از نوشتن این رمان سرگرمی است و بعد از اتمام فایل برداشته شده و نویسنده برای چاپ اثر اقدام خواهد کرد. کپی برداری ممنوع است .امیدوارم از خواندن این رمان لذت ببرید…
با حال خراب به اونطرف خیابون نگاه میکنم…بچه ها نفس نفس زنان بهم نگاه میکنن و کسب تکلیف…
خشکم زده بود…دیگه رمقی تو این پاهای وامونده نبود…
با این کفشای پاره که هر بار… با این اتفاقا بیشتر جرواجر میشد…
مجید از اونطرف اومد سمتم در حالی که اسفند دود کن دستش بود:
_ ماریا؟جمع کنیم؟؟؟
_ پ ن پ وایسا باز بیان سرمون خراب شن.
_ امروز که اصغر گفت مامور بازی نیست.
_ اون نمک نشناس کی خیرش به ما رسیده…
هوووفی کشیدمو گوشی ساده ی دربو داغونمو از جیب شیش جیبم درآوردم
ساعت ۶ بود.
رو به مجید :
_ بگو جمع کنن برمیگردیم.
مجید سر به زیر برگشت سمت بچه ها و دو قدمی به جلو رفتو داد زد:
_ جمش کنید.. خانم میگه بریم.
پوزخندی به کلمه خانم میزنم. این خانم که جاش ۱۲ ساله تو گدا گودولای بالاشهره. درست از ۱۲ سالگی.
با مجید و بقیه رفتیم تو خرابه ای که اصغر باهزارتا منت برامون سرپا کرده بود.یه خرابه که همیشه بوی گند فاضلاب میداد.
عطیه با آفتابه از دستشویی زد بیرون و گفت:
_ ارازل باز برگشتن؟
_ امرو روز ما نی. دو دفعه نزدیک بود گیر بیوفتیم سر چار راه بالا..
_ پ اون اصغر کپک گف امنِ ک..
_ اون آشغال کی خـیره این بچه هارو خواسته.
واقعا عالی بود خیلی خوشم امد
فدای شما
ارع واقعا
رمان خوبی بود ولی بعضی از بخش هاش دقیقا مثل رمان گناهکار بود
دقیقا مخصوصا قسمت عطر یاس