مقدمه
شب فراق که داند که تا سحر چندست مگر کسی که به زندان عشق دربندست
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانندست
پیام من که رساند به یار مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوندست
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل هنوز دیده به دیدارت آرزومندست
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی به زیر هر خم مویت دلی پراکندست
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی گمان برند که پیراهنت گل آکندست
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا چه دست ها که ز دست تو بر خداوندست
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست بیا و بر دل من بین که کوه الوندست
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست
سعدی
جلد اول این رمان رو هم میتوانید از لینک زیر بصورت رایگان دانلود کنید
www.romankade.com/1399/04/24/دانلود-رمان-شخصیتی-که-نداشتم/
با حس شنیدن صدای گریه و داد و بیداد از چادر اومدم بیرون از مهرداد و مسعود پرسیدم:
-شمام صدا رو شنیدید؟
با جدیت جواب داد:
-آره چند دقیقه پیش یه ماشین از رو اون بلندی رد شد. /۸۷
-نکنه خفت گیریه؟
-به ما چه!
بی توجه به اون ها پیرهنم رو از تنم کندم و با همون مایو پریدم تو آب تا زیر آبی برم اون سمت ببینم چه خبره…
رفتم کمی اونور تر که یه ماشین خورد به چشمم و یه مرد و یه زن لاغر اندام…
چون پشت یه سنگ بودم منو نمی دیدن و عمرا اگه به ذهنشون هم می رسید این جا به جز خودشون کسی هم باشه! این جا رو هر کسی بلد نبود!
صداهاشون رو می شنیدم… دختر التماس پسره رو می کرد و اون هیچ توجهی به التماس هاش نداشت!
صدای دختره واقعا دلمو لرزوند! مگه دختره چیکار کرده بود که این طوری باید التماسش رو می کرد؟
صدا ها آروم شد و پسره رفت سمت ماشین و دختره یهو پا تند کرد سمت دریا…
یا خدا می خواست چیکار کنه!؟! چشمم به دختر بود که یهو تو آب گم شد!؟!؟
تنها چیزی که تو سرم پر رنگ بود نجات جونش بود، به هر قیمتی…
زیر آبی رفتم سمتش و وقتی رسیدم بهش شش هاش پر آب شده بود و بی هوش!!
خیلی زیبا بود
لطفا فصل سوم رو هم بزارید
سلام
واقعا رمانتون قشنگ بود دوسش داشتم
میشه لطفا فصل سومش رو هم بزازید ممنون
صفحه اینیستاگرام رمان جدید
@roman_khan26