داستان کوتاه: به نام الیزابت
فاطمه نیکوحرف فتحی
پس از غذا دادن به حیوانات داخل قفسه، به دفترش باز میگردد. پشت میز مینشیند و به خواندن مقالهاش مشغول میشود. نمیتواند خوب تمرکز کند، صدای سرفههای مکرر الیزابت، زیرا مدام در گوشهایش اِکو میشد و توان فکر کردن را از او میستاند.
صدای اساماس موبایل بلند میشود. پیام را باز میکند.
جوزی در پیام نوشته بود «الیزابت رو حتما همراه خودت بیار، دلم براش تنگ شده.»
با به یاد آوردن قرار امشب، مقاله را نخوانده روی میز رها میکند. بدون اتلاف وقت خیز بر میدارد و کیف سامسونتش را برمیدارد.
برای بار آخر به قفسهی گربه ها و سگ ها نگاه میاندازد و بعد از خاموش کردن ژنراتور، از ساختمان خارج میشود.
کلید را به دست نگهبان میسپارد.
به طرف اتومبیلش رفته و با ریموت قفل آن را باز میکند. سوار میشود و با استارتی، ماشین را به حرکت در میآورد.
با سرعت بالایی رانندگی میکند و از چراغ های قرمز را بدون اینکه اهمیتی به دوربین مخفی و یا بوق سرسام آور اطرافیان بدهد، رد میشود.
دنده را عوض کرده و هر لحظه بر سرعتش میافزاید. بیقرار و پراسترس به شبی که پیش رو داشت، فکر میکرد. به مدت طویلی که با جوزی در ارتباط بوده است فکر میکند. حال بعد از اینهمه مدت که تصمیم داشت احساساتش را با وی اشتراک بگذارد.
بسیار هیجان زده بود و عرق سردی روی پیشانیاش قلط میخورد. کوه دلش از استرس مدام در حال ریزش بود و بر دگرگونیاش میافزایید…
ماشین را جلوی خانهاش پارک میکند و کلید را در قفل میچرخاند.
خانه مملو از سکوت است.
صدای الیزابت به گوشش نمیخورد و باعث نگرانی او میشود.
کیف و کلید را روی میز مقابل مبل رها میکند و پلههای دوبلکس را یکی پس از دیگری بالا میرود.
به درِ بستهی اتاق الیزابت نزدیک میشود و با چرخاندن دستگیره، در را به جلو هُل میدهد. با دیدن الیزابت در خواب شیرینی که داشت، لبخندی روی لبانش مینشیند.
بی سر و صدا از اتاق فاصله میگیرد و وارد اتاق خود میشود.
لباسی را که از قبل برای امشب آماده کرده است را بر تن کرده، خود را در ادکلن غرق میکند و هنگام خارج شدن از اتاق، یاد جعبه میافتد.
رفتن او سر قرار امشب، بدون آن جعبه بیمعنی میشد چون اصل مطلب درون همان جعبه نهفته بود.
به طرف میز کنار تختش میرود و از داخل کشو، جعبهی کوچک و قرمز رنگی را بر میدارد. روی تخت مینشیند و در جعبه را باز میکند.
حلقهی تک نگین زیبایی که درون جعبه بود، برقی در چشمان او بوجود میآورد.
جعبه را میبندد و در جیب پالتویش میگذارد.
با برداشتن کیف و کلیدش، از خانه خارج شده و به سمت رستوران “اِلِوِن مَدیسون پارک” حرکت میکند.
مقابل رستوران میایستد و ریموت را به دست نگهبان میسپارد تا در جای مناسب پارک کند.
پیش خدمتی که جلوی در ایستاده است و لیست مشتریان را چک میکند پس از پرسیدن نامش، او را به داخل راهنمایی میکند.
پس از ورود به رستوران، پیش خدمت دیگری جلو میآید و او را به سمت میزش راهنمایی کرده و به او کمک میکند پالتویش را در بیاورد.
توماس جعبه را از جیب پالتو بر میدارد و پیش خدمت پالتو را برای آویز کردن همراه خود میبرد.
روی صندلی مینشیند و به ساعت بزرگ روی دیوار مقابلش نگاه می اندازد.
نیم ساعت زودتر از زمان دیدارشان آمده بود.
دستانش را در هم گره کرده و زیر چانهاش میگذارد. به عقربه ثانیه شمار خیره میشود و دقیقهها را دنبال میکند.
تلاش میکرد ذهنش را منحرف کند؛ اما موفق نبود.
پس از گذشت بیست دقیقه، صدای کسی که منتظرش بود را میشنود.
قلبش برای چند ثانیه از ضربان میافتد و باز شروع به تپیدن میکند.
خود را به سختی جمع و جور کرده و از جایش بلند میشود.
به طرف جوزی روی میگرداند و با دیدن او در لباسی که زیباییش را دو چندان کرده بود، دوباره جانش را میبازد.
لیز تک خندهای کرد و با شوخ طبعی پرسید:
– توماس، چرا ماتت برده؟
توماس به سختی خودش را پیدا میکند و با لبخند خجلی پاسخ میدهد:
– چیزی نیست. فقط زیبایی تو من رو حیرت زده کرد.
سپس به او کمک میکند تا پالتویش را در بیاورد و صندلی را برایش عقب میکشد.
روی صندلی کناریاش مینشیند و جوزی با دیدن تنها بودن توماس، اخمی تصنعی روی پیشانیاش مینشاند و با تشر از او میپرسد:
– توماس، الیزابت کجاست؟ مگه قرار نشد همراهت بیاریش؟
– باور کن خواب بود، دلم نیومد بیدارش کنم. نخواستم با بیدار کردنش، باعث آشفتگیاش بشم.
لیز لبخندی میزند و گارسون برای گرفتن سفارشات، مقابل میز میایستاد.
– شما چی میل دارید؟
توماس لیز را مخاطب قرار داد و پرسید:
– فکر میکنم قهوه برای شروع گزینهی مناسبی باشه. اینطور نیست، لیز؟
لیز با تکان سر، جواب مثبت به سوال او داد و توماس دو فنجان قهوه با شیر سفارش داد اما..
– به اضافه یک فنجان قهوه تلخ.
گارسون سفارش را یاد داشت کرد و از آنجا دور شد.
توماس ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
– تا جایی که من تو رو شناختم، اهل قهوهی تلخ نیستی.
لیز پشت دستش را خاراند و پاسخ داد:
- توماس ، راستش من یه مهمان دعوت کردم. یادم رفت بهت بگم، ناراحت که نشدی؟
توماس در دل لعنتی نثار مهمون مزاحم جوز کرد و با لبخند کوچکی پاسخ داد:«نه، البته که ایرادی نداره. حالا این مهمون کیه؟ من میشناسمش؟»
لبخند به چهرهی جوزی باز گشت. موبایلش را چِک کرد و در همان حال گفت:«نه نمیشناسی، یکی از مراجعه کننده هام هستش. میخواستم اون رو با تو و الیزابت آشنا کنم. دلیل اصرارم برای اومدن الیزالت، همین بود.»
کنجکاوی از سر و صورت توماس میبارد. مشتاق شده بود هر چه زودتر با دوست جوز آشنا شود، با اینکه تهدلش گواه بد میداد.
– جوزی، عزیزم؟
با صدای مردی که جوزی را عزیزم خطاب کرد، روی میگرداند و با دیدن فردی با استایل مورد پسند جو، اخم غلیظی روی صورتش مینشیند.
جوز با خوشرویی از مرد استقبال میکند و توماس ناچاراً از جای بلند میشود و به رسم آشناییت با او دست میدهد.
مرد دستش را دور کمر جوز حلقه میکند و جوز، به مرد تکیه میزند.
– توماس، ایشون نامزدمه، مایکل.
و در همان حال به توماس اشاره کرده، مایکل را مخاطب قرار میدهد.
– مایکل جان، توماس پدر الیزابتِ. همون دختر شیرینی که تعریفش رو زیاد ازم شنیدی.
– جدی؟ پس خود الیزابت کجاست؟ خیلی خوب میشد اگر میتونستم باهاش آشنا بشم…
جوزی و مایکل در حال گفت و گو بودند و توماس مبهوت آن دو بود.
رابطهشان را نمیتوانست تحلیل کند، زیرا باور این حقیقت تلخ، از پرت شدن داخل درّه سختتر بود. آوای غم انگیز موسیقی در حال پخش که با صدای کارد و چنگال سایر مشتریها آمیخته شده بود، فضا را برایش سنگینتر میکرد.
گارسون سینی قهوه را روی میز نهاد و پرسید:«سفارش دیگهای ندارید؟»
توماس چشمهای غمگینش را آرام بست و سرش را به معنای جواب منفی تکان داد.
پس از دور شدن پیشخدمت، لیز صحبتاش را با مایکل به اتمام رساند و مایکل، سر سخن را با او گشود.
– توماس، از جوزی شنیدهام که پزشک هستی. میتونم بدونم چه شاخهای از علوم پزشکی، تحصیل کردی؟
– دامپزشکی خوندم و الان یه کلینیک تخصصی دارم.
مایکل نیشخندی می زند و شاکی از لیز سوال میپرسد:«جوز، چرا بهم نگفتی توماس کلینیک داره؟ اگر میدونستم هیچ وقت جِسی رو دست اون آدم روانی نمیسپردم.»
توماس – جِسی؟ منظورت حیوون خونگیته؟ چه اتفاقی براش افتاد؟
مایکل – آره، جسی رو وقتی یه تولهی کوچیک بود از داخل جوی پیدا کردم. متاسفانه بیمار شد و اون دکتر احمق نتونست درمانش کنه و مرد. میدونی، زمانی که داشتم خاکش میکردم خیلی برام سخت گذشت.
توماس سری از روی تاسف تکان داد.
– درکت میکنم و بابتش متاسفم.
مایکل لبخندی زد و تشکر کرد.
لیز دستش را روی دست مایکل گذاشت و از روی همدردی گفت:«عزیزم ناراحت نباش.»
نگاهش روی دست جوزی قفل شد. برق نگین حلقهای که در دست داشت، تیری در چشمان توماس فرو میکرد.
برایش دشوار بود محبت های جوزی به مایکل را ببیند و دم نزند.
دردناک بود او را در آغوش کسی دیگر تصور کند.
سخت بود عاشقِ دلبریِ کسی باشی که خود دلبر فرد دیگریست…
سینهاش میسوخت.
دستش را در جیب کتش فرو برد و آرزوهایی را که درون جعبهای کوچک نهاده بود، در مشت فشرد.
نگاهش را به سختی از دستان قفل شدهی آنها گرفت. کمی بعد، جوزی صحبتش را با مایکل به اتمام رسانید و از توماس پرسید:
«راستی توماس ، دکتر چی گفت؟»
کلافه دستی در موهایش میکشد و چشمش را از او میدزدد.
– چیز جدیدی نگفت، هیچ تغییری نکرده. نه بدتر شده، نه بهتر.
جوزی با اخمهای در هم فرو رفته پرسید: «بهتر نیست برای درمان ببریش آلمان؟ پزشک های اونجا بهترن.»
– پیشنهاد دکتر هم همین بود. باید روش فکر کنم.
جوزی لبخند زد. الیزابت خیلی برایش ارزش داشت و او را مانند دخترش میدانست. روزی که او را برای بار اول دید مهرش به دلش افتاد و این حس دو طرفه بود.
الیزابت هم، چون کودکی سختی داشت و بی مادر بزرگ شده بود او را چون مادرش میپرستید و این را چندین بار به توماس گفته بود.
وابستگی مادر و فرزند بعد به تولد کودک ایجاد میشود و روزی که الیزابت با جوزی آشنا شد، روز تولد او بود و آن موقع بود که علاقهی بینشان شکل گرفت.
توماس با یاد آوری روزهای خوشی که به همراه جوزی و الیزابت گذرانده بود، بیشتر قلبش فشرده شد. نمیدانست به الیزابت چه باید بگوید.
چون به او قول داده بود که جوزی قرار است مادرش بشود و او، چقدر از این موضوع خوشحال بود…
دیگر تحمل نداشت.
تحمل دیدن جوزی در آغوش دیگری، نفس کشیدن را برایش سخت و دشوار کرده بود.
نفس در سینه نبود و هر چه دم میکرد، هوایی نبود که بازدم کند.
دلش میخواست برود. در آنجا نماند و خوشحالی مایکل را نبیند.
آرزو داشت ایکاش..
ای کاش هرگز با مایکل آشنا نمیشد.
ایکاش هرگز الیزابت پایش به آن کلینیک باز نمیشد.
ای کاش هرگز جوز را ندیده بود…
جوز دستش را مقابل توماس تکان میدهد و حواس او را به خود جلب میکند.
– توماس، توماس! حواست نیست؟ موبایلت داره زنگ میخوره. طرف خودش رو کشت، نمیخوای جواب بدی؟
تلنگری که جوز به توماس زد، باعث شد زنجیر افکارش پاره شود و از دست افکار مزاحم، نجات یابد.
لرزش جیب کُتَش، گواهیِ حرف جوزی بود. پس موبایل را از جیبش بیرون میآورد و با دیدن نام مخاطب، اخم کمرنگی روی پیشانیاش جا خوش میکند.
– الو؟
صدای جیغ و داد مخاطب، باعث میشود گوشی را از گوشش دور کند و چند ثانیه بعد، زمانی که داد و هوارهای شخص کم میشود، باز موبایل را روی گوشش بگذارد.
– چیشده بَث؟
با خشم فریاد میکشد و به او ناسزا میگوید.
– چیشده؟ واقعا داری می پرسی چیشده؟ معلوم هست کجایی توماس؟
نگران شد. لحن صدای او را میشناخت. میدانست بی دلیل اینگونه سخن نمیگوید.
ته دلش فرو ریخت…
– الیزابت بیمارستانِ. خودت رو برسون.
و بوق ممتد..
لبهایش به هم قفل شده و قدرت تکلمش از دست داده بود.
با شنیدن نام الیزابت از زبان نگران بَث، لحظهها برایش ایستاد. ترس و دلهرهای بر دلش افتاد که با هیچ کلامی قابل وصف نبود.
– توماس؟
به سمت صدا روی میگرداند.
جوزی در جایش نیمخیز شده و با نگرانی نامش را صدا میزد و مایکل، آرام اما کنجکاو به او نگاه میکرد و قهوهاش را جرئه جرئه مینوشید.
– چرا رنگت پریده؟ کی بود پشت خط؟
سوالهای جوزی و لحن نگران بَث در ذهنش اِکو میشود و او را به مرز دیوانگی نزدیک میکند.
چشمان جوزی، فریاد نگرانی سر میدهد اما، توماس نمیخواهد بگوید. وضعیت الیزابت، ربطی به او نداشت. زیرا دیگر رابطهی او با خودشان را مختومه میدانست.
فاصله گرفتن از او دشوار بود، اما باید میشد.
بی آنکه از چهره چیزی نشان دهد، به زور لبخندی بیروح روی لب مینشاند و پاسخ میدهد:
– چیزی نیست. فقط باید برگردم خونه، شرمنده.
و بی اتلاف وقت و توجه به قیافهی متعجبشان، به سمت خروجی رفت که گارسون دوان دوان نزدش آمد و پالتویش را به او بازگرداند.
از پلهها پایین رفت. نگهبان ماشین را میآورد و او بلافاصله بعد از سوار شدن، پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و اتومبیل با صدای بد لاستیکها از جا کنده میشود.
موبایل را بر میدارد و با بث تماس میگیرد.
– بَث، کدوم بیمارستانید؟ الیزابت چِش شده؟
صدای بی حال و حوصلهی بَث در گوشی میپیچد.
– بیمارستان نزدیک کلینیک. زودتر بیا، دکتر برات توضیح میده.
کلافه گوشی را روی صندلی کناری پرت میکند و چنگی بر موهای لختش میزند.
ماشین را روبهروی بیمارستان پارک میکند و وارد بیمارستان میشود.
به سمت میز پذیرش میرود و از پرسنل شمارهی اتاق الیزابت را جویا میشود.
– الیزابت هیلتون توی کدوم اتاق بستری شده؟
زن نیم نگاهی به او میاندازد و هنگامی که نامش را در سیستم جست و جو میکند، می پرسد:
– چه نسبتی با بیمار دارید؟
توماس دستش را با حرص مشت میکند. یعنی چه که همیشه نسبت فرد نگران را با شخص مریض میپرسند؟ آخه غریبه که نگران آدم نمیشود!
– پدرشم.
زن سر تکان میدهد.
– خب بذار ببینم. الیزابت هیلتون…
بله، طبقهی دوم اتاق شمارهی دویست و شانزده.
با کف دست ضربهای به پیشخوان میزند و دوان دوان به طرف آسانسور میرود.
دکمه آسانسور را فشرد و همان لحظه، درب باز میشود.
قدم بر آن قوطی کوچک که هر سه طرفش آینه چسبانده شده بود، میگذارد.
دکمه طبقهی دوم را لمس میکند و آسانسور به حرکت در میآید. بالا میرود و توماس پس از باز شدن درب، پا به راهروی روشن اما ساکتِ طبقهی دوم میگذارد.
به عدد روی در ها نگاه میکند و با یافتن اتاق مورد نظر، دستگیره را میچرخاند. به آرامی وارد اتاق میشود، با دیدن الیزابت که به آرامی روی تخت دراز کشیده و ماسک اکسیژن دهان و بینیاش را پوشانده است، بار دیگر چکشی بر قلب یخ زدهاش وارد میشود و آن را خرد میکند.
به او نزدیک میشود، دستش را نوازشگرانه روی موهای دخترش میکِشد.
سرش را با خجالت و غمی پدرانه، زیر میاندازد و افسوس میخورد.
بارها و بارها دیدن او در تخت سفید بیمارستان، ترس از دست دادنش بر دل او خنجر زده بود اما افسوس که کاری از دستش بر نمیآمد. گاهی حتی با خودش میگفت اگر میدانستم دخترم به چنین دردی مبتلا خواهد شد، به جای دامپزشک، دکترگوارش میشدم…
چانهاش میلرزد و قطرههای اشک از چشمانش یکی پس از دیگری، مانند رود روی گونه هایش جاری میشود.
سوزش عمیقی سمت چپ سینهاش احساس میکند و برای آرام کردن دردی که قلبش را درد میآورد، بر پیراهنش چنگ میزند.
صدای قدمهای کسی را به گوش میرسد اما او همچنان به الیزابت خیره است و نگاه بر نمیگیرد تا شخص سوم را ببیند.
– توماس؟
بَث جلو میآید، دست روی شانهی او میگذارد. به خوبی میتواند لرزش خفیف شانههای او را زیر دستانش احساس میکند و این باعث میشود بغضی درشت به گلویش چنگ بزند.
توماس نفس عمیقی میکشد و با صدای بمی میپرسد:
– چیشده بَث؟ چرا آوردیش اینجا، کِی؟
دستش را از شانهی توماس برمیدارد، موهایش را بهم ریخته، کنار لبش را میگزد.
آرام، طوری که صدای پاشنهی کفش هایش الیزابت را از خواب بیدار نکند و باعث آزار توماس نشود، به سمت پنجره قدم برمیدارد.
– میدونی که، کلید خونهات رو دارم. امشب هم همراه ویلیام رفته بودیم بار، یکم مست کردیم.
دست بر پشت گردنش میکشد و صورت سرخ شدهاش را به طرف دیگر میچرخاند. طوری که با توماس چشم در چشم نشود.
– راستش پدر و مادر ویلیام تازه از سفر اومده بودن، نمیتونستیم بریم اونجا.
برای همین من پیشنهاد دادم بیایم خونهی تو. چون گفته بودی با جوز قرار داری با خودم گفتم حتما الیزابت رو با خودت میبری.
بعد نیم ساعت که رفته بودیم خونه، صدای سرفههای الیزابت رو شنیدم. رفتم تو اتاقش، به زور داشت نفس میکشید. ماسک اکسیژن بهش وصل کردم ولی آروم نشد.
بخاطر همین مجبور شدم به آمبولانس زنگ بزنم.
صورتش را به طرف توماس برگرداند. شاکی و با لحنی که اعتراض را فریاد میزد، از او پرسید:
– چطور تونستی الیزابت رو با این حال تنها بذاری؟ اگه من نرفته بودم خونه، اگه بهش نرسیده بودم و بلایی سرش میاومد میخواستی چیکار کنی؟ مگه نمیدونی وضعیتش وخیمه؟
اخه تو چرا آنقدر بی مسئولیتی توماس؟!
توماس دیگر نمیتوانست فشار اتفاقاتِ بدی که پشت سر هم رخ داده بود را تحمل کند و با اعصابی خُرد از جای کنده میشود.
دست بر کمر میزند و با دست دیگر پیشانیاش را ماساژ میدهد.
در حالی که بین ابروانش گره ریزی زده بود، طول و عرض اتاق را متر میکند و میگوید:
– کافیه بَث، به اندازهی کافی امشب درد کشیدم. تو دیگه شروع نکن. خودت میدونی الیزابت از جون برام عزیزتره. من پدرشم، بث منم نمیخوام اتفاقی براش بیفته.
-اگه اینطور بود تو خونه تک و تنها ولش نمیکردی با معشوقهات بری سر قرار…
توماس با دادی که غم درونش موج میزد، جواب کوتاهی به او داد:
– اون معشوقهی من نیست! اوکی؟
میدانست بث جواب او را بی سوال نمیگذارد و با اضافه کردن «نمیخوام حرفی در این مورد بزنم، از این به بعد کسی به نام جوز توی دل من و زندگی الیزابت وجود نداره.» فرصت حرف زدن را از وی گرفت.
آهی عمیق میکشد و نگاه خیرهاش را از چشمان سمج و پر از پرسش بث جدا میکند.
صدای پیامک موبایل، او را به سمت تخت الیزابت میکشد.
موبایل صورتی رنگ الیزابت را از روی میز بر میدارد و با خواندن نام پیامدهنده، اخم هایش در هم گره میخورد.
«الیزابت عزیز. خیلی دلتنگت هستم. ای کاش امشب همراه پدرت آمده بودی تا تورو با یک فرد خاص آشنا می کردم. اتفاقات خوب بسیاری توی زندگی من افتاده که دوست دارم شنونده اش باشی. خوب استراحت کن دوست دار تو، جوزی.»
خیره به آخرین کلمه ماند.
کلمهای که مانند خنجر در قلبش فرو میرفت.
پیامش را پاک کرد.
خیال میکرد حذف کردن او مانند نامش راحت است ولی این توهمی باطل بود.
زیرا فراموشی ممکن نبود، نمیتوانست با پاک کردن نامش، یاد او را از ذهن و قلبش هم پاک کند.
برای عاشقی که جانباختهی عشق است، فراموشی عبارتی مسخره بود.
قلبش توان خواستن و دم نزدن را نداشت.
چون دل عاشق سر و کاری با منطق ندارد و فقط، در پی معشوقش میتپد..
دقایقی را بدون اینکه پلک بزند، به صفحهی سیاه موبایل خیره شده بود. به قدری در فکر فرو رفته بود که لرزش و زنگ گوشی را متوجه نشد و با صدای بث هوشیار شد و تماس را بدون اینکه نام مخاطب را بخواند، وصل کرد.
– الو؟
– الو، توماس؟ چرا گوشی الیزابت رو تو جواب میدی؟
با شنیدن صدایش، دوباره ضربان قلبش شدت میگیرد.
– آمم، راستش الان نمیتونه جواب بده.
لحنش نگران شد، دلواپسی در صدایش موج میزد.
– چرا نمیتونه جواب بده؟ میخوام باهاش حرف بزنم، گوشی رو بهش بده.
نگاهش به بث افتاد که با اشاره از او میپرسید چه کسی پشت خط است و چه میگوید؟
جلوی بلندگوی موبایل را میگیرد و با لحن آهستهای پاسخ میدهد:
– جوزیِ. سراغ الیزابت رو میگیره، نگران شده.
جوزی از پشت خط نامش را صدا زد.
– بله جوزی اینجام.
– گوشی رو بده به الیزابت. میخوام باهاش حرف بزنم.
– راستش الان نمیتونه حرف بزنه، خوابیده. فردا صبح زنگ بزن.
– حالش که خوبه؟
– اره نگران نباش، فعلا کاری نداری؟
جوزی با دیدن اصرار بر فایدهاش، تماس را با خداحافظی کوتاهی قطع میکند.
بث دست به سینه میایستد و با کنجکاوی پرسید:
– چرا بهش نگفتی بیمارستانه؟ قبلا سرفه میکرد سریع بهش خبر میدادی. چیزی شده؟
موبایل را روی میز رها میکند و روی صندلی لَم میدهد.
– اون واسه قبل بود، الان دیگه نه.
بث روی صندلی کنار توماس مینشیند.
– مگه الان با قبل چه فرقی داره؟ نتونستی باهاش حرف بزنی یا اینکه ردت کرد؟
توماس با چهرهای درهم و گرفته، صدایش را بالا برد و گفت:
– وای وای وای! وقتی میگم تموم شد، ادامه نده چون جوابی برات ندارم.
بث لجش گرفته بود و کنار گوش توماس مدام حرفهایش را تکرار میکرد و تن صدایش بالا و بالاتر میرفت و با هر کلمهاش، فشار بیشتری به توماس وارد میکرد.
مانند بچگیشان که بث همیشه حرصش را در میآورد، حال هم با لجاجت، آرام و آهسته او را به اوج عصبانیت نزدیک میکرد.
جوزی کوتاه آمد و تماس را با خداحافظی کوتاهی پایان گرفت.
بث دست به سینه ایستاد و با کنجکاوی پرسید:
– چرا بهش نگفتی بیمارستانه؟ قبلا سرفه میکرد سریع به جوز خبر میدادی. چیزی شده؟
موبایل را روی میز رها کرد و روی صندلی لَم داد.
– اون واسه قبل بود، الان دیگه نه.
بث روی صندلی کنار توماس مینشیند.
– مگه الان با قبل چه فرقی داره؟ نتونستی باهاش حرف بزنی یا اینکه ردت کرد؟
توماس با چهرهای درهم و گرفته، صدایش را بالا برد و گفت:
– وای وای وای! وقتی میگم تموم شد، ادامه نده چون جوابی برات ندارم.
بث لجش گرفته بود و کنار گوش توماس مدام حرفهایش را تکرار میکرد و تن صدایش بالاتر میرفت و با هر کلمهاش، فشار بیشتری به توماس وارد میشد!
مانند بچگیشان، بث همیشه حرصش را در میآورد و حال هم با لجاجت، آرام و آهسته او را به اوج عصبانیت نزدیک میکرد.
بث که صدای بلند او یکّه خورده بود اما باز هم از موضع خود پایین نمیآمد و روی حرفش میماند گفت:
– دِ اخه لعنتی خب بگو چیشد چرا حرف نمیزنی؟
توماس با خندهای آکنده از حرص و با آه بلندی گفت:
-ای بابا!
از صدای فریادش چشمان کشیده و تیرهرنگ الیزابت باز شدند و اخم ظریفی بر چهره اش نشست.
زیر لب نق نق کنان و در حالی که دائماً پلک میزد تا چشمانش به نور اتاق عادت کنند، گفت:
– بابایی چرا داد میزنی؟
نگاه هر دو به سمت الیزابت کشیده شد و تبسمی چهرهشان را مزین کرد.
تنها در چند لحظه جدال بینشان فراموش شده بود. توماس پیش قدم شد و کنار الی قرار گرفت.
موهای خرماییاش را نوازش کرد و آن ها را به بازی گرفت. بوسهای آرام بر پیشانیاش زد و با دلواپسی، بوسهی دیگری روی گونهی دخترش نشاند.
ناگهان دختر چهره در هم کشید. سرفهای کرد و با چشمان مظلوم به لبهای پدرش چشم دوخت.
– الیزابتم حالت خوبه دخترم؟
الیزابت ناز چشمهایش را باریک کرد و روی از پدر گرفت.
ناگهان نفس عمیقی کشیده و هوا را به ریههایش فرو برد.
– بابا من خوبم، فقط یکم سرفه کردم.
توماس با آهی غلیظ دستهای ضریف دخترکش را در دستان تنومند خود گرفت.
با دیدن او در تخت بیمارستان هر بار قلبش فشرده تر میشد.
وقتی میدید که دختر دلبندش بیمار است و کاری نمیتواند انجام دهد، حس میکرد تمام دنیا روی سرش آوار شدهاست و زیر فرسنگها خاک، دست و پا میزند!
با صدای متعجب الیزابت به خودش آمد.
– بابایی؟ داری گریه میکنی؟
گریه؟
هیچ متوجه اشکهایش نشده بود!
پلکی زد و قطره اشک دیگری روی گونهاش جاری شد.
سریع با دست آن را پس زد و بینیاش را بالا کشید.
با صدای بم و خفهای جواب داد:
– نه عزیزم، خاک رفته تو چشمم.
الی قانع شد و به سراغ دل مشغولیهای خودش رفت. چشمان قهوهایاش برق میزدند و با صدایی بغض دار زمزمه میکرد:
– بث میگه من خوب میشم. دکتر هم همین رو گفت.
پس چرا سرفه هام خوب نمیشه؟ سینهام هم هنوز درد میکنه.
اما من خوب میشم، مگه نه؟
و با چهرهی معصومش مشتاقانه در چشم پدرش خیره شد و خندید.
بث تمام مدت به گفت و گوی عاشقانهی پدر و دختر خیره شده بود و چانهاش از بغض میلرزید.
امید الی به بهبودی ، دیدههایش را تار کرده بود.
لبخند تلخی زد و اشکهایش را پاک کرد.
جلو رفت و دستش را روی شانهی برادرش گذاشت.
توماس روی گرداند و با چشمان براق شدهاش نگاه کوتاهی به چشمان بث انداخت و به قصد خروج از اتاق سرد و بی روحِ دویست و شانزده از روی صندلی بلند شد.
وقتی از اتاق خارج شد، در را پشت سرش و کمی از آن فاصله گرفت. به دیوار تکیه داد و دقیقهای را بدون هیچ حرکتی ایستاد و به دیوار سفید روبهرویش چشم دوخت.
بغضحجم عظیمی از گلویش را به خود اختصاص داده و مانند تیغ ماهی به حنجرهاش چسبیده بود و نفس کشیدن را برایش دشوار میکرد..
کمی بعد دیگر بغضی در گلو نبود زیرا به قطره های اشک تبدیل شده بودن و راه خودشان را روی صورت و گونههای توماس پیش گرفته بودند.
خودش را به دیوار کشید و روی زمین زانو زد.
چنگی به سینه زد و قلبش را در مشت گرفت و به سختی نفس کشید.
سرش رو بین دستانش گرفت و شقیقههایش را با نوک انگشتانش فشرد بلکه کمی از دردش رفع شود.
کمی بعد با صدای پای شخصی سر بلند میکند. زنی در لباس پزشکی آرام در حالی که پرونده در دستش را مطالعه میکرد به او نزدیک می شد.
زن مقابل اتاق الی ایستاد و با مکث کوتاهی پرونده در دستش را بست و وارد اتاق دویست و شانزده شد.
او دکتر الیزابت بود، توماس بلا فاصله از جای بلند شد و هنگامی که وارد اتاق میشد دستی به صورتش کشید.
زن بالای سر الی ایستاده بود و با مهربانی از او احوال پرسی میکرد و الیزابت با لبخند و لحن کودکانه پاسخش را میداد.
بث با اینکه تند خویی توماس را دیده بود، از موضعش کنار نیامد و دوباره پرسید:
– دِ خب بگو چیشد چرا حرف نمیزنی؟
توماس با خندهای آکنده از حرص و با آه بلندی گفت: – ای بابا! اون نامزد کرده. حالا فهمیدی؟
بث نه از صدایش، بلکه از حرفی که شنیده بود، بی اراده چشم گرد میکند.
– چطور ممکنه؟ پس قرار امشب رو واسه چی گذاشت؟
– قرار امشب واسه آشنایی من و الیزابت، با نامزدش بود.
بَث خندهی هیستریکی میکند.
– جدی میگی؟ اصلا چه لزومی داشت که بخواد شماها رو با نامزدش آشنا کنه؟ داری سر به سرم میذاری؟
توماس میخندد و با دستانی مشت شده، جواب میدهد:
– الان چهره و حال من به کسایی میخوره که دارن شوخی میکنن؟
– بابا؟
صدای الیزابتِو بیدار شده از خواب، توجهشان را جلب میکند. توماس برخاسته، سمت او می.رود و دستش را میگیرد. تار موهای افتاده درون صورتش را کنار زده، با لبخند جواب میدهد:
– جانم دخترم، خوبی عزیزم؟
الیزابت میخواهد ماسک اکسیژن را بردارد و راحت سخت بگوید اما، توماس مانع میشود.
– بابایی، درست شنیدم؟ جوزی داره ازدواج میکنه؟
توماس دندان روی هم میفشارد و سر پایین میاندازد.
الیزابت با دیدن عکسالعمل او، بغضی بر گلویش چنگ میزند.
– اما بابا تو قول دادی که اونو مامان من بکنی. یادته؟
توماس غمگین دست الیزابت را میبوسد.
– میدونم عزیزم. یادمه چی گفتی، قولم رو یادمه اما، اون زودتر از قول من ازدواج کرده بود. امشب میخواستم به قولی که بهت دادم عمل کنم اما نشد.
سپس جعبهی حلقه را بیرون میآورد و به او نشان میدهد.
– ببین، چه حلقهی خوشگلی خریدم!
الیزابت جعبه را گرفته، باز میکند و از دیدن نگین حلقه، لبخند میزند.
– آره قشنگه.
توماس با دیدن لبخند او، با لحنی شاد میگوید:
– نظرت چیه؟ اینو نتونستم بندازم توی دست جوزی. به جاش میکنم تو انگشت کوچولوی تو. خوبه؟
الیزابت جعبه را میبندد و میگوید:
– نه، این واسه جوزیِ. باید بدی به اون.
– اما آخه عزیزم اون خودش حلقهی نامزدش رو توی دستش داره. تو دستت انگشتر نداری. به نظرم این نگین خیلی به دستت میاد.
– نمیخوام. این واسه جوزیِ.
توماس با دیدن لجبازی او، تسلیم میشود. زیرا همیشه رهبر مردان، زنان هستن، کوچک و بزرگ هم ندارند. حرف، حرفِ آنهاست.
– باشه دخترم، هر چی تو بخوای. ببینم حالت بهتره؟
– آره خوبم. خانوم دکتر بهم دارو داده، میتونم راحت نفس بکشم.
دوباره بغض، همان حس لعنتی و سخت دوباره جانش را فرا میگیرد. قطرهای اشک از گوشهی چشمانش سرازیر میشود اما سریع آن را پاک میکند. باید جلوی این اشکها را میگرفت، باید تا زمانی که جواب آزمایشات به دستش میرسید، تود را در نزد الیزابت قوی نشان میداد.
– بابا تو داری گریه میکنی؟ ببین من که خوبم. گریه نکن.
توماس لبخند تلخی میزند.
– نه دخترم چه گریهای. خاک رفته بود تو چشمم..
بَث بالاخره جلو میآید و حالش را میپرسد:
– الیزابت خوبی گلم؟
الیزابت سری به معنای بله تکان میدهد. همان لحظه، چند تقهای به در میخورد و زنی سفید پوش با موهای سیاه، وارد اتاق میشود و با صدای شادابی، الیزابت را مخاطب قرار میدهد.
– الیزابت؟ حالت خوبه، بهتری؟
الیزابت لبخند شیرینی میزند و میگوید:
– ممنون خانوم دکتر من خوبم.
دکتر برایش سر تکان میدهد و به توماس و بث سلام میکند.
– شما پدر الیزابت هستید؟
توماس صاف میایستد و دکتر ادامه میدهد:
– باید چند دقیقه باهاتون تنهایی صحبت کنم. اگر میشه دنبالم بیاید.
این را که میگوید، دستی برای الیزابت تکان داده، از اتاق خارج میشود.
– الیزابت من باید برم از خانم دکتر نسخه بگیرم. منتظر باش الان بر میگردم، عمه بَث اینجا پیشت میمونه.
سپس سرِ معناداری برای بث تکان داده و اتاق را ترک میکند.
دکتر دم در به انتظار او ایستاده بود و پروندهی درون دستش را بررسی میکرد. وقتی توماس از اتاق خارج شد از او خواست به دفترش بروند تا بتواند راحت با او صحبت کند.
دکتر روی صندلی چرخدار سیاه رنگش مینشیند و توماس مقابلش. دستانش را در هم گره زده، سر سخت را باز میکند.
– ببینید آقای هیلتون، مطمئنم خود شما بهتر از من از موقعیت حساس دخترتون خبر دارید. از خواهرتون در مورد شرایطش و نام دکترش رو پرسیدم. بعد از بررسی متاسفانه متوجه شدم دکتر پالیس توی تصادف مجروح شدن و جواب آزمایشات تا دو روز دیگه به دستمون میرسه.
اگر موافقت کنید، خودم پروندهی الیزابت رو از دکتر پالیس بگیرم و وقتی جواب آزمایشات رسید، در مورد درمان تصمیم بگیریم.
سپس از پشت میز بلند میشود و برگهای را جلوی توماس میگذارد. از اتاق بیرون میرود و تصمیم نهایی را به او میسپارد.
توماس ماند و کاغذی که سرنوشت او و الیزابت را میساخت. کمی فکر کرد، اگر قرار است الیزابت بخاطر این بیماری، جانش را از دست دهد، بهتر بود تمام تلاشش را برای زنده ماندنش انجام دهد. مهم نبود چه کار سخت و پر مشقتی باشد، فقط قابل انجام باشد و بس.
خودکاری بر میدارد و پایین کاغذ را بدون تامل امضا میکند.
اتاق و سپس آنجا را ترک کرده، به محوطهی سبزِ بیمارستان میرود.
بدون توجه به تابلوی وارد چمن نشوید، میان علفهای خیس قدم بر میدارد و بوی خیسیِ خاک را به ریههایش راه میدهد.
آنقدر اعصابش خُرد و ذهنش مشغول بود که سرما را احساس نکند و تنش نلرزد.
کمی که میگذرد، لرزش موبایل را در جیبش احساس میکند. حدس میزند کسی جز بث نباشد و نبود.
– الو توماس کجا رفتی؟
– توی محوطهام. چطور؟
– دکتر چیگفت؟ فهمیدم بهت اشاره کرد بری بیرون. روراست باش بگو چی گفت؟
توماس بعد از چند ثانیه مکث کردن، تمام حرفهای دکتر را برایش بازگو میکند
– امضا کردی؟
– آره، چارهی دیگهای نداشتم. باید زود درمان رو شروع کنیم. ما که سر در نمیاریم اما جوری که اون حرف زد، به این معنیه که شرایطش جدیه.
– پس باید تا پس فردا صبر کنیم که نتیجه آزمایشات برسه؟
– اره.
– باشه، بیا بالا هوا سرده.
– یه نخ سیگار میکشم میام…
**
دو روز گذشت. طی این دو روز، هر بار که جوزی با توماس تماس میگرفت یا به به الیزابت پیام میداد، جوابی دریافت نمیکرد و به عبارتی توماس، رابطهاش را با او پایان داده بود. از طرفی هم نمیخواست الیزابت هواییِ دیدار با او شود.
دو روز و نیم میگذرد و بالاخره پرونده و جواب آزمایش و تیکه برداری، به دست دکتر میرسد.
– آقای هیلتون، جواب خوبی برای شما ندارم و باید بگم که هر چه سریعتر دخترتون باید شیمی درمانی رو شروع کنه. عفونت کل ریه رو گرفته و تنها راهی که داریم شیمی درمانیه.
توماس نا باور به حرفهای او گوش میداد و درخشش نامحسوسی از اشک درون چشمانش پیدا بود.
دکتر وقتی سکوت او را میبیند، ادامه میدهد:
– من نمیخوام نا امیدتون کنم ولی هم نمیخوام امید واهی بدم. عکسهای خوبی به دستم نرسیده و اگر مشاهده کنید متوجه جدی بودن مسئله میشید. دوباره میگم که تنها یک راه برای درمان مونده، اون هم شیمی درمانی. شما دو راه دارید، یا درمانی که ممکنه تاثیر داشته باشه رو امتحان کنید، یا اینکه…
توماس ناگهان بلند میشود و اشکها پشت سر هم میریزند. مشت به دیوار میکوبد و دیوانهوارانه، فریاد میزند.
دکتر سراسیمه بلند میشود و به طرف او میرود.
– آقای هیلتون خواهشا به خودتون مسلط باشید. اینجوری کاری از پیش نمیبرید. فقط بهمون بگید که چیکار کنیم؟ شیمی درمانی رو انجام بدیم یا نه؟
توماس با چشمان اشک آلود توی صورتش داد میکشد و می گوید:
– دکتر چیمیگی؟ ها؟ چی داری میگی؟ به نظرت این چیزیه که راحت تصمیم بگیرم؟ سر جونش قمار کنم؟
داری میگی دو راه بیشتر نیست و هر دو، به یه چیز ختم میشه، اونم مرگه. توقع داری چجوری برخورد کنم؟ د بگو لعنتی من چیکار کنم؟
دکتر با دیدن غم پدرانهی او، یاد تجربهی تلخ خود میافتد. بغض میکند و بی اختیار فریاد میزند.
– دارم میگم راه دیگهای نیست. این رو بفهمید آقای هیلتون. فکر میکنی نمیدونم چه حسی داره پیش روت بچهات پرپر بشه؟ فکر میکنی حسش نمیکنم؟ بزار یه چیزی رو بگم. من خودم زخم خوردهی این دردم. من با دستای خودم کشمش، خودم اونا رو کشتم.
توماس دستانی که بازوانش را اسیر کرده بود را پس میزند و یقهی دکتر را در مشتهایش میگیرد.
– درست تعریف کن ببینم، یعنی تو یه قاتلی که لباس دکتری پوشیدی؟ کیو کشتی د حرف بزن!
زن او را وحشیانه کنار میزند.
– الکسم رو، شوهرم رو. هردو رو من کشتم. دکتر بهم گفت انتخاب کن اما من سکوت کردم و پرپر شدن خانوادمو جلو چشام دیدم. نتونستم تصمیم بگیرم و ساکت شدم. میدونی؟ وقتی بچم مرد جواب آزمایش آخر رسید دستم. فهمیدم اگر عمل شده بود، میتونست الان زنده باشه. میفهمی؟ من باعث شدم بچم روی تخت سفید بیمارستان جون بده و شوهرم با نا امیدی از پنجرهی همین اتاق دویست و شونزده، خودشو به پنج طبقه پایینتر پرت کنه. چرا شماها فکر میکنید ما احساس و تجربه نداریم؟ هان؟
توماس دگر نمیدانست چه بگوید. گویا کتابی که در حال نوشتنش بود، قبلا نوشته شده و به انتشار در آمده بود. دگر نمیدانست چه بگوید و فقط به دیوار سفید پیش رویش خیره شده بود.
کمی گذشت و دکتر که مانند او روی زمین نشسته بود، با صدایی گرفته گفت:
– توماس، انتخاب کن. یه انتخاب درست که بعدا پشیمون نشی.
سپس برخاست و از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه با لیوانی آب نزد توماس بازگشت.
توماس لیوان را از او گرفت و یک نفس سر کشید. برخاست و با گفتن “اگر قراره در هر حالتی بمیره، ترجیح میدم بخاطر ترس اذیت نشه. خواهشا کارهای ترخیصش رو انجام بدید. میخوام مدت باقی مونده رو شاد باشه..” از اتاق بیرون رفت.
دکتر با دیدن و شنیدن تصمیم او، سر به زانو میگذارد و باز هم اشک میریزد. مرگ الیزابت حتمی بود اما از احساس گناهی که بعدا قرار بود گریبانگیر توماس شود، میترسید.
**
توماس تصمیمش را گرفته یود و کاری از دست دکتر بر نمیآمد. مجبور بود بنا بر خواستهی او، الیزابت را مرخص کند و فردای آن روز، الیزابت به خانه برگشت. جوزی دوباره با توماس تماس گرفت و وقتی دید جواب نمیدهد، لباس بر تن کرد و به خانهشان رفت.
بث تا او را از پشت آیفون دید، بی صدا در را باز کرد، میدانست اگر توماس بفهمد، مانعش خواهد شد. جوزی وارد خانهی مجللی که دیگر زیبایی نداشت، شد. لبخند را در چهرهی بث که به استقبالش رفته نمیدید و این، باعث نگرانیاش میشد.
-بث، میشه بگی چرا توماس جواب تماسهام رو نمیده؟
-جوزی، خواهشا سوال نکن. نه از من نه از توماس. خودش وقتش برسه برات توضیح میده.
-داری نگرانم میکنی بث، خواهش میکنم بگو چخبره؟ واسه الیزابت اتفاقی افتاده؟
-جوزی؟
صدای الیزابت، توجهشان را جلب میکند و بحثشان خاتمه مییابد. جوزی با خوشحالی آغوشش را بر میکند و الیزابت با خنده به طرفش میدود.
-جان دلم عروسکم، خوبی الیزابت خوبی عزیزم؟
– مرسی، چرا نیومدی بیمارستان دیدنم؟
جوزی متعجب به بث نگاه میکند.
-بیمارستان؟ من خبر نداشتم وگرنه حتما میاومدم خوشگلم. ببخش منو که ازت بی خبر موندم.
الیزابت لبخندی دندان نما میزند و گونهی جوزی را می بوسد.
- اشکالی نداره، میبخشمت.
-قربونت برم من مهربون. تو برو پیش بابات منم الان میام.
الیزابت بدون حرفی سر تکان داده، به داخل ساختمان باز میگردد.
- بث، الیزابت چرا بیمارستان بوده؟
بث لب میگزد و ماجرا و حرفهای دکتر، نتایج آزمایش و تصمیم توماس را برایش تعریف میکند. با اینکه میداند اگر توماس بفهمد هیچگاه او را نمیبخشد، همه چیز را جزء به جزء تعریف کرد و جوزی، پا به پای حرفهای او، به حال آن پدر و دختر گریه میکند.
- توماس میخواد چند پاسی باقی مونده رو توی خونه با دخترش باشه و عکسهای زیادی بگیره.
- باورم نمیشه بث. نمیتونم باور کنم. دکتر که گفته بود در حال بیهوده…
- مست بوده یه چیزی پرونده! بیا بریم تو. صورتتم پاک کن، نباید جلوی الیزابت گریه کنی.
جوزی سر تکان میدهد و بینیاش را بالا میکشد. دستش به صورت کشیده و همراه بث به ساختمان وارد میشود. توماس را نمیبیند، الیزابت میگوید که او در دفتر کارش مشغول به کاراست.
بث که میبیند جوزی خواستار دیدار با توماس است، فنجانی قهوه به دستش داده و او را نزد توماس میفرستد.
جوزی پلهها را طی کرده، از در نیمه باز وارد اتاق میشود و توماسی غرق در دود میبیند.
جلو میرود، توماس که رو به پنجره ایستاده به طرفش بر میگردد.
- تو اینجا…
جوزی عصبانی مقابلش میایستد و سیلی محکمی به صورت توماس میزند.
- با خودت چی فکر کردی که نگفتی بهم؟ ها؟
توماس اما خونسرد، پاسخ میدهد:
- لزومی نداشت بدونی.
- چی میگی توماس؟ مگه نمیدونی الیزابت رو مثل جونم دوست دارم؟
- از همین میترسم. الیزابت بهت وابستهست و تو داری ازدواج میکنی. دلیلی وجود نداره تا بیشتر از این رابطهی ما ادامه پیدا کنه.
- حتی الان که داره میمیره؟ الان هم حق نباید نزدیکش باشم؟
با شنیدن این جمله، توماس توان تحمل را از دست داده، به گفتن “نمیدونم اکتفا میکند.
جوزی با اینکه خود نیز دست کمی از او ندارد، جلو رفته و دل آشوب و را بغل میگیرد. توماس سر روی شانهی او گذاشته، از ته وجود اشک میریزد، به قدری عمیق که احساس میکند اعضای وجودش در حال گره خوردن هستند.
کمی میگذرد و تصمیم میگیرند از اتاق خارج شوند. نزد بث و الیزابت که درون آشپزخانه در حال پخت کیک هستند و صدای خندهشان گوش آسمان را کر کرده بود می روند و باهم مشغول پختن کیک موردعلاقهی الیزابت، کیک توتفرنگی میشوند. زمان بدون اینکه متوجه شوند، پشت هم سپری می شود و خورشید جایش را به هلال ماه میدهد. نیمه های شب، جوزی عزم رفتن میکند.
بوسه ای روی موهای الیزابت مینشاند.
- عزیزم من دیگه باید برم. قول میدم هر روز بیام پیشت. باشه؟
الیزابت کودکانه میخندد و با جوابش، دل همه را به درد میآورد.
- جوزی من همیشه اینجام. هیچوقت جایی نمیرم که.
– میدونم خوشگلم، نکنه تو نمیخوای بیام پیشت؟
الیزابت تند تند سرش را تکان میدهد و با این کار باعث تکان میشود خرگوشیهای با مژهاش تکان بخورد.
- نه نه، اصلا هر روز بیا. همیشه بیا. اصلا بیا دیگه نرو. بمون پیش من.
جوزی میخندد و بوسهی دیگری روی لپش میکارد.
- چشم هر روز میام. باهم میریم سینما، شهربازی، حتی میریم کلی بستنی میخوریم. دوباره کیک میپزیم. هزارتا کار دیگه میکنیم. باشه؟ یه بوس بده که باید برم.
الیزابت گونهاش را میبوسد و جوزی با لبخندی که تلخیاش را تنها توماس میفهمید، خانهشان را ترک گفت.
**
روزها سپری میشوند و طبق قولی که جوزی به الیزابت داده بود، هر روز خودشان را با کار و سرگرمیهای کم هیجان سپری میکنند. زیرا هیجان زیاد، نفس کشیدن را بر وی سخت میکند. در بین کارهای روزمره، تعداد داروهایی که دکتر برای الیزابت تجویز شده است، مصرف میشود در حالی که هیچیک دردی را از الیزابت دوا نمیکنند.
بیماری و سرفههای الیزابت روز به روز افزایش پیدا میکرد، به قدری که بدون کپسول گاز اکسیژن نمیتوانست نفس بکشد. او ذره ذره پیش روی جوزی، توماس و بث تحلیل میرفت و چیزی جز غم و غصه برایشان باقی نمی گذاشت. البته بیشتر برای جوزی و توماس. زیرا بث، به اندازهی آنان به الیزابت علاقمند نبود. اما اندوه از دست رفتنش، گاهی گریبانش را میگرفت و غبار اشک در چشمانش میپیچید…
بالاخره روزش فرا رسید. همان روز نحسی که همه از رسیدنش میترسیدند.
یک روز عصر، زمانی که تازه از باغ وحش برگشته بودند، توماس بدن سرد الیزابت را از روی صندلی عقب ماشین برداشت تا روی تختش بخواباند.
بغض گلویش را محکم، در حد خفه شدنش، فشار میدهد. لب تخت مینشیند و به صورت خفتهی الیزابتش خیره میشود. با لبخند تلخی، زمزمه وار به دخترش میگوید:
- بابایی خوابی؟ مگه نمیگفتی هر شب باید برام قصه بگی وگرنه نمیخوابم؟ هوم؟ چرا خوابیدی پس من که هنوز قصه نگفتم برات. الیزابت؟ عزیزم؟ خوابی دختر قشنگم؟ خوب بخوابی بابا جونم. تو خوابی اما من میخوام به رسم همیشه، قصه بگم؛ اما تو بخواب. خب؟
بغضش ناگاه میشکند و هق هقش در اتاق میپیچد.
- روزی بود روزگاری بود. یه پدری توی یه شهر غریب که دخترش بیمار بود و راهی به جایی نداشت. باید یه تصمیم سخت میگرفت اما راحت رو انتخاب کرد. نخواست بی جهت درد رو توی جون دخترش نگهداره و اجازه داد بیماری کار خودشو بکنه. اما اون پدر روزهای خوبی رو برای دخترش رغم زد…
دیگر نتوانست ادامه دهد و سرش را روی دست الیزابت گذاشت و به حال دخترش، به حال تنهایی خودش زار زار گریه کرد..
فردای آن شب غم انگیز و پر اندوه، شبی که ستارگان درخشش خود را برای توماس از دست دادند، الیزابت کوچک در تابوتی چوبی قرار گرفت و مردم، دوست و آشنای توماس برای عرض تسلیت به کلیسا رفتند. پدر روحانی برای آرامش روح دخترک دعایی خواند و جوزی برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت و از او، الیزابتی که مانند نامی درخشنده بود سخن گفت…
– الیزابت رو وقتی هفت سالش بود شناختم، یه دختر شیرین با موهای خرگوشی و دندانهای شیری که تک و توک افتاده بودند. خوشحال و قبراق ولی نمی تو دلش داشت و اونم کمبود مادر بود. از وقتی با الیزابت آشنا شدم تونستم مادرم رو بشناسم و تقریبا حس مادرانه بهش پیدا کرده بودم، کسی که توانایی دیدن گریه و سرفههاش رو نداشت…
الیزابت با اینکه طعم گس بی مادری رو میچشید، پدر خوبی داشت که ازش مراقبت میکرد. باید بگم توماس بهترین پدر دنیا برای دخترش بود و …
حرفهای جوزی چند دقیقه بیشتر طول نکشید و مراسم خاکسپاری بعد از دفن تابوت به اتمام رسید.
فردای آن روز توماس وسایلش را جمع کرد، نگاهی به خانهی سوت و کورش انداخت و به طرف خانهی بث راه افتاد.
پاکت نامه و جعبهی حلقه را به دست او داد و خواهش کرد نامه را با دست جوزی برساند و بدون اینکه حرف دیگری بر زبان بیاورد شهر را ترک کرد.
طی راه وقتی فرمان ماشین را با بغض و ناراحتی میفشرد به متن نامه اندیشید..
– سلام جوز، امیدوارم حالت خوب باشه. این نامه، یه نامهی خداحافظی از تو و قولیه که به الیزابت داده بودم. جعبهی قرمز رو باز کن، این حلقه رو الیزابت برات خریده بود. البته من خریدم ولی خواستهی اون بود، میخواست تو مادرش باشی اما… مهم نیست. من دارم میرم ولی این رو بدون که من و الیزابت عاشقانه دوستت داریم!
پایان
با عرض سلام و خسته نباشی خدمت شما بزرگواران…
بنده چجوری میتوانم با نویسنده این داستان ارتباط برقرار کنم؟
ممنون میشم اگه راهی هست به من خبر بدهید …