من فکر میکنم بغضها هم مثل ما آدمها هیکلهای متفاوتی دارن؛ این آدم شیکهای خاصّ…
آره، همینها که با شاسیهای از اقبال بلندشون، کنارمون ویراژ میدن و بیتفاوت رد میشن…
آره، همینها…
بغضهای پشمالوی تپل مپلی دارن که زودی میترکه و صدای کشدار و نازی ایجاد میکنه و ما آدمهای لُنگ به دست…
بغضهامون مثل تیغ ماهی قد علم میکنه و هر بار که بیمحلی دیدنهامون رو قورت میدیم، حنجرهی صاحاب مردهمون رو بیصدا خط میکشه.
خدا رو شاکریمها…
همین که ماشینهای زیر لُنگهامون رو بیخط و خش تحویل بدیم و دو زار گیرمون بیاد، برا گرمی دَمش هم دعا میکنیم…
بیخیال خط خطیهای رو تن و بدنمون…
با نخودهای سیاهی که از بچگی به خوردمون دادن تا قبل سینه خیز و تاتی تاتی، واسه دنیاشون بدوییم…
حل میشه.
خط خطیهای دفتر سرنوشتمون هم…
خدایا!
میبینی منو؟
من این جام…
دفتر سرنوشت…
خط دوازدهم…
بیا و نقطهی پایان این خط خطیها رو بذار و برو!
میدونم زوده اما…
به گینسِ دوندههای پینه بستهای که تموم عمرشون رو، رو تردمین زندگی سوار بودند…
امید دارم!
خدایا!
بیا و نقطهی آخر خط سرنوشتم رو بذار و برو!
تقدیم به کودکان کار
✍️#فاطمهاسماعیلی(آیه)