نفسی عمیق کشید
و سیگار روشن شده را میان دو انگشتش گرفت
نگاهش را به آسمان دوخت و نفسی دیگر سر داد
به منظره روبه رویش نگاه کرد که در حال طلوع آفتاب است و شروع روزی تلخ و پر تنش برای خانوادهاش!
از بالای پرتگاه به دریای زیر پایش که موج ها با تمام قدرتشان به سنگ ها بر خورد می کنن نگاه کرد و پک عمیقی به سیگارش زد.
نمی دانست چه حسی دارد بر روی زانوهایش نشست و گل کوچکی که در گوشه ای بود را کَند.
گل را چند بار در دستش چرخش داد
از جایش بلند شد و یک بار دیگر منظرهی روبه رویش را از نظر گذراند
پک دیگری به سیگار زد
بعد اتمام سیگار آن را در زیر پایش له کرد
جلوتر رفت و لبهی پرتگاه بزرگ که ارتفاعش زیاد بود
ایستاد.
سرش را به عقب برگرداند و
دوباره نگاهش را به
دریا و طلوع آفتاب دوخت.
می دانست می خواهد چه کار کند
افکار جور واجور در سرش در حال جولان دادن بود.
و تهش ختم می شد پایان دادن به زندگیش!
با اخم و صورتی جمع شده
زیر لب چیزی با خود زمزمه کرد:
_منو ببخش باران!
***
سلام خوبین؟رمانتون ژانرش غمگینه؟؟