داستان کوتاه تب بچه گانه

داستان کوتاه تب بچه گانه

به نام خالق یکتا

 

تب بچگانه

 

همه چیز خوب بود. زندگی آرامی داشتیم و صمیمیت در آن موج می‌زد تا این که در یکی از روزهای پیشواز بهار، بعد از پاساژ گردی‌ها و سنگ تمام گذاشتن‌هایش برای نو عروس زیر یک سقف نرفته‌اش، تب شدیدی بدن رعنایش را به لرزه در آورد؛ نمی‌دانستم عاقلانه و به حساب خستگی‌اش بگذارم و یا تب عشقی عاشقانه؟…

هر چه که بود مرتضی من «پسر رشید مادر» بیدی نبود که با آن بادها بلرزد؛ هر چند که آن تب بچه‌گانه، درگیر تخت سپید بیمارستانش کرده باشد…

هر چند که آن تب بچه‌گانه، تمام ما را به تب و تاب انداخته باشد…

هر چند که آن تب بچه‌گانه، نو عروس زیر یک سقف نرفته‌اش را دخیل شبانه‌ی امام زاده‌ها کرده باشد…

هر چند که آن تب بچه‌گانه، تابع غدّه‌ای بوده باشد که در خون‌هایش جریان دارد…

مرتضی من در حمام دامادی منتظر پوشاندن رخت دامادی است.

– مامان!

نگاه خنثی‌ام را به نگاه خونین دخترم می‌دوزم که حنا را به زیبایی شبیه به جزوه‌ی قرآن در آورده است.

– این دامن سکّه‌ای چیه پوشیدی؟!

به دامن چین چینی کوتاهم نگاه می‌کنم؛ همان که ماه‌ها درگیر سوراخ کردن سکه‌های سرسختش بودم تا با پای کوبی‌ام فریاد خوش حالی و خوش بختی‌ام را به گوش همه‌ی اهالی محلّه برسانم.

با صدای دو رگه‌ام به سختی می‌گویم: مگه چیه؟!

من آرزو داشتم عروسی یه دونه پسرم رقص محلی کنم.

نگاهم را بین جمعیت می‌چرخانم و با تعّجب می‌گویم: ما که هنوز نامه‌ها رو پخش نکردیم، کی دعوتتون کرد؟!

تا گریه‌های خوش حالیشان شگون جشنم را بر هم نزده از آن‌ها دور می‌شوم.

دستم را به دور شانه‌ی عروسم می‌کشم و با ذوق قربان صدقه‌اش می‌روم و می‌گویم: الهی قربونت برم، چرا واسه عروسیت لباس تیره گرفتی؟!

کمرم را به این سو و آن سو می‌کشانم و کِل می‌کشم.

نمی‌دانم چرا این دیوانه‌ها در آغوشم می‌کشند و مانع مجلس گرم کنی‌ام می‌شوند؟!

شاید جیرینگ جیرینگ‌های سکه‌های دامنم و یا کل کشیدن‌های بی‌وقفه‌ام موسیقی الرحمن در حال پخششان را به هم می‌زند!

سوزشش سوزن فرو کرده در بدن خون مرده‌ام من را در مرداب بی‌خبری می‌کشاند؛ بی‌خبر از دیوانگی آن همه مهمان ناخوانده که چشم دیدن شادی‌هایم را نداشتند و با مشکی پوشیدن‌ها و سینه زنی‌هایشان حسادتشان را به خوبی نشان می‌دادند…

بگذار در عالم دیوانگیشان سینه بکوبند!

جای من خوب است؛ ساعت‌ها است که به یاد کودکی‌های داماد امروزم در این خاموشی، گهواره‌ تکان می‌دهم و لالایی می‌خوانم.

 

 

روحش شاد!

«برگرفته از واقعیت»

نوشته‌ی: فاطمه اسماعیلی(آیه)

اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
2 نظر
نظرات
  • نسیم
    21 فروردین 1400 | 12:05

    یعنی واقعا روز عروسیشون عروس مرده

  • شکلات تلخ
    1 بهمن 1399 | 01:03

    Awli nod

درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.