به نام خدا
نمیدونم چهجوری میتونم غمی که تویِ وجودم، پر از خاموشیِ خاموش کنم!
نمیدونم چهجوری می تونم برای چند دقیقهی کوتاه، از این دنیا و آدماش، جدا شم.
– باز نشستی فکر و خیال می کنی؟
میخندم، خندهای که فقط خودم میدونم، از چه جنسیه.
– فکر و خیال چیه؟
من دارم به آینده ی درخشانم فکر میکنم.
– نمی بینی؟
این همه شور و هیجانو؟
تپشای قلبمو؟
هیچ وقت نفهمید و میدونم، قرار هم نیست، هیچوقت، هیچکس من رو درک کنه.
– بودنت این جا، هیچ دردی و دَوا نمیکنه.
فقط میتونم بهت بگم که، نباش تا نبینمت.
چون وقتی میبینمت، به اوجِ انزجار میرسم.
خودتم می دونی انزجار یعنی چی!
سرشوبه نشونه ی تاسف تکون میده و من بازم به قهار بودنشون، توی حیطهی بازیگری ایمان میآرم.
چهقدر خوب میتونن، در عینِ بودن، نباشن.
سیستمِ بیبیسی خونهی ما، از خودِ بیبیسی هم، پر سرعتتره.
درک نمیکنم، آدمای ِ این خونه رو..
صدایِ حاجآقا میآد و من، میدونم، که احترامِ بزرگتر واجبه.
خورشید، پشتِ سرِ حاجآقا میخواد بیاد داخل.
ولی یکی از اون نگاهها براش کافیه تا سرشو بندازه پایینو ببخشید بگه.
حاجآقا در رو میبنده.
نگاهم نمیکنه و من بازهم نمیفهمم چرا، من؟
به پشتیِ سنتیِ قهوهای تکیه میده و تسبیح میزنه.
– بشین تهتغاری.
با فاصله نشستم و سعی کردم نگاهم به فرشِ زیرِ پام باشه، تا حاجآقا.
– مشکلت چیه دخترِ بابا؟
مشکل؟
من از کدوم مشکل بگم، وقتی میدونم، نمیشه، نمیخواین که بشه.
– دلت باهاش نیست؟
میدونم!
از دخترِ حاج یوسف غیر از این انتظار نمیره، دخترِ یوسف حیا داره.
بالاخره دل میکنم و با صدایی که بغض توش شناوره، میگم:
– بحث ِدل نیست، حاجبابا.
ما یاد گرفتیم که چشممون به نامحرم نباشه.
بحث، بحثِ کنکوره!
بازم چشماش آروم شد، اِنگار میدونست، که من قراره چی بگم.
دستی به ریشش میکشه و من میدونم، میخواد، جلویِ خندش رو بگیره.
– دردت همینه؟
شما دبیرستان رو تموم کردی دخترِ بابا، دانشگاهم میری، غیر از این هم نباید بشه.
شما قرارِ خانوم معلم بشی، تهتغاری.
فقط همین نیست، حاج بابا جان.
من دوست ندارم، ازدواج کنم، اونم تویِ سنِ نوزده سالگی.
بگو ماه، بگو تو باید بگی.
– از کجا معلومِ من بخوام ازدواج کنم؟
– کی گفته شما قراره ازدواج کنی؟
خوب جوابی ندارم، که بدم، قانع کننده نیست، بگم چشماتون، کارتون، حرفاتون.
– من فقط دارم اجازه میدم، بیان، که شما، دخترِ من، پسرشون رو ببینی، بهش فکر کنی.
مگه رو دستم موندی، که بخوام به زور شوهرت بدم؟
آخ حاجآقا…
همیشه جوری طرفِ مقابلت رو ناک اوت میکنی، که نه راه پس داشته باشه، نه پیش!
به زور شوهر دادنت رو بزاری کنار حاجآقا..
من میشناسمت.
– فقط قراره ببینیش، اونم نه الان..
انگشتِ اشارش رو جلو میآره.
– پسرِ خوبیه.
دستش تو جیبِ خودشه، اهلِ ایمان و بسیجیه!
ناموس سرشه، بیست و پنج سالشِ و با خواستِ خودش، میخوان بیان خاستگاری.
بازم نگاهم به گلهای قهوهای، کرمِ روی فرشه.
معمولا، توی زمانی که انتظار نداری، ذهنت اونجایی که نباید بره، میره و هیچکاری از دستِ تو برای جلوگیری از این مشکل، بر نمیآد.
دستش رو به زانوش میگیره تا بلند شه، سریع تر از حاجآقا، بلند میشم.
– لباسِ درست تنت کن.
نبینم باز از اون منجوق، فنجوقیا، وصل کردی به خودت!
و بدونِ اینکه منتظرِ جوابی از سمتِ من باشه، از اتاقم، خارج میشه.
ببین ماه، تو چه بخوای، چه نخوای، امشب باید، حضور داشته باشی.
حالا، شاید، شاید، از پسره خوشت اومد!
خدا رو چه دیدی؟
یهدفعهای شدی، از اون زنا که هر سال حامله میشن..
نه ماه!
تو باید دبیر بشی!
نمیتونستم، حتی برای یک دقیقه هم، افکارم رو کنترل کنم، من، کنکور داشتم.
بین خواستن و نخواستنهام دست و پا میزدم و این رو فقط خودم میفهمیدم، یه حسی برای استقلال و حسی برای تعهد و عشق.
اونم از نوعِ درستش، نه رابطهای که همش نگرانِ گناهت باشی.
نمیدونم، چهجوری، تا شب، خودم رو کنترل کردم.
هیچچیز، بعد از نوزده سال سن، اندازهی اینکه با یه پسره نامحرم، حرف بزنم، برام سخت نبود.
تپشِ قلب، استرس، خجالت، و یه حسِ مسخرهی چی بگم.
نگاهم به سرامیکای حیاط بود و بازهم سعی میکردم، مثل بیست و چهار ساعت اخیر سکوت کنم.
من میترسم، یه ترسِ پر از واهمهی تکرار.
اینکه بازم، تکرار بشه، اون دردِ فراموش نشدنی.
– خانومِ ماه، حضورِ من آزارتون میده؟
نه ماه، سست نباش، فقط صداش قشنگه!
همین.
قراره فقط حرف بزنید، نهبیشتر.
– نه.
نگاه نمیکنم، اما حس میکنم، تکونِ سرش رو.
نگاهش رو به سرامیک میدوزه و من به این فکر میکنم، چه صحبتِ مسخرهی بیارزشی..
تا به الان نه از دوستام، نه از آشناها نشنیده بودم، صحبت کردن، با اولین خاستگارِ رسمیشون، اینجوری باشه.
– پس چرا، حرف نمیزنید؟
نوبر بود، و تمام!
خوب من چی بگم؟
من باید شروع کنم و ازش دربارهی کار و بارش بپرسم؟
سعی میکنم لبخند بزنم.
– خوب، معمولا آقایون اول شروع میکنن، تا جایی که من میدونم!
باز هم سرش رو تکون میده و میخنده.
– خوب، شما اولین نفر باشین که سوال میپرسید.
معذرت میخوام، من امشب خیلی سردرگمم و نمیدونم چهجوری سرِ صحبت رو باز کنم.
خوب عزیزم، منم نمیدونم!
پس قراره چیکار کنیم؟
ماه جان، عزیزم، سعی کن به این فکر کنی، بعد از اینکه رفتن، باید تستِ ادبیات بزنی!
آروم باش دختر.
– من نمیدونم، باید چی بگم، گویا شما هم نمیدونید، پس بهتره بریم داخل!
لحنم به اندازهی کافی محکم بود.
سعی میکنم، چادرم رو طوری جمع کنم، که زمین نخورم.
اولین قدم.
دومین قدم!
چرا صدام نزد؟
چرا الان اسمم رو صدا نزد؟
ماه، زیادی تند رفتی.
بهتره الان بری داخل، تا بیشتر از این شخصیتت رو خورد نکردی.
برای امروز، بسته خراب کاریات!
مسلما من باید، الان عذر خواهی میکردم، یا میرفتم داخل و سعی میکردم، طوری رفتار کنم، که نه خانی رفته، و نه خانی اومده.
سعی میکنم، قدمهام رو آروم بردارم، تا بیاد و نزاره من با سر افکندگی داخل برم.
این درسته که من تنهایی برم؟
خوب نه!
و وقتی هم ازم پرسیدن، عروس خانوم، میتونیم، دهنمون رو شیرین کنیم، باید بگم، خوب نه!
داخل میرم و سعی میکنم نگاه نکنم کسی رو.
اولین قدمِ من، مساوی میشه با ورودش.
چشمها خیره به منِ تا بدونن، چی گفته شد، و چی قراره گفته بشه.
هیچ کس قصدِ شکستنِ سکوت رو نداره و همه انتظار رو به صحبت ترجیح میدن.
آروم ماه.
آروم باش!
تو قراره بگی نه.
نه آره!
قبل از اینکه، کسی حرفی بزنه، سعی میکنه همه چیز رو طبیعی جلوه بده، کاری که من باید انجام میدادم.
ولی ندادم!
خوب الان قراره چی بگه؟
نمیدونم و نمیتونم بگم، یا پیشبینی کنم.
– فکر میکنم، ما باهم تفاهم نداریم!
پایان
از خلاصه اش حدس میزنم رمانی با قلم قوی باشه
بسیار زیبا بود
امیدوارم باز هم شاهد همچین رمان های کوتاه و جذابی در سایت شما باشم