رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه لیلی و مجنون

داستان کوتاه لیلی و مجنون

لیلی و مجنون

 

وسط فریادهایش ناگه ساکت شد. لبانش را به یک‌دیگر فشرد و سرش را به شیشه چسباند. نگاه نافذش را به بیرون سوق داد و برق اشک در چشمانش را پنهان کرد. بغض کرده بود!

سهیل با دیدن چهره معصومانه و چانه لرزانش بی‌طاقت ماشین را کنار کشید. دستش را لمس کرد که پر عتاب و خشمگین فریاد زد:

– به من دست نزن!

دستی پشت گردنش کشید. گلویش از فرط بغض درد می‌کرد و دلش ضعف می‌رفت. نفس‌هایش به شمارش افتاده بود و جانی در تن نداشت. صوت صدایش، بم و خش دار بود و درد گلویش را چند برابر می‌کرد.

– اون چی داشت که من نداشتم؟ چرا؟!

عصبی دستی به صورت خود کشید. تحملش طاق شد و آن حجم عظیم بغض شکسته شد. صدای گریه‌ی مردانه‌اش در فضای ماشین پیچید. هر دو گریه می‌کردند!

مابین اشک‌هایش سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و آرام لب زد:

– چی‌خواستی که انجامش ندادم؟

پاسخی دریافت نکرد و تنها جوابش هق‌هق‌هایی بود که در گلو خفه می‌شد، اشک‌های سیاه رنگی که ناشی از ریملش بود، گونه‌های سفید لیلی را به کبودی می‌نشاند. روی صندلی مچاله شده بود و به خودش می‌لرزید.

سهیل با عصبانیتی که در تمام سلول‌های بدنش آزاد شده بود به سمت او برگشت و برای اولین بار در این رابطه دراز مدت سرش فریاد زد.

– اگه قرار بود نمونی چرا اصلاً اومدی؟ چرا شروعش کردی که الان تمومش کنی؟! چرا لیلی؟ تو…

بغض مجال حرف زدن را به او نداد. سرش را به فرمان تکیه زد و با حالتی مردانه شروع به گریستن کرد.

– تو… لعنتی… آخه چرا وقتی عاشقم نبودی گفتی بیا رابطه‌مون رو جدی کنیم؟ چرا دروغ گفتی که عاشقمی؟

لیلی با فریادهای مکرّر او بیشتر در خودش مچاله می‌شد و سرش را پایین انداخته بود. انگشتان نازک و سردش را در هم می‌فشرد و در دل خدا خدا می‌کرد تا این صحنه‌های زجر آور تمام شود و او به خانه برگردد. سرش را روی پای مادرش بگذارد و از ته دلش زار بزند. چرا باید به اجبار و تهدیدات پدرش تن به ازدواج با یک مردی را می‌داد که اصلاً عاشق او نبود؟ یا به گمانی دیگر، او را با پول خریده بود! چرا چنین اتفاقی در سرشت او رخ داد تا این‌گونه سهیلش را از دست بدهد؟ نکند بلایی سر سهیل بیاید؟!

با فکر به این موضوع اشک‌هایش بیشتر شده بود. سهیل خشن دست مشت شده‌اش را روی فرمان می‌کوبید و نام خدا را بر زبان می‌آورد.

– خدایا! من دارم تقاص کدوم گناهم رو پس میدم؟!

سرش را سمت لیلی چرخاند و با التماس زجه زد‌.

– لیلی نکن، تو رو به خدا قسم میدم نرو! من بدونه تو نمی‌تونم لیلی.

صدایش بغض‌ آلود و پر از غم بود. دست‌هایش می‌لرزید و پلکش تیک گرفته بود.

– لیلی جانه مادرت باهام این‌کارو نکن، من می‌میرم، نابود میشم لیلی. مگه نمی‌دونی چه‌قدر عاشقتم؟ آخه مگه نمی‌دونی جونمو برات میدم؟

ناخن‌های بلندش را در پوست دستش فرو برد. دلش بیشتر از این طاقت گریه و زاری‌های او را نداشت. دلش توان بیشتر از این له شدن غرور مردانه سهیل را نداشت! بر خلاف میل قلبی‌اش دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشت و بدون نگاه به چشم‌‌های جادویی سهیل گفت:

دانلود رایگان  داستان کوتاه عمارت لب ساحل

– ازت خسته شدم، نمی‌خوامت، بفهم! برام تموم شده‌ای، دیگه جایی تو قلبم نداری. من دیگه لیلی تو نیستم که صدام کنی و بگم جانه لیلی! تموم کن این مسخره بازی‌ها رو.

سهیل نگاه حسرت باری به او انداخت و قبل از پیاده شدن او، استارت زد و ماشین را به حرکت در آورد. لیلی هراسان و ناباور به مسیر و جاده‌ی اتوبان چشم دوخت.

– داری کجا میری؟

بعد از طی کردن نصفی از راه، ماشین را گوشه‌ای نگه داشت. از آن پیاده شد و به سمت لیلی رفت. در را باز کرد و با تلخ رویی گفت:

– پیاده شو!

لیلی ترسیده خودش را عقب کشید.

– می‌خوای چیکار کنی؟!

سهیل عصبی مچ دستش را گرفت و از ماشین بیرون کشیدش. باد خنکی می‌وزید و خورشید مستقیم در وسط آسمان بود. تمام اطراف بیابان بود و ذرات گرد و خاک در هوا معلق بودند.

سهیل به سمت در سمت راننده رفت و سوار خودرو شد. قبل از این‌که لیلی به خودش بجنبد با سرعت زیاد از آن‌جا دور شد. لیلی ترسیده با او تماس گرفت و اشک‌هایش را کنار زد.

سهیل با درد اسم روی صفحه‌ی تلفنش را نگاه کرد. تماس را وصل کرد و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.

– جانم؟

پلک‌هایش را محکم روی هم‌ فشرد. صورت خیس از اشکش را با آستین پیراهن پاک کرد و گوشش را به صدای دل‌نواز لیلی‌اش سپرد.

– سهیل کجا رفتی؟ تو رو خدا برگرد من این‌جا چی‌کار کنم؟

لبخند غمگینی زد و لبانش را با زبان خیس کرد.

– مگه نگفتی منو نمی‌خوای؟ منم رفتم تا دیگه من رو نبینی! فقط…

دنده را عوض کرد و پایش را بیشتر از قبل روی پدال گاز فشرد.

– به مادرم بگو حلالم کنه که پسر خوبی براش نبودم! به پدرم بگو بعد از من صاف راه بره، به خاطر منِ بی‌ارزش کمرش خم نشه!

با پشت دست بر روی گونه‌هایش کشید و سرعتش را بیشتر کرد.

لیلی با صدایی لرزان و شکه شده پاسخ داد:

– تو رو خدا برگرد سهیل، جان من اون ماشین رو نگه‌دار. برگرد همه چی رو توضیح میدم!

وسط گریه‌هایش لبخند روی لبش را بیشتر کرد و با خون دل گفت:

– لیلی؟

صدای هق‌هقش را شنید و بعد از آن «جانم» گفتنش بود که در گوشش پیچید. باز هم نگفت جان لیلی!

از آینه نگاهی به کامیون پشت سرش انداخت. سرعتش را بیشتر کرد و از آن فاصله گرفت. با تصمیم آنی فرمان را چرخاند و خلاف جهت شروع به راننده‌گی کرد. به سرعتش اضافه می‌کرد و زیر لب آهنگ لیلا را زمزمه می‌کرد.

– این‌هم کادوی من برای عروسیت!

اول صدای بوق‌های متعدد کامیون را شنید و بعد تنها چیزی که در ذهنش نقش بست، لبخند گرم مادرش بود.

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.