نه تنهایی ام آنقدر کوچک است که دیده نشود و نه آنقدر بزرگ که طاقتم را بگیرد
در بیحوصلگی زمان نه کسی آرامم میکند و نه مرهم دردهایم می شود.
وقتی خسته از روزها باز میگردی
وقتی در کوچه ها بی هدف قدم میزنی
وقتی از آدمها دلگیری
فقط دلت گوشه ای دنج می خواهد تا کمی در خودت فرو بروی
افکارت را جمع کنی و بیصدا به یاد نامردمی ها به نقطه ای خیره شوی
شاید ساعتها بگذرد
شایدهم روزها را گم کنی
اصلا شاید زمان را نفهمی
و این بی اختیارترین حس در بی سرنوشت ترین لحظات زندگیست
مرور میکنی
کلنجار میروی
بغض می کنی
مچاله می شوی
نه کسی میفهمد لبخند تلخ روی لبت ازگریه غم انگیزتراست و نه کسی میداند در دلت کدام طوفان زیرو رویت میکند که اینگونه در اوج سکوت به خیابانها مبهوت می نگری
شاید ردشدن ماشین ها را فقط ببینی
چراغ قرمزهارا رد کنی و برای خیابان خلوت بوق بزنی..
…