هی! نازنینم…
باران می بارد، باران های گاه و بیگاه اردیبهشت را دوست داشتی، یادت است؟
من به تکرار هر روزمان، در همان پارک معروفمان، بر روی نیمکت رنگ و رو رفتهی دلچسبمان، زیر درخت بید مجنون پر رمزمان نشسته ام…
قرار هر روزمان یادت هست؟
دوشنبه به دوشنبه حوالی شیش عصر!
قرار بود در کنار هم بنشینیم و تو برایم فریدون بخوانی و من غرق شوم در تن صدای دو رگهی مردانه ات.
آخرین دیدار را به خاطر می آوری یا نه؟
صبر کن و هیچ نگو! تا به حال تو فریدون خواندهای، امروز من گلایه میخوانم.
روز وصالمان، همان بیست و پنج اردبیهشت خاصمان، در یکی از همان دوشنبههایمان وعدهی دوباره دیدنت را داده بودی.
حال بارانی میبارد و نمیبارد و سالگرد وصالمان، دوباره روز دو شنبه است و تو نیامدی…
نیامدی و من بر روی همان نیمکت سبز رنگ، نبودنت را با صبوری از سر میگذرانم.
نازنینم یاد تو باشد..
شعرهای فریدون در انتظار نشستهاند. بعد از تو حتی ذرهای آهنگ به خود نگرفتهاند.
می دانی شعرهای من نیز دیگر بی تو عجیب درد می کند.
و عجیبتر آنکه، گاهی حس میکنم، دیگر نخواهی آمد…
[حوالی ساعت شیش]
نویسنده:بیتا آرامیان
واقعا عالیه
اینقده احساسی سخن میگفتن و صداشون آرامشبخش بود که برای لحظه ای جا و مکانم از یاد بردم