ذهنم به مانند یک پاییز ، سرد و بی روح به تماشای زمین خوردن برگهای پوسیده خاطراتش نشسته است … چقدر زرد ، چقدر دردناک ، چقدر سخت است جدا شدن از آنها ، گویی تابوتی را مملو از یادت در شعله میبینم
و چشمانم رنگها و جلوه هایی را معلق در هوای فسرده اطرافم تکرار میکنند انگار روشنایی را از چشمانت و تاریکی را از موهایت غم را از شال مشکیت و شادی را از سفیدیه چشمانت اما … اما تار و پود پوشیدنی هایت تحمل کشش دستانم را ندارند
زمزمه هایت را سرم نجوا میکند ، مبادا صدای خش خش بیمارگونه دیگران را بهانه دیوانگی شیرینش آورد
اما تو گاه به آینه هم دروغ میگویی هنگامی که شفافیتش را زیر سوال میبری و صاف بودنش را به تمسخر میگیری از درونت نجوایی مظلومانه تمنای آزادی از اسارت دورویی تو را دارد شدت یکنواختی اش تلنگرم را مجالی میبیند گویی تغییر انعکاسم برهان کلامم باشد
حسین جلادتی