معرفی کتاب بائو
کتاب بائو به قلم وحید معینی فر، داستان دختری را به تصویر میکشد که در ابتدای ورود به دانشگاه، دچار سانحهی تصادف اتوبوس شده و به کما میرود. بعد از آن حادثه، روح دختر وارد دنیای جدیدی میشود و تمام ماجرای داستان به تلاش دختر برای خروج از آن دنیا اختصاص مییابد.
همه جای کویر برایش ناشناخته بود. به یاد نمیآورد که از کجا شروع کرده بود. به هر حال باید به همان سویی میرفت که پیرزن اشاره کرده بود. دویدن در این صحرای عظیم برایش رنجآور بود. مثل کویر سابق نبود که با اشتیاق به آن پا گذاشت. تودههای ماسه پایش را میربودند و اجازهی حرکت را به او نمیدادند. ماسهها باز از او دعوت میکردند که از گرمیشان لذت ببرد؛ اما تا کی؟ لذتی نداشت دیگر. هر چه دختر جلو میرفت به غلظت ماسههای کویر و ترس دختر افزوده میشد. با خود احساس میکرد که مستقیماً به قلب کویر میرود! اما ترس از برگشت به آن خانهی عجیب او را مجبور کرده بود که فقط پیش برود؛ تپهی عظیمی از ماسهها را روبهرویش دید. آفتاب بهسختی میتوانست از بالای آن شعله بکشد. امیدوار شدن به دنیای پشت تپه احساس خوبی بود! شاید میتوانست از کویر رهایی یابد.
حرفهای پیرزن آزارش میداد. چگونه امکان داشت که او مرده باشد! به همین راحتی! اگر اینگونه باشد باید او در آسمانها باشد، نه در این کویر مرده.
دوست داشت که تمام خاطرات کویر را بعدها مکتوب کند. آن پیرزن و آن آینهی عجیبش را! شاید این حرفهایش جذابتر و شنیدنیتر از حرفهای گذشتهاش باشد. هرچند که دوستانش هم آن را باور نکنند.
داشت کمکم به نوک قلهی شنی میرسید. دیگر آفتاب کویر داغ نبود و باد ملایمی میوزید. لحظهی هیجانانگیزی بود. بالاخره به اوج رسید و توانست دوردستها را ببیند؛ اما فقط همان را دید؛ دوردست! چیز دیگری نبود. نه جادهای، نه اتوبوسی و نه حتی تفاوتی. همهجا مثل هم بود.