کتاب حاضر تصویرگری از دوران خاطره هاست.
تقدیم می کنم به:
مردم غیرتمند و آزاده سرزمین فرهنگ پرورم قره داغ
و شهدا و ایثارگران خطه شجاعت پرور ارسباران
میان کوچه باریک و غم گرفته
همه در بدرود و بدرقه ات
گل می پراندند پشت سرت
و من در تنهایی ایوان مه گرفته
سر به آسمان داشتم
که برمی گردی…
فرخزاد )آخوندزاده(
به نظرم بهترین خاطرات انسان در دوران نوجوانی و جوانیش شکل میگیرد. آنچه که میبیند و میشنود؛ تمامی بازیگوشیهایی که روزگارش را میسازد و نیز اتفاقاتی که بر او و اطرافیانش رخ میدهد چون نقشی بر سنگ تا ابد در یادش حک میگردد، هر چند که صحنهها بسیار کمرنگ و محوشده باشد، لیکن تلخیها و ناکامیها با گذشت زمان به خاطراتی حسرتبار، ولی شیرین بدل میشود.
هنوز بسیار جوان بودم که به همراه خانواده از تهران به زادگاهم برگشتم در تمام سالهایی که در این شهر زندگی کردم و آنچه را که دیدم و لمسش کردم و خاطراتش تاکنون همراه من بوده است، مرا بر آن داشت تا بار دیگر این خاطرات شیرین را در قالب رمانی دیگر برای همیشه در اذهان مردم شهرم ارسباران زیبا نگاه دارم چرا که باور دارم همه ما خاطراتی از این دست فراوان داریم. حتّی بعد گذشت سالها بعد از آن که ساکن تبریز شده بودم و تا این زمان که عمر و جوانیام طیشده همچنان یادآوری دوران زندگیام در شهر همیشه سرسبزم، اهر، برایم لذتبخش و خاطرهانگیز است چنانکه دستمایه داستان چندین اثر بنده به این خطه و این شهر و کوچهباغهایش مربوط میشود.از جمله کتاب (سایه های عشق) این بزرگ شهر کوچک، با طبیعت بکر و باغهای پربارش، رودخانههای زلال و خروشانش، سادگی و مهربانی مردمانش، مرا چنان مجذوب خود میکند که هرگز آن را با جایی که در آن رشد کردم و بالغ شدم، قابل قیاس نیافتم.تا جاییکه محدودیتهای زندگی در یک شهر کوچک مرا دلتنگ آزادیهای زندگی در یک شهر بزرگ مثل تهران را نکرد! خاطرات دلنشین باغات و طبیعت افسونگر ارسباران تا ابد همراهیم خواهند کرد.
قصه کتاب حاضر مربوط است به خاطرات بنده از شروع انقلاب تا پایان جنگ تحمیلی و صد البته که تمامی صحنهها، ماجراها و شخصیتها بر پایه تخیل شکل یافته است. امیدوارم مردم شهر و سرزمینمان این کتاب را که بر اساس واقعیات و تصویرهای تخیّلی بنا شده است، دوست بدارند و بنده آن را به همه مردم قهرمان و هنرپرور آذربایجان تقدیم میکنم.
با سپاس از دوست عزیز و گرانقدرم سرکار مهربانو سهیلا قربانی که اشعارشان زینتبخش سطور این کتاب گردید.
ماهپری از جایش بلند شد و به کنار پنجره رفت. آه خدای مهربان چه صحنهی دلانگیزی! باز مثل همیشه شاخهای گل رز، گلی سرخرنگ و زیبا پشت پنجرهی اتاقش قرار داشت. او هشت سال بود که هرروز صبح از پشت پنجرهاش یک شاخه گل را که محبوبش تقدیم او میکرد، برمیداشت و باجان و دل آن را میبوسید و میبوئید سپس آن را لای کتابهای متعددش میگذاشت و میخشکاند و یادگاری نگاه میداشت ولی هرگز تا به این روز در کنار شاخهی گل نامهای گذاشته نشده بود و این موضوعی تعجببرانگیز بود که ماهپری را به حیرت میانداخت!
باد پاییزی که از کلهی صبح آرامآرام میوزید و خنکای دلپذیری را در فضا آکنده میساخت بهیکباره شدت گرفت، شاخههای نازک درخت بید که با برگهای لرزانشان شیشهی پنجره را پوشانده بودند ناگهان در اثر وزش تندباد کنار رفتند و این درست همان لحظهی شورانگیزی بود که ماهپری بیقرار و صبورانه به انتظار تماشایش نشسته بود: «آه خدای مهربونم تو که بعضی از آدمارو با ثروت و بعضی رو با فقر محک زدی به بعضیا ایمان دادی و بعضیا خواسته یا ناخواسته کافر به دینت شدند… خلاصه از زشتی و زیبایی گرفته تا خلقت عجایبت کارها کردی