مقدمه: عشقی که مجرمینش، بارها به بهشتی های کرانه ی آسمان دست نشانده و محکوم ابدی ترین حبس در قلب او هستند.
در امتداد خطوط زندگی، در جهانی که پس از مرگ، تولد خواهد یافت؛ عشق او را معنا می کنند، عشقی که…
****
لبخند کم رنگش یعنی پایان تمام خستگی های این روزهایم!
برق چشم های سیاهش، مرا جذب خود می کند، اختیارم را از دست می دهم و جلو می روم، برای در آغوش گرفتن تن نحیفش.
بار دیگر پیچک موهای سیاهش، دلم را می برد؛ عجیب دلبر است این دختر!
چشم های درشتش، طاقتم را تمام می کند، با لب هایم بوسه ای پشت پلکانش می زنم، توان نگاه کردن به چشمانش را ندارم، می ترسم بیش تر از این عاشق و شیدایش شوم.
لباس سفید با گلهای ریز صورتی بیمارستان، تن کوچکش را لاغر و ضعیف نشان می دهد.
با صدای نازش، سرم را پایین میآورم و به صورت مهتابی اش خیره می شوم.
با غم صدایش، از آرزویش می گوید: یعنی میشه مثل همه ی آدم ها بی دغدغه بِدَوَم و نگران درد قلبم نباشم؟ که دیگه کسی نباشه بهم تذکر بده، هیجان ممنوعه؟
مردمک چشمانم می لرزد، تمام تلاشم را می کنم تا در مقابلش، فرو نریزم.
– آره آرام جانم! تو هم می تونی.
سرش را روی سینه ام می گذارد.
– قول میدی؟
اختیار زبانم دست خودم نیست، نمی خواهد برق امید را در چشمانش خاموش کند.
– قول میدم.
به محوطه بیمارستان می روم، کمی به اکسیژن نیاز دارم.
زیر بار این همه فشار دارم؛ کم می آورم!
سرم را رو به آسمان بلند می کنم و در دل با او حرف می زنم.
“آرام جانم را نگیر؛ جانم نا آرام می شود!
این بنده ی حقیرت را شرمندهی آرامم نکن.”
به طرف در ورودی بیمارستان می روم، با دیدن پرستار ها و دکتری که با عجله در اتاقش را باز می کنند؛ مغزم به پاهایم فرمان ایست می دهد.
چه خبر شده است؟!
به طرف اتاقش پا تند میکنم و می خواهم داخل بروم، جلویم را می گیرند و پرستاری تند تند حرف می زند، گوش هایم اصرار به نشنیدن؛ می کنند.
سرم را به دیوار تکیه می دهم و در دل صدایش می کنم.
” یا خدا!
بد قولم نکن.”
انگار توی مردابی ام که هر چه دست و پا می زنم برای نجاتم، بیشتر فرو می روم.
دکترش رو به رویم می ایستد و دستی به شانه ام می کشد.
– به خیر گذشت، برگشت!
نفس حبس شده ام را، آزاد می کنم؛ بزرگی اش را شکر می کنم.
داخل اتاق می روم و دست سردش را در دستم می گیرم، دستش را می چرخانم و نبضش را می بوسم.
***