به نام خدا.
داستانی از دل عشق.
داستان کوتاه آموزنده…
مقدمه:
من یک دخترم اما…
اما این بار بر خلاف همه وقتهایی که از حقوق زنها دفاع کردم، میخواهم از مردها بگویم…
از مردی که اگر عاشق شود یک بار بیشتر عشق را تجربه نمیکند.
از مردی که شانههایش شکسته شدهاند.
مردی که گریه نمیکند اما عجیب بغض مردانهاش گوش فلک را پر میکند.
مردی که اگر به ظاهر میخندند…
صدای قهقهههایش تمام دنیا را پر میکند…
رگهای گردنش از غیرت متورم میشود…
یک مرد واقعیست که دردهایش پشت پلک چشمانش پنهان است.
قدر این مردهای واقعاً مرد را بدانیم.
مردهایی که نالههایشان هرگز به گوش نمیرسد.
#شکیبا_پشتیبان
مردها هم دنیای جالبی دارند. آنها هم میتوانند گریه کنند بچگانه رفتار کنند، مرز بین عشق و گریه را میفهمند، آنها هم در جایی در دلشان جایی که زنی نباشد دوست دارند گریه کنند. مردها هم نیازمند شانه های گرم مادرشان هستند اما امان از غرور ناشناختهای که وجودشان را چون سنگهایی آروارهای به هم ریخته است.
مرد اگر نباشد زن که زن نیست.
مرد اگر نباشد هیچ زنی به تنهایی از عهدهی خود بر نمیآید.
مرد که نباشد دنیا اصلاً دیدگاه است.
و مرد هم دنیای دیگریست.
آغاز…
همه جا رو گشته بودم ولی چیزی که توجهام و جلب کنه انگار وجود نداشت، درسته که بچه نیستم، ولی گاهی کودک درونم که فعال میشه دلم میخواد بچه باشم و مثل کوچولوها بازی کنم. مگه بچهها فقط دل دارن؟ پس ما آدمها بزرگها چی؟ دل نداریم؟ قرار نیست که همش با قفل فرمون ادای لاتها رو در بیاریم و بگیم ” آره منم بلدم با همین یکی بزنمت و بمیری. ” چرا باید بی خود و بی جهت دردسر درست کنیم و قاتل جون یه انسان بی گناه بشیم؟ خودمون مگه نمیتونیم شخصیت بامزه باشیم؟ یکی که مدام قربون صدقهمون برن و ما هم تنها به لبخندی کوچک اکتفا کنیم؟ شاید اگه هفت هشت سالم بود از اینکه بهم میگفتن موجود ظریف و دوستداشتنی خوشحال میشدم، ولی الان با این سن و کودک درون تنها فقط میشه لبخند زد. جدا از اینکه الان از بچگی کلی فاصله دارم.
#پارت۲
آدمها کارهای بامزه زیاد میکنند، به خصوص کسانی هم که بامزه هستند. مثل عسل دختری شیرین زبون و بانمک که واقعا مثل عسل میمونه و آدم دلش میخواد این دختر کوچولوی بانمک و گازش بگیره. وقتی که با زبان و لحن بچگونهاش میگه:
– خاله تمشک داری بدی بخورم؟
منم فدای طرز حرف زدنش میشم و لواشک میدم تا بخوره. لپ سرخش و میکشم و روی موهای خرگوشیش رو نوازش میدم و بوسش میکنم و از خدا میخوام که تو آیندهی نه چندان دور یه بچهی شیرین مثل عسل رو بهم بده.
چند روز پیش وقتی که بردمش بازار، با دیدن لباس عروس بچگانه ازم پرسید:
– خاله؟ منم میتونم لباس عروس بپوشم؟
– آره خوشگل خاله، چرا نتونی؟!
یه بچه فسقل توی لباس عروس ماه شده بود و وقتش نبود که بگم من چهقدر عاشق بچهها هستم و دوستشون دارم؟
ای کاش بر میگشتم به سالها قبل و فقط بچگی میکردم و هیچکس ازم نمیپرسید که چرا افسردهای و وقتت و با بچهها میگذرونی؟!
چهقدر خوبه که یه بچه یتیم رو نگه داری و بزرگش کنی، حتی با اینکه میدونی از خون خودت نیست و عاشق کارهای بامزهاش میشی و شیرین زبونیهاش دلت و احساست و دگرگون میکنه.
یه بچه هفت ساله هم میتونه اونقدر بفهمه که تو مادرش نیستی و خاله صدات میکنه. که اگه من مامان گفتن و یادش ندادم، چون میدونستم سالها بعد که بزرگ بشه دنبال مادر واقعیش میگرده، چون این دختر فهمیده نه الان تا ابد دختر عسلی منه، حتی اگه بره پیش مادر واقعیش!
دیروز وقتی که بردمش حموم تا صورت چرک و بدنش رو که همه گِلی کرده بود رو بشورم، دستهای کوچولو و کفیش رو به صورتم مالید و گفت:
– میشه صدات کنم مامان؟
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن، من به مامان گفتن مجبورش نکردم ولی یه دختر هفت ساله چه من رو اسیر خودش کرده بود.
– آره دختر خوشگلم.
– خودتی!
– چی؟
– خوشگل.
محکم خندیدم از خوشی، بغلش کردم و بوسیدمش، این دختر هفت ساله تمام زندگیه منه.
امروز عصر هم وقتی دیدم در یخچال و باز کرده و تو این سن میخواد آشپزی یاد بگیره، لبخندی به این هوشش زدم که وقتی از سرکار خسته میام خونه گرسنه نباشم و بهم غذا بده، سبزی و از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز و بغلش کردم.
– دخترِ مامان بامزه میشی میخورمتها!
فرار کرد و من با عشق به دویدنش خیره شدم. رفتم سمتش و قلقلکش دادم و گفتم:
– بازی، بازی، بازی.
– منم بازی!
حتی لحظهای اجازه نمیدم که احساس تنهایی کنه. این موجود کوچولو ناپروکسن وجود منه.
پایان
متن پایانی…
و آنگاه که دلم را گروی دلش قرار دادم، دلم، حتی بند بند وجودم برایش لرزید، نمیدانم چه در نگاهم خواند که تنها به لبخندی اکتفا کرد و بوسهای عاشقانه و گرم بر پیشانیام مهمان کرد. همانند بوسهی پر عشق پروانه به گل یاس، بوسهاش مهربان بود و ارزش آن به قدر پروانههایی که داشتند در دلم آشوبوار میچرخیدند، قابل قیاس بوده و تمام روح و کالبُد مرا در هم شکافته بود. او اولین بوسهاش پروانهوار بود.
این طبیعت وجود من بود، طبیعتی گرم که حضور پروانه در آن میدرخشید.
به شاخههای گل یاس که متعلق به من هستند، خیره میشوم. گفته بود من بوی عطر گل یاس میدهم و با این حرفش تمام دنیا که هیچ، وجودم را ویرانه و به سلاخی کشانده بود.
زمانی من عطر گل یاس بودم و او پروانهام بود، ولیکن من چون پروانه سرگردان گشتهام اما، گل یاس من پرپر گشته و نیست. گویی هر برگ زیبای او سرتاسر اطرافم را احاطه نموده است.
نویسنده: شکیبا پشتیبان
تاریخ؛ نوزده آبان سال ۱۳۹۹روز دو شنبه