تو زندگی گاهی با آدمهایی رو به رو میشی که دستت رو میگیرن و پرتت میکنن وسط یه ماجرا و بعد خیلی راحت راهشون رو میکشن و میرن!
آدمهایی که حضورشون اهمیتی نداشت اما غیبتشون خیلی آزارت میده!
یه “خوبی؟” “کجایی؟ “زندهای؟” رو هم دیگه ازت دریغ میکنن.
جوری میرن که انگار از اول نبودن و هیچ وقت هم نیومدن!
اونها میرن ولی این تویی که دیگه نمیتونی بری و بگذری.
میشی رودی که از جریان میایسته و رفته رفته تبدیل میشه به یه مرداب!
دیگه زندگی نمیکنی؛ بلکه فقط کنار مُردگی، کمی، فقط کمی ادای زندگی کردن درمیاری؛
مثلا راه میری،
میخوری،
میخوابی و خیلی کارهای دیگه که از پس یه ربات ساده هم برمیاد.
دیگه نه خواب راحتی داری و نه میلی به بیداری،
نه اینکه نخوای برگردی و بشی همون آدم، نه اینکه نخوای باز بخندی… نه!
میخوای بخندی، اصلا دلت میخواد گوش فلک رو کر کنی با خندههات اما نمیشه، نمیتونی!
حتی صدای گریههات رو خودت هم
دیگه نمیشنوی.
البته اگه بتونی حتی گریه کنی…!
مقدمه کتاب “ماهی بیحوض”
“مریم گلمحمدی”
گاهی در زندگی با آدمهایی رو به رو میشوی که دستت را میگیرند و پرتت میکنند وسط یک ماجرا و بعد خیلی راحت راهشان را میکشند و میروند.
آدمهایی که حضورشان اهمیتی نداشت اما غیبتشان خیلی آزارت میدهد.
دیگر یک «خوبی؟»، «کجایی؟»، «زنده ای؟» را هم دریغ میکنند.
جوری میروند که انگار از اول نبودند و هیچ وقت هم نیامدند.
آنها میروند ولی این تو هستی که دیگر نمیتوانی بروی و بگذری!
میشوی رودی که از جریان ایستاده و رفته رفته تبدیل میشوی به یک مرداب!
دیگر زندگی نمیکنی، بلکه فقط کنار مُردگی، کمی٬ فقط کمی ادای زندگی کردن در میآوری.
مثلا؛ راه میروی، میخوری، میخوابی و خیلی کارهای دیگر که از پس یک ربات ساده هم بر میآید.
دیگر نه خواب راحتی داری و نه میلی به بیداری!
نه اینکه نخواهی برگردی و بشوی همان آدم، نه اینکه نخواهی باز بخندی… نه!
میخواهی بخندی، اصلا دلت میخواهد گوش فلک را کر کنی با خندههایت اما نمیشود، نمیتوانی!
حتی صدای گریههایت را هم دیگر نمیشنوی؛
البته اگه بتوانی حتی گریه کنی!
لینک دانلود رمان بدلیل چاپ این رمان به درخواست نویسنده حذف شد
قشنگ بود ممنون خوندنش پیشنهاد میشه
واقعا زیبا بود
خوب بود ولی کاش کامل بود