بنـام او
-خب زندگی نه به آسانی وقت هایی هست که شاد هستیم و با بی خیالی درد ها رو می گذرونیم و نه به سختیِ روز هایی که دلمون گرفته و هر مسئله ی کوچیکی رو مصیبتی بزرگ تلقی می کنیم!
به قول قدیمی ها پستی و بلندی رسمِ زندگیِ و باید باهاش کنار اومد.. هیچ کس، تاکید می کنم هیچ کسِ هیچ کس توی این دنیا بی درد نیست.. نه من، نه شما، نه دیگران!
آشوب بودن دل گاهی انقدر بد هست که از ته ته دلت آرزو می کنی کاش همون جا تموم بشی!
مشکلات کوچیک گاهی می تونه ازت یه انسان بزرگ بسازه، خیلی بزرگ..
دل معقوله ی کوچیکی نیست، دل همه چیزِ یک آدم هست و درد هم جزئی از یک زندگی!
دیدی بعضی اوقات بی هوا، بی دلیل بغض می کنی.. من اون لحظه رو خیلی دوس دارم، مطمعنم، یقین دارم اون لحظه خدا با لبخند نگاهم می کنه وقتی با چشم هایی اشکی و دلی پر صداش می کنم، وقتی تنها اسم اون توی دلم روشن خاموش می شه و پناهی جز خودش ندارم!
نمیگم از زندگیم راضیِ راضی ام و هیچ مشکلی ندارم، نمیگم خدا منو بی نقص آفریده و همه چیز تمام ام.. نه! اما ناشکر هم نیستم، واقع بینم، به قول خودم نیمه ی پرِ لیوان رو می بینم.
خدا با منه، کنارمه و کی امن تر از وجودش!.
می دونم خیلیا نگرانمن، اما نباشن، من می تونم، می تونم خودم از پس خودم و زندگیم بر بیام.. بچه نیستم و حالا یکی چشمش به منه، یه کوچولو که تنها امید زندگی کردنمه، که نباشه با تمام نفس کشیدنم، مرده ام!
نفسی می کشم، دکتر با لبخند نگاه ام می کند و آرامشِ درون چشم هایش را دوست دارم!
با همان لبخند می گوید.
-برای خودت یه پا روان شناس شدی.. آفرین! از ته ته دلم خوش حالم که این حرفارو از زبونت می شنوم و حالت خوب شده!
متقابلا لبخند می زنم و ای دل غافل دکتر جان، کجا سیر می کنی، من کجا و حالِ خوب کجا!
“سراغم را نگیرید، از من تا حال خوب فاصله ی زیادی هست، برسم اطلاع می دهم!”
آری یک پا روان شناس شده ام از بس به خودم دل داری داده ام.. باید مطبی بزنم و به درد های مردم گوش بسپارم بلکه کمی، فقط کمی خود و غصه هایم را فراموش بکنم!
باز هم لبخند دکتر و منی که آخرین جلسه ی مشاوره ام را به سخنرانی گذراندم!
بر می خیزم و بالاخره توانسته ام و از این بابت واقعا برای خودم خوش حالم.
با خداحافظی مطب را ترک می کنم، دخترکم منتظرم هست و او فقط یک سال دارد!
پیاده تا سر خیابان می روم، ایستگاه اتوبوس شلوغ است و باز هم تأخیر.. موبایل ام زنگ می خورد، دخترکم بی تابی می کند و تنها هم دم اش را می خواهد.
چشم ام روی عکس گوشی ام ثابت می ماند و لعنت به قطره اشکی که بی اجازه سر می خورد پایین.
زود بود.. رفتن اش زود بود، تنها شدنم زود بود، یتیم شدن دخترکم زود بود، زود بود.. همه چیز زود بود، خیلی زود!
پا در خانه می گذارم و مامان سر پا در حال آرام کردن دردانه ام است.
با دیدنم گریه اش شدت می یابد و آغوشم را طلب می کند.. دریغ اش نمی کنم، تنهاست، عینِ خودم و ما جز هم کسی را نداریم.
#پایان
این رمان اختصاصی سایت رمانکده میباشد و کپی برداری از این اثر چه با ذکر و چه بدون ذکر منبع حرام می باشد .
باش
تمامی حقوق مطالب وب سایت رمانکده محفوظ و هر گونه استفاده از کتابهای قرار داده شده بر روی سایت رمانکده به هر نحوی (انتشار از طریق اپلیکیشن های موبایل، کپی بر روی سایت و وبلاگ ها حتی با ذکر منبع و...) ممنوع می باشد و با متخلفین طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای برخورد می شود. و تیم رمانکده هیچ گونه رضایتی از قرار دادن فایل رمان ها در تلگرام و .... ندارد و از نظر اخلاقی کار صحیحی نیست.©
نظرتون راجب این رمان چی بود؟