هر روز صبح یاد آنشرلی می افتم.
“آنه!
تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت، وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه، پنهان بود!
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت از تنهایی معصومانه دستهایت.
آیا میدانی که در هجوم درد ها و غم هایت و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود.
آنه!
اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی و اینک آن شکفتن و سبز شدن در انتظار توست.
زمزمه می کنم و یادش می افتم یاد اویی که دست های ظریف و شکننده ام را میان پنجه هایش قرار می دهد، دلم می خواست با او در خلنگزارها بدومم و شادمان قه قه هایمان آسمان را بشکافد، جهان روی حسادتش را به ما نشان دهد اما امان از هجوم غمها و دردها!
اما قلبش به او رخصت همه کار رو نمیداد و من گوش سپره بودم به همان طنین نا آرام قلبش!
دست هایش را در گیسووان طلایی رنگم فرو ببرد و نرمیاشان را احساس کند، غرق لذت شود و بوسهای روی گونه ام بکارد و سرخوش و آرام موهایش را بکشم و دلبرانه بگویم:
-قلقلکم دادی با اون ریشات!
و او برای چندمین بار عاشق می شود.
حسرت گرمی خورشید نگاهش را دارم و او نیست تا با نگاهش وجودم را گرم کند و از یخ زدگی نجات دهد.
قدم اول را که می گذارد، من هم به تبعیت از او هم قدمش می شوم.
شمرده شمرده حافظ می خواند و علاوه بر گوش هایم بقیه ی اعضای بدنم هم آماده صوتش هستیم.
نگاه از او بر نمیدارم:
-بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو درنظر آصف جمشید مکان باش
غنچه ی گل رزی می چیند و روی گیسوان پیچ در پیچم می گذارد و بوسه ای بر پیشانی ام می شناند.
قلبش درد می کند، نا آرامم است.
دستش را میگیرم و او را روی صندلی می کشانم، لبخندی به صورتم می پاشد و من دوست دارم تمام صورتش را بوسه باران کنم.
چشمش را از صورتم دریغ می کند، نگاهش را به آبی بی کران می دهد:
-آسمان؟
نگاهش می کنم، می خواهم فقط صدایش را بشنوم:
-مثل آسمان باش، فقط همین لحظه آسمان!
خیره کننده و پاک اما طوفانی نشو، هیچ وقت که قلب دیوونه ام دیگه نمیزنه!
چشم هایم نزدیک به طوفانی شدن است اما نمی گذارم قطره ای هم بچکد تا در این لحظات ناراحتش کنم.
سر بر روی بازویش می گذارم:
-با قلب دیوونه ات، پناه من آسمان باش!
اما قلب دیوانه او نماند تا پناه من باشد، رفت تا از دور من را تماشا کند.
راست است که میگویند آدم های خوب زودتر می روند تا بد نشوند.
او هم رفت تا بد نشود!
رفت اما خاطراتش را برایم باقی گذاشت، خاطراتی که اگر نباشند زندگی در این غربت خانا را چه به من؟!
هر روز می روم در هجران خانه ام اشک می ریزیم اما سریع اشک هایم را پاک می کنم که مباد قلبش دیگر نزند و طوفان چشم هایم به او صدمه بزند.
چون می دانم او با فاصله نه چندان دور در همین حوالی مراقب من است.
هر روز صبح که لقمهای نان را با زور مادرم که از گلویم هم پایین نمی رفت می خوردم با پوشیدن کفش هایم مسیرم را آغاز می کردم، دخترک فال فروشی که دیگر مرا می شناخت بدون حرف فالی را از میان فال هایش در می آورد و به من می داد و من هم پولی را به او می دادم.
هیچ موقع تا قبل پیش او رفتن فال را باز نمی کردم چرا که او بدون من هیچ وقت حافظ نمی خواند.
کوچهها، خیابانهای تکراری را پشت سر می گذارم. روبه روی غمکده می ایستم و ادامه می دهم و با چند شاخه گل رز پیش “او” می روم.
غنچه های رز را کنار می گذارم، فال را از داخل جیب مانتوام در می آورم و با صدای گرفته ام می خوانم:
-ای بـیخبــر بکــوش کـه صاحب خبــر شوی
تــا راهــــرو نباشی کـی راهـبـر شـوی
در مکتب حقایق پیش ادیـب عشـق
هان ای پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی…
چه فالی!
دخترک فال هایش همه نقش نگار و بوی خصلت عاشقی داشت.
با او می شد صحبت کرد تا هر زمان که می خواستی:
-آسمانت، دیگه آسمان گذشته نیست پاهاش دیگه جون راه رفتن نداره، یادته گفتی تو به جای من بدو!
دیگه نمی تونم، آسمان فرو ریخته، سی و چندی سال نگاه گیرات بهش نیفتاده!
هر هفته که میام زانوم دیگه جون نداره، پیرمرد منتطرم باش که آسمان بی طوفانت داره بهت نزدیک میشه!
گونه های تب دارم را به سنگ سرد می چسبانم.
بوسهای روی نام “او”می زنم.
“فارغ از این دنیا، تو هستی.
حیف که بودن با تو